۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

آخرین لحظه های میهمانی

روز آخر چقدر عرفانیست، چشمهایم عجب بارانی ست
عطر جنت تمام شد، افسوس! آخرین لحظه های میهمانی ست

  • پروردگارا : چشم به رحمت بیکرانت دارم و امید دارم  بهره مندی ام  از ماه رمضان  فقط  تحمل گرسنگی و تشنگی نبوده باشد.  می دانم آنقدر مهربان و بزرگوار  هستی که  مثل همیشه مورد لطف و عنایتت قرار می گیرم.

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

یا ستارالعیوب

  • با تمام وجود گناه کردیم اما نه نعمتهایش را از ما گرفت و نه گناهانمان را فاش کرد! اگر اطاعتش کنیم چه می کند!

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

نکته17

  • لامارتین شاعر فرانسوی می گوید : ترا دوست دارم بدون انکه علتش را بدانم. محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا !

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

اغازی دوباره ... چهارم شهریور...

  • چه لطیف است حس آغاز دوباره... چه زیباست رسیدن دوباره به روز آغاز تنفس ...  و اینگونه سالی دیگر از عمر من آغاز می شود ...
  • چند ده سال که از عمر گذشت
  • آینه بانگ زند
  • ای جوان پیر شدی،
  • قله ی عمر گذشت
  • با خبر باش که از قله سرازیر شدی
  •  

    ۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

    چه آسان

    • چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه ها می شویم و به عبورشان می خندیم! چه اسان لحظه ها را به کام هم تلخ می کنیم و چه اسان می فروشیم لذت با هم بودن را! چه زود دیر می شود و نمی دانیم که فردا می اید و شاید ما نباشیم!

    ۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

    یاد تو

    • ز باغ خاطرم هرگز نخواهی رفت و من هرگز نخواهم برد از خاطر، نگاه مهربانت را...

    ۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

    ...

    • حدس زده می شد که بی پاسخ بماند! ...از نوشتنش هیچ پشیمانی وجود ندارد  ولی خوب بی پاسخ ماندش یه کم احساس ادمو چروک می کنه، شبیه یه کاغذ که تو دست مچاله بشه و بعدش  دیگه هر کاری بکنی مثل اولش صاف نمی شه!

    ۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

    نکته17

    • بهترین قلب ها متعلق به کسانی است که دوستان خود را بی چشم داشت و از روی محبت یاد می کنند!

    ۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

    دلتنگی 2

    • گاهی خسته می شوم از این تکنولوژی...  اون وقتها وقتی دلمون برا یکی تنگ می شد راه می افتادیم می رفتیم دیدنش و بعدها عادت کردیم به صداش و دلتنگی ها را با یک تلفن برطرف می کردیم و حالا تبدیل شده به ارسال اس ام اس ...  و گاه گاهی هم ایمیلی و ...  اون زمانی که  محمد 7  ساله بود به مادرش که گفت :  یه زنگ به عزیز بزن تا احوالش را بپرسیم، چنین پاسخ داد :  اگه می خوای احوالشو بپرسیم پا شو بریم خونه شون... من نمی خوام مثل شما ها تلفنی باشم!...  حالا چی بگیم!