۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

دلتنگی

  • هنوز یک روز نگذشته دلتنگشون شدم. فرصت خوبی بود برای دیدنشون و در کنارشون بودن، دیروز یک کمی بد اخلاقی کردم و انهم برای این بود که می دونستم دارم ازشون دور می شم. خیلی تحمل کردم تا حالا که بغضم ترکید... می دونم بابا و مامان هم خیلی خویشتن داری کردن... خدایا دلتنگشونم... خدایا حفظشون کن...

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

آغازی نوین

  • سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت هم شروع شد. برای همه بستگان و دوستان و آشنایان سلامتی و عزت و سربلندی ارزومندم. بابا، بزرگ فامیل است و امروز هم همانند نوروز سالهای گذشته حسابی سرمون شلوغ بود. برای من که از همه دورم خیلی خوبه که با همه آنهایی که نمی بینمشون دیداری تازه داشته باشم. از خیلی ها خاطرات زیادی دارم ، مخصوصاً همبازی های دوران کودکی!! حالا هر کسی سرنوشتی پیدا کرده و دنبال زندگی خودش است. بعضی از بچه ها را که می دیدم با خود می گفتم ماشاء الله چقدر بزرگ شده!! و بعدش به خودم می گفتم و به همین نسبت خودت پیر شدی!!! ولی من هنوز حس نمی کنم سنی ازم گذشته!! حتی اگر سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت باشد!! سالهایی که به عدد هفت ختم می شوند پیام و نشانه برای من دارند...

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

سه روز باقیمانده

  • سه روز دیگه بیشتر از امسال باقی نمونده، خیلی زود تموم شد! یادمه بچه که بودم وقتی می شنیدم که بزرگترا می گن تا چشم بهم بزنی یک سال که هیچی بلکه سالیان سال هم گذشته، تعجب می کردم از این حرفشون و با خودم می گفتم اوه ه ه ه ه ه یک سال که خیلی زیاده و به این زودی تموم نمی شه!! و تو دلم بهشون می خندیدم!!! تا بزرگ نشیم حرف بزرگترها را نمی فهمیم!
  • توی یکی از دفتر خاطراتم روز آخر اسفند 1360 یادداشت کردم : ایا من سال 1370 زنده ام؟ و جند سال بعد نوشتم: سال 1380 من چه کار می کنم؟ چه اتفاق خاصی تو زندگی ام می افته؟ و از این جور حرفا... حالا می بینم سال 1387 داره از راه می رسه و من هنوز می پندارم سال 1378 است!!! زمان بسرعت می گذرد و عمر نیز...
  • تصمیم داشتم امشب بشینم و عملکرد یکساله ام را بررسی کنم ولی هر کاری می کنم فکرم جمع و جور نمی شه!! شاید حالا وقتش نیست!! با خودم می گم هنوز سه روز مونده... و دوباره مثل دوران بچگی فکر می کنم سه روز زیاده!!! اون وقتا برای آمدن عید روز شماری می کردم ولی حالا دلم می خواد این روز های پایانی خیلی طولانی بشه...

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

روزهای پر مشغله

  • این ماه اسفند و این روزهای پایانی سال چه روزهای شلوغ و پر کاری هستند! علاوه بر کارهای روز مره، برگزاری سمینار و سخنرانی، شرکت در جلسات متعدد ، برگزاری ازمون و تصحیح اوراق، جشنواره نوروزی، برگزاری مراسم بزرگداشت و تجلیل از همکاران، تنظیم مطالب مربوط به home page ، تشکیل کلاسهای مسابقه، و ... همه و همه این روزها باید انجام می شد که خوشبختانه برگزار شد و فقط سمینار فردا باقی مانده که انشاء الله آنهم به خوبی برگزار بشه و همه کارها ختم به خیر شود . از برکتی که خداوند به به این وقت داده بود هم بی نصیب نماندیم . خدا را شکر.
  • با وجود همه این کارها امروز خوش گذشت، جلسه، شیرینی، ناهار، عکس و خنده و شیطنت همکارها یک روز به یاد ماندنی وخاطره انگیز را بجای گذاشت که باعث شد یک کمی از خستگی همه دست اندر کاران کم کند. عکسها این خاطرات را به یادگار ثبت کردند.
  • خانه تکانی نصفه نیمه و بقیه کارها هم مانده برای هفته اخر!!!

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

  • چه غریب ماندی ای دل، نه غمی نه غمگساری

    نه به انـتـظـار یــــاری، نه ز یــــار انـتــظـاری

    • حرفی برای گفتن ندارم این بیت شعر گویای همه چیز است

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

خواب

  • معمولاً خوابهایی که می بینم تعبیر می شود و گاهی هم خیلی مستقیم تعبیر و اتفاق می افتد. اتفاقاتی بوده که قبل از وقوع عیناً تو خواب دیده بودم . قبلاً هر وقت خواب می دیدم بیشتر توجه نشان می دادم و منتظر اتفاق افتادنش می شدم، ولی مدتی است که نسبت به خوابها بی تفاوت شده ام . این یکی دو ماه از این بی تفاوت بودن ضرر کردم، چون قبلاً که به خوابهام توجه می کردم وقتی خوابی اتفاق می افتاد امادگی پذیرش داشتم و می دانستم که چگونه رفتار کنم و حتی اگر اتفاق خوشایند هم نبود،قابل پذیرش بود،اصلاًاین بی تفاوتی خوب نیست. مخصوصاً این خبر که دیروز شنیدم یه کم شوکه ام کرد و از بی توجهی خودم لجم گرفت. خواب یک نوع الهام است و الهام هم یک جور وحی در سطح پایین تر است که خداوند ممکن است نصیب هر کسی نکنه و من نسبت به این نعمت و توجه الهی بی توجهی کردم ، و چه جفایی در حق خودم کردم. باید از این به بعد بیشتر توجه کنم ، حتی اگر فکر و خیالم مشغول شود.

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

حلقه سبز

  • سریال حلقه سبز هم تمام شد و به نظرم حاتمی کیا خوب داستان را به پیش برد و خیلی خوب هم تمومش کرد. همیشه از فیلمای حاتمی کیا خوشم اومده، چون حرفی برای گفتن داره. شخصیت قابل احترامی داره و بهش احترام می گذارم . همیشه وقتی فیلمهاش را می بینم احساس می کنم که به مخاطب هاش اهمیت می ده و همین جوری فیلم نمی سازه. این دومین سریال تلویزیونی بود که ساخت و الحق دستش درد نکنه. مثل بعضی کارگردانای تلویزیون سریال آبدوغ خیاری تحویل مردم نمی دهد. هنوز سریال خاک سرخ را به خاطر دارم و اگه یک باره دیگه تکرار بشه حتماً دوباره می بینمش. حمید فرخ نژاد هم الحق خیلی خوب نقشش را بازی کرد. حسن و گلی چه خوب احساسشون را بهم منتقل می کردند و آخر سر هم به پای هم پیر شدند!!!