- نمی دانم هنوز سر می زنی یا نه!!! ...
- ولی بد نیست بدانی : دردناک ترین جدایی ها، انهایی هستند که نه کسی گفت چرا؟ نه کسی فهمید چرا؟
۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه
چرا؟
۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه
باران = مروارید اسمانی
- امروز کلی خوش به حالم شده! یه ساعت زیر باران راه رفتم ... احساس خیلی خوبی داشتم و زیر لب زمزمه می کردم :
- دلگیر نشو از آدم ها
- نیش زدن طبیعتشان است،
- سالهاست
- به هوای بارانی
- می گویند خراب!
۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سهشنبه
روزهای کهنه... روزهای نو
- در روزهای پایانی سال وقتی که حالم خوب نبود امدم اینجا تا با نوشته هام سال را به پایان برسونم نشد، یعنی هر کاری کردم این صفحه باز نشد و با اینکه اینجور موقع ها سماجت من برای انجام کار بیشتر می شه ولی خوب بیماری برام حال و حوصله کلنجار رفتن با اینترنت و فیلتر شکن و ... را نگذاشته بود و حرفهای پایانی را ثبت نکردم! یه سری حرفا هست که تازه به تازه اش خوبه و بعدش دیگه بیات می شه و لطفی برای گفتن نداره ...
- یه مسافرت یازده روزه و دیدن خیلی ها که سالی یه بار می بینمشون و رفتن به طبیعت و دیدن ستاره ها و لذت از هوای پاک و ... حاصل این روزهای ابتدای سال بوده و زندگی هم چنان جریان داره ...
- این مدت در حد همین چند سطر طی نشد! حرف و حدیث و قصه و داستان و ... زیاد داره ولی کلمات جفت و جور نمی شن! متاسفانه منم نویسنده خوبی نیستم که بتونم جورشون کنم! گرچه معتقدم برای اینجور نوشته ها نیازی به نویسنده بودن نیست و کلمات باید حس داشته باشند و از عمق وجودت بیاد بیرون و کنار هم بشینند تا بشه اون چیزی که در درونت هست و دلت می خواسته بریزیش بیرون و احساس درونیت را منتقل کنه... که حالا اون حسه نیست!
اشتراک در:
پستها (Atom)