۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

سخنوران قهار

  • مدتها بود سعی می کردم کمتر تو این جلسات جلوس کنم ولی این دفعه نتونستم طفره برم و مجبور شدم برم! همه به شکل شیوایی سخنوری می کنند و حرفهای قشنگ قشنگ می زنند و من در افکار ِ خود غوطه ورم ـ عالیه! اگه همه این حرفها به مرحله عمل در اید چه شود!؟ به به چقدر پیشرفت می کنیم؟ اصلاً با این حرفها مگه می شه مشکلی هم باقی بمونه؟ یکدفعه چای و شیرینی تعارف می شه و من از عالم رویا و خیال ِ خود بیرون میام! فکر کنم معلوم بود از یه جایی به بعد اصلاً به حرفا گوش نمی کردم! اصولاً اکثر مقامات اعم از مدیران رده بالا تا رده پایین سخنوران قهاری هستند و به شکل حیرت انگیزی خوب حرف می زنند ! فقط یک اشکال اساسی وجود داره و آنهم اینکه همه حرفهای خوب به هیچ شکلی نمی شه که با هم جمع بشن! یعنی آدمها جمع می شن ولی حرفاشون تفریق!!

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

خلق لحظه ها ـ یادگاری خاطره ها

  • اومدیم به این دنیای فانی تا لحظاتمون را خلق کنیم ... موندیم توی این کره ی گرد، آویزون، تا با ثانیه ها دوستی کنیم ... میریم از این خاک تا خاطره ها مون را به یادگار بذاریم ...

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

آدمها

  • چه غم انگیز است که آدمها دیر بهم می رسند...

  • عرض کردم آدمها...

شاعره ای بنام صفار زاده

  • عشق مي ورزند
  • يک روز که روي سکوي مترو قدم مي زني
  • با انتظار خط کمربندي در چشمانت
  • مردم را مي شنوي که به هم مي گويند
  • چه روز آفتابي قشنگي اينطور نيست
  • تو به سوي بالا نگاه مي کني و مي بيني
  • سقف دارد روي سرت فشار مي آورد ...



خدایش رحمت کند، دکتر طاهره صفار زاده هم به دیار باقی شتافت. شاید یکی از همین روزها هم نوبت من باشد...


۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

زندگی

  • هی فلانی
  • زندگی شاید همین باشد :
  • یک فریب ساده و کوچک ، آنهم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او ، و جز با او نمی خواهی !
  • من گمانم زندگی همین باشد...


۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

با خدا ، نا خدا

  • در طوفان زندگی باخدا بودن بهتر از ناخدا بودن است...

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

راه سوم

  • گاهی در لا بلای خط خطی های زندگی آنچنان بر سر دو راهی باقی می مانی،

  • ... که ناچار راه سوم را بر می گزینی! ...

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

یاد آوری


  • همیشه نگاهی را باور کن که وقتی از ان دور شدی در انتظارت بماند...
به این جمله واقعاً اعتقاد دارم.

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

خصلت همیشگی آدمها


  • چقدر زود فراموش می کنیم
  • و چقدر دیر به یاد می آوریم
  • سنگینی ثانیه های قدیمی را...

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

نسل ِ دوست نداشتنی

  • امروز فردی از نسل ِ ما چنین می گفت :

  • نسل ِ مظلوم ما سال‌های اول به شکلی آرمانی فکر می‌کرد بايد همه را دوست بدارد - و داشت - و برای دوست داشتن ديگران لازم نمي‌ديد خود را دوست داشته باشد - و نداشت - براي همين ابداً به خودش فكر نكرد. حالا که فهميده لازمه‌ی دوست داشتن ديگران، دوست داشتن خود است... ديگر به نظر نسلی دوست داشتنی نيست.

به نظرم یه جورایی درست می گه! ...


۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

ترافیک وحشتناک

  • اگه دو ساعت قبل می خواستم مطلب بنویسم یقیناً کلی بد و بیراه می نوشتم و به زمین و زمان بد می گفتم به خاطر ِ اوضاع وحشتناکه این روز های تهران! این روزها بقدری ترافیک وحشتناکه که آدم را در مانده می کنه. امشب به اندازه ای از این اوضاع شاکی بودم که بین راه همش با خودم می گفتم کاش همین الان یکی از این مسؤلین را گیر می آوردم و تا آنجایی که توان داشتم سرش فریاد می زدم تا شاید راحت می شدم، بعدش که کاملاً مثل ماشینها جوش اورده بودم احساس می کردم که نه کار از داد و فریاد گذشته، باید کتکش بزنم!! ... حالا بعد از دو ساعت یک کمی آرامم ، ولی ایا همیشه می تونم اینجوری خودم را آروم کنم یا نه بلاخره یک روزی کم میارم و دار ِ فانی را وداع می گم!! شاید زیاد طول نکشه..!!! ولی ای کاش قبل از اینکه غزل خدا حافظی را بخونم حتماً یکی را هم کتک زده باشم!!! ... ( یکی که نشناسه می گه جنس ِ لطیف و این همه خشن؟!! ... اونهم کی؟ من؟!!! )

۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

  • دو چشمم گر ز هجرت گشته دریا
  • به باغ حنجره گمگشته آوا
  • تمام دلخوشی های من این است
  • که متن خاطراتت مانده بر جا

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

دوست ِ خوب

  • عمر یک دوستی چقدر می تونه باشه؟ به نظرم به اندازه عمر آدمی ، حتی اگر این دوست را سالها هم نبینی ولی همین که به یاد هم باشی کفایت می کنه.
  • یک دوست ِ خیلی خیلی خوب دارم، به اندازه ای خوبه که همیشه بدی های مرا نادیده می گیره و باز هم ابراز لطف و محبت می کنه. آشنایی ما در یک محیط جهادی و در اولین روز ماه رمضان شروع شد، و بعد از آن با نامه نگاری ادامه پیدا کرد و گاه گاهی هم دیداری ( یا در اصفهان یا تهران ) تازه می کردیم. تا اینکه او تشکیل خانواده داد و من هم سخت مشغول ادامه تحصیل. در همه این سالها او ارتباطش را حفظ کرد و به قول همسر و بچه هایش هر وقت از تهران رد می شدند ، می دانستند که یکی از برنامه های مامان در تهران دیدار با این دوست بی وفا است! یک بار با تأخیر یکروزه به پیغامش جواب دادم، و وقتی زنگ زدم، پسرش گفت: مامان بابا، دیشب عازم خانه خدا شدند و مامان خیلی منتظرتون بود!! حرفی به جز شرمندگی نداشتم که بزنم! پسرش با لهجه شیرین اصفهانی می گفت: بخدا مامانم شما را خیلی دوست داره بیشتر باهاش ارتباط داشته باشید و به دیدنش بیایید. من ِ بنده رو سیاه با خودم می گفتم ای کاش من قدر ِ اینجور آدمها را بیشتر می دانستم. این دوستی همچنان پایدار باقی مانده، بیشتر با تلفن و کمتر با دیدار. به دلیل لطف بیش از حد ِ اوست که حالا پسر و دخترش هم احساس نزدیکی و دوستی می کنند و الحمد الله حالا که در عصر ارتباطات قرار داریم به هر وسیله ای ( تلفن، موبایل و اینترنت ) با هم ارتباط داریم . پسرش دانشجوست و هر چند وقت یکباری تلفن می زنه و به شوخی و جدی می گه اخه ما چه گناهی کردیم که گیر شما استادا افتادیم؟!! و من هم سعی می کنم با لهجه اصفهانی جواب بدم و می گم : آ گُناه شما همین بس که دانشجویید و اونهم از نوع اصفهونیش!!!
  • چی می تونم بگم وقتی که یک جوان ِ با ایمان و دل پاک، تو خانه خدا به یاد ِ آدم باشه و به نیابت طواف کند و زیارت ... جز اینکه به خودم نهیب بزنم: آیا تو واقعاً لیاقت این همه محبت را داری؟ لیاقت داشته باشی یا نداشته باشی قدر بدان، اینجور محبتها نصیب ِ هر کسی نمی شه...
دل و جان را به ره دوست فدا باید کرد
به هوای دل او ترک ِ هوا باید کرد
یا نباید ز جهان لاف زد از دلبر ِ عشق
یا که خود را به ره دوست فدا باید کرد


۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

  • بنفشه ای خوشرنگ دمیده بود در دل کوه، از دل سنگ
  • به کوه گفتم
  • شعرت خوش است و تازه و تر
  • و گر درست بخواهی من از تو شاعر ترم
  • که شعرت از دل ِ سنگ است
  • و شعرم از دل ِ تنگ


۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

هر چه او عاشقتر ما سرخوشتر

  • حس غریبی است دوست داشتن
  • و عجبی تر از ان دوست داشته شدن...
  • وقتی می دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد، و نفس ها و صدا و نگاهمان در روح و روانش ریشه دوانده ، به بازیش می گیریم!
  • هر چه او عاشق تر، ما سرخوشتر
  • هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر
  • تقصیر از ما نیست، تمام قصه های عاشقانه را اینگونه به گوشمان خوانده اند!!

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

بی فرهنگی

  • دو سه روز، ساعتها وقت گذاشتم شاید یکی از خر شیطون پیاده بشه و به روح و روان دو تا جوون 26 ـ28 ساله توجه کنه و چشمش را باز کنه و ببینه چه جوری دارن پژمرده می شن ولی نشد که نشد...
  • دیروز که یادم به اون حرفای پوچ و بی اساس ، واقعآ پوچ چ چ چ چ چ چ ... می اُفتاد حالم خیلی بد می شد ... اونها فرهنگ ندارن! چرا؟ چون هر کسی برای اولین بار می ره یه جایی یه جعبه شیرینی با خودش می بره!! اونا برای خواستگاری فقط گل اوردن و شیرینی نیاوردن! وقت خدا حافظی دست ندادن !! از ما راجع به خانواده مون سؤال کردن!!!!...
  • امروز که یاد اون حرفا می اُفتم مثل اینکه جُک خیلی با مزه ای شنیده باشم قهقهه می زنم... با خودم فکر می کنم ببینم من تا حالا چند بار بی فرهنگ شده ام و خودم خبر ندارم... اوه ه ه ه ه ه ه ه اگه بخوام بشمارم زیاده !!! می گم بی خیال فرهنگ! بی فرهنگی را بچسب!!!