۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

تولدی دیگر.... م ب ا ر ک !


یک سال دیگه بر عمرم افزوده شد! وقتی کوچیکیم و تولدمون می شه کلی ذوق می کنیم که داریم بزرگ می شیم و با خودمون حساب کتاب می کنیم که هرچقدر بزرگتر بشم می تونند روم یشتر حساب باز کنند و ما هم ادعای استقلال و اظهار نظر و ... را داریم! .. و البته که چنین هم خواهد شد و کم و بیش به یه سری خواسته ها می رسیم... برای اینده خودمان برنامه ریزی می کنیم و وقتی به یه سری اهداف و ارمانهامون می رسیم با انرزی بیشتر به کارهای بعدی فکر می کنیم... زمان اینقدر به سرعت می گذره که یه دفعه می بینیم به میان سالی رسیدیم... از اینجا به بعد بعضی وقتا دلمون می خواد سال دیرتر به پایان برسه! سن کمتر نشون داده بشه و ... بار هم برا اینده برنامه داریم ولی این دفعه با نگرانی ، ایندفعه دیگه احتیاط ها در زندگی شروع می شه و از ترس اینکه نباید اشتباه کرد و حالا دیگه مثل دوران بیست سالگی نیستیم که اگه اشتباه کردیم بگند جونه و کم تحربه! خودمون هم در اون دوران همیشه می گیم اشکال نداره از نو شروع می کنم ولی حالا دیگه جرات گفتن این حرفا را نداریم و یا حداقل با ترس بیانش می کنیم!!!

... کلی تجربه داریم ولی ایا واقعا به موقع اش بکارمون میاد؟!!! گاهی وقتا نه...

با همه این حرفا که در ذهنم می گذره باز هم با خودم می گم چه بخوای و چه نخوای عمرت در حال سپری شدنه پس مثل همون دوران جونی ات باش و پر انرژی جلو برو... و امروز که بعضی ها تولدم را تبریک گفتن مثل همیشه گفتم : اره تازه به بیست رسیدم!!!

خدا را شکر از عمری که گذروندم راضی ام و اگرچه می تونست خیلی بیشتر از اینها خوبتر و بهتر باشه ولی بضاعتم همین بوده و پیمانه وجودم هم در همین حد...

کیک تولدم هم خیلی خوشگل بود و هم خوشمزه!!! ... جای اونهایی که نخوردن خالی و به یادشون بودم!!

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

نکنه21


  • گاهی باید کمرنگ باشی تا نبودنت احساس بشه، ... نه اینکه نباشی تا نبودنت عادت بشه ...

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

ز خاطرم نروی


  • نبودن ها .... دور بودن ها ... و حتی ندیدن ها، هرگز بهانه ای نمی شود برای از یاد بردن ها...

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

نکته 20

  • زمان غارتگر عجیبی است، همه چیز را می برد بجز حس دوست داشتن را ...

  • به یادتم...

بعد از مدتها

  • بلاخره بعد از حدود سه ماه و اندی موفق شدم دوباره بیام اینجا و بنویسم!!!!  خیلی هم وقت برای بررسی اینکه چرا نمی تونم بنویسم را نداشتم تا اینکه دیروز فهمیدم!!!!  ... و چه دیر متوجه شدم.... خیلی حرفای نوشتنی را از دست دادم ... ولی  ... بگذریم که دیگه افسوس بی فایده است!!!....
  • خیلی اتفاقات خوب و یک کمی بد افتاده که نمی دونم کدوم را ثبت کنم... شاید هیچ کدام...ولی از اخرین خبر نمی تونم بگذرم... تلفن زنگ می خوره و معلومه از راه دوره ... دور که یعنی اون ور آب!!! .... با یک کمی تاخیر صدای الو می آد ... یکی از بهترین دوستام که خیلی با هم خاطره داریم... خیلی هم برام عزیزه... همیشه روزهای خاصی زنگ می زنه ... و می دونم که بازم دلش گرفته ...  بهش می گم هنوزم وقتی به یادت می افتم اون سنگ قلب گونه که اسمش " سنگ عطایی" !!! است  را تو مشتم فشار می دم انگار که دست خوته... می گه نگو که اشکم را در اوردی.... بعد از اینکه گوشی را گذاشتم رفتم از کشو دوباره سنگ مرمری قلب گونه را برداشتم و تو دستم فشار دادم.... منم اشکم در امد....