- (1)
- در من هزار حرف نگفته
- هزار درد نهفته
هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
در باغ های سوخته می خوانند
(2)
با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی است
با من که در زخم های فراوانی
برگرده ام به طعنه دهان باز کرده اند،
هر قصه یک ترانه
_ هر ترانه خاطره ای دیگر _
هر عشق یک ترانه بیدار است
(3)
در خامشی حضورم مرا بفهم
یا برای عشق،زبانی تازه پیدا کن
تا درد مشترک،
زبان مشترکمان باشد
(4)
حرف مرا بفهم و مرا بشنو
این من نه،آن من دیگر،
آن کس که پنجرا ی چشمهای من او را،
- کهنه ترین قاب است
(5)
ازپشت پنجره زندان حرف مرا بفهم
که فریاد تمامی زندانیان
در تمامی اعصار است ...
نمی
دانم این شعر از کیست! یکی از اون دستنوشته هایی ست که چند سال قبل گوشه
یک دفتری یاد داشت کرده بودم!!! نمی دانم این حسی که الان دارم همان حسی است
که انموقع داشتم یا ... بی شک نزدیک به همان حس است که منقلبم کرده!!! می
دانم هر مطلی را بی دلیل داشتن حس خاص، یادداشت نمی کردم، درست مثل همین
حالا!!! ...