- نهم اسفند ... ساعت 12:30 ... صندوق پستی...
- یکی از روزهای زندگی
- فراموش نمی شود!
۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه
۱۳۹۱ اسفند ۱, سهشنبه
غفلت...
- جیرجیرک به خرس مهربون گفت : دوستت دارم!
- خرس گفت : امشب وقت خواب زمستانیه، بعدا صحبت می کنیم!
- خرس رفت خوابید، ولی نمی دانست عمر جیرجیرک فقط سه روزه!
۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه
۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه
م. و
- بعضی وقتها بعضی ادما یه کارایی می کنند که دیگه نمی تونی دوستشون داشته باشی ... ولی عجیب دلت برای وقتی که دوستشون داشتی تنگ می شه ...
۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه
۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سهشنبه
برای ...
- یه حسی بهم می گه می خوای باهام حرف بزنی! یک حس خاص! ... معمولا اینجور حس ها بهم دروغ نمی گن... اگه واقعا اینجوریه احساست را بهم منتقل کن ... با اینکه تنها راه ارتباطی همین دنیای مجازیست ولی می شه براش راه حلی پیدا کرد. کافیه یه نشانه بفرستی!
۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه
یک شب تا صبح
- یه شب تا صبح حرف زذیم، خندیدیم، گریه کردیم!!!
- با کدام کلمات می شه اون احساس و حال و هوایی را که ادم بعد از دیدن دوستش پس از پانزده سال بهش دست می ده را بیان کرد ...چه جوری می شه از وفای کسی حرف زد که بعد از این همه سال می گرده پیدات می کنه و یه روز از اون دو هفته ایی را که فرصت داره در ایران باشه را به تو عطا می کنه ... هرکاری می کنم نمی تونم بیانش کنم... شاید به این دلیله که بعضی احساس ها باید برای همیشه در درون ادمی پنهان بمونه! ...
۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه
۱۳۹۱ دی ۲۶, سهشنبه
پنجمین سال عمرگذر ... سیصد و چهل پست
- پنج سال قبل در چنین روزی تصمیم گرفتم به جای نگارش انچه در سالهای دور در سالنامه ها می نوشتم را تبدیل به پست در این وبلاگ نمایم و به این ترتیب " عمر گذر " متولد شد! هرسال تعهدی که در اولین پست را ثبت کردم دوباره می خوانم تا عهد و پیمانم یادم بماند و ... در این پنج سال سیصد و چهلمین پست نگاشته شده. انتظار بیش از این داشتم ولی خوب نشد! ... با همه کم و کاستی هایش دوستش دارم ... هرچه باشه تراوش ذهنیات و افکارم هست... اگر عمری باقی باشه این وبلاگ را همچنان بزرگش می کنم!
۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه
دو جمله...
- خداوند ادم ها را به دلیلی وارد زندگی مان می کند و به دلیلی بهتز انها را خارج می کند.
- گاهی باید کسانی را از گذشته مان فراموش کنیم به یک دلیل ساده : انها به اینده مان تعلق ندارند.
پینوشت : با رضایت خاطر برخی از دستنوشته های دهه هفتاد را پاره و محو کردم !
۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه
نیاز
- خواندن کتاب 300 صفحه ای " خاطرات زلاتان " تمام شد. در ابتدای کتاب نوشته :
- می خواهم به همه کودکان، بخصوص آن هایی اشاره کنم که احساس می کنند کمی عجیب و متفاوت هستند و بقیه تاییدشان نمی کنند و به دلایل اشتباه، توجه دیگران را به خودشان جلب می کنند. شبیه دیگران نبودن، اشکالی ندارد، خودتان را باور داشته باشید، همانطور که قصه من یاد می دهد، سرانجام، با همه مسائل، هر کسی می تواند راهش را در زندگی پیدا کند.
- بعضی از ادمها زندگی شان متفاوت از دیگران است ولی بقیه هم که شبیه به اکثریت جامعه زندگی کرده اند نیز گاهی سعی در متفاوت نشون دادن خودشون از دیگران هستند، از دید دیگه ای به این تفاوت ها نگاه کنیم شاید این نتیجه را هم بشه ازش گرفت :
- ادم ها هر کدام خصلت و ویژه گی خاص خودشون را دارن و اینکه گاهی بعضی ها سعی دارند به دیگران تفهیم کنند که " من با بقیه فرق دارم ": منظورشون اینه که : من به توجه بیشتری نیاز دارم و به نیاز من توجه کنید!
- خودم هم گاهی به این توجه، نیاز دارم!
۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه
من زلاتان هستم
بعد از مدتها دیروز رفتم کتابفروشی. حدود هفتاد و پنج هزار تومان کتاب خریدم. کتابهای خریداری شده از طیف های مختلف است و شاید برای یه عده ای انتخاب اینجور کتابها اون هم از طرف من را عجیب بدانند ولی همیشه همین جور بوده ام وهمه جور کتابی را می خوانم و نقد می کنم... هیچگاه خواندن کتاب به منزله تایید ان نبوده.... از دیروز تا حالا مثل خوره افتادم به جون کتاب ها و دارم می خونمشون... یکی از این کتابها که توجهم را جلب کرد و خریدمش " خاطرات زلاتان ایبراهیموویچ، من زلاتان هستم " هست. بازی هاش را در تیم های مختلف و جام جهانی دیده بودم و همیشه خبرهای جنجالیش به گوشم خورده بود و بدون اینکه طرفدارش باشم ولی همیشه یه جورایی شخصیتش و رفتارش توجهم را به خودش جلب می کرد و می دانم این توجه به دلیل تکنیکی بودن و دریبل هایش و یا پرخاشگری هایش نبوده..... خیلی از جوانای ما در ایران چه فوتبالیس تهای معروف و چه غیر فوتبالی ها هم شبیه او هستند و موفقیت هاشون،عملکرده و پرخاشگری ها شون نشآت گرفته از رفتارها، هنجارها و نابهنجاری ها ی خانواده و جامعه است . حتی خیلی از جوانهای موفق در عرصه علم ، هنر، صنعت و ... نیز این چنین اند...
۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه
تولد یک دوست و بی هنری ...
گفته شده هنر نزد ایرانیان است و بس!
پس چرا من اینقدر بی هنرم!
خواستم به مناسبت تولدت دسته گلی ساخته و تقدیمت کنم ولی بهتر از این نتونستم!
@
@@
@@@@
@@@
// || \\
<> * <>
/||\
||
17 دی مبارکت باد
۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه
آموخته هایم ...
- دنیا به من آموخت: دوری کسی را که دوستش داری تحمل کن!
- اما
- وفا به من یاد داد: کسی را که دوستش داری هرگز فراموش نکن!
۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه
آرامش
دوستی این پیام را برایم فرستاده : آرامش رهایی از طوفان نیست، آرام زندگی کردن در میان طوفان است!
و من دارم فکر می کنم چطور می شه اینگونه بود....
و من دارم فکر می کنم چطور می شه اینگونه بود....
۱۳۹۱ دی ۹, شنبه
۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه
پای استدلالیون...
- خیلی وقتا گفته می شه " نمی شه که برای هر کاری منطق وجود داشته باشه " پذیرش این حرف برای کسی که همیشه با استدلال سر و کار داشته سخته!!! دیروز همکاری می گفت بعضی وقتا وقتی از همسرم برای انجام کاری دلیل منطقی می خوام ، می گه: " دوست دارم این کار را بکنم " ! و تذکر می داد که اینقدر استدلالی نباشیم... و امروز یکی از دوستان وقتی احساس کرد دارم برای رد یا قبول رویاهاش به دنبال استدلال می گردم، جواب داد " دوست دارم اینجوری فکر کنم " ... به خودم نهیب می زنم درسته برای " احساس " نباید به دنبال استدلال بود.... ولی به نظر می رسه این حرف هم یک نوع استدلال باشه!!!
- زیر لب زمزمه می کنم به قول مولانا :
- پای استدلالیون چوبین بود
- پای چوبین سخت بی تمکین بود
۱۳۹۱ آذر ۲۸, سهشنبه
۱۳۹۱ آذر ۱۴, سهشنبه
۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه
آن روزها ... این روزها
- کم طاقتی عادت آن روز هایت بود... این روزها برای گرفتن خبری از من عجب صبور شده ای! ...
۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه
انسان های ماندگار
- لازم نیست حتما یه نفر را هر روز ببینی یا اینکه دوستی دور و درازی باهاش داشته باشی تا احساس نزدیکی و قرابت قلبی باهاش پیدا کنی، گاهی یه افرادی برای مدت کوتاهی وارد زندگی ادم می شن و در همان مدت کوتاه انچنان بهشون نزدیک می شی که انگار سالیان سال هست که می شناسیشون... حتی می شه با بعضی ها (حتی اگه ندیده باشیشون) ارتباط قلبی پیدا کنی ... . چند نفری در زندگی ام از این جنس هستند و دلم می خواد بهشون بگم :
- درود بر شما انسان های خوب، که تصویری زیبا در اندیشه می نگارید. یادتان زیبا و خاطرتان همواره در دل می ماند.
۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه
۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه
باز باران...
- باز باران بارید... خیس شد خاطره ها... مرحبا بر دل ابری هوا .. هرکجا هستی باش... اسمانت ابی و دلت از غصه دنیا خالی...
۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه
پائیز .. مهر
طبق معمول کار ها و مشغولیت ها فرصتی برای نوشتن نمی گذاره.... این روز ها باید نتیجه پروژه ارزیابی عملکرد ارائه بشه، روزهای دفاع از پایان نامه های دانشجویان هم هست...!!! اگه خدا بخواد این هفته هم ک ی م ی ا دفاع می کنه...
انچه که امروز تشویقم کرد برای نوشتن در اینجا، پائیزه ... امسال اول مهر با شنبه شروع شد... اگرچه به نظرم این روزها حال و هوای مهر و مدرسه مثل اون دوران ما نیست ولی یقینا برای کسانی که در این دوران به مدرسه می رن هم جذابیت خاص خودش را داره...
احتمال زیاد اسباب کشی هم در راهه ... بعد از دو سال ساخت و ساز حالا دوباره برمیگردیم به همون محل قدیمی... اینجا را هم دوست دارم و ارامش داشتم ...ساعت هفت صبح شنبه است و ترافیک اسف بار... ترجیح می دم یک ساعت دیرتر از خونه برم بیرون ... به لطف تکنولوژی هم می شه کارها را از همین جا هم انجام داد ... خوبیش اینه که شنبه اول وقت کلاس درس ندارم... ( ای وایییییییی یادم افتاد دانشجویان داشتند تلاش می کردن که کلاس سه شنبه را به شنبه اول وقت تبدیل کنند.... اگه اموزش قبول کنه واویلا هفته دیگه!! ...)به عشق مهر و روزهای دبستان و مدرسه امدم و چه بهتر که با این شعر زیبا تمامش کنم...
کودکی ها شاد و خندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پندآموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشگکی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسی های درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها را خط بزن
۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه
تولدی دیگر.... م ب ا ر ک !
یک سال دیگه بر عمرم افزوده شد! وقتی کوچیکیم و تولدمون می شه کلی ذوق می کنیم که داریم بزرگ می شیم و با خودمون حساب کتاب می کنیم که هرچقدر بزرگتر بشم می تونند روم یشتر حساب باز کنند و ما هم ادعای استقلال و اظهار نظر و ... را داریم! .. و البته که چنین هم خواهد شد و کم و بیش به یه سری خواسته ها می رسیم... برای اینده خودمان برنامه ریزی می کنیم و وقتی به یه سری اهداف و ارمانهامون می رسیم با انرزی بیشتر به کارهای بعدی فکر می کنیم... زمان اینقدر به سرعت می گذره که یه دفعه می بینیم به میان سالی رسیدیم... از اینجا به بعد بعضی وقتا دلمون می خواد سال دیرتر به پایان برسه! سن کمتر نشون داده بشه و ... بار هم برا اینده برنامه داریم ولی این دفعه با نگرانی ، ایندفعه دیگه احتیاط ها در زندگی شروع می شه و از ترس اینکه نباید اشتباه کرد و حالا دیگه مثل دوران بیست سالگی نیستیم که اگه اشتباه کردیم بگند جونه و کم تحربه! خودمون هم در اون دوران همیشه می گیم اشکال نداره از نو شروع می کنم ولی حالا دیگه جرات گفتن این حرفا را نداریم و یا حداقل با ترس بیانش می کنیم!!!
... کلی تجربه داریم ولی ایا واقعا به موقع اش بکارمون میاد؟!!! گاهی وقتا نه...
با همه این حرفا که در ذهنم می گذره باز هم با خودم می گم چه بخوای و چه نخوای عمرت در حال سپری شدنه پس مثل همون دوران جونی ات باش و پر انرژی جلو برو... و امروز که بعضی ها تولدم را تبریک گفتن مثل همیشه گفتم : اره تازه به بیست رسیدم!!!
خدا را شکر از عمری که گذروندم راضی ام و اگرچه می تونست خیلی بیشتر از اینها خوبتر و بهتر باشه ولی بضاعتم همین بوده و پیمانه وجودم هم در همین حد...
کیک تولدم هم خیلی خوشگل بود و هم خوشمزه!!! ... جای اونهایی که نخوردن خالی و به یادشون بودم!!
۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه
۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه
ز خاطرم نروی
- نبودن ها .... دور بودن ها ... و حتی ندیدن ها، هرگز بهانه ای نمی شود برای از یاد بردن ها...
۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه
بعد از مدتها
- بلاخره بعد از حدود سه ماه و اندی موفق شدم دوباره بیام اینجا و بنویسم!!!! خیلی هم وقت برای بررسی اینکه چرا نمی تونم بنویسم را نداشتم تا اینکه دیروز فهمیدم!!!! ... و چه دیر متوجه شدم.... خیلی حرفای نوشتنی را از دست دادم ... ولی ... بگذریم که دیگه افسوس بی فایده است!!!....
- خیلی اتفاقات خوب و یک کمی بد افتاده که نمی دونم کدوم را ثبت کنم... شاید هیچ کدام...ولی از اخرین خبر نمی تونم بگذرم... تلفن زنگ می خوره و معلومه از راه دوره ... دور که یعنی اون ور آب!!! .... با یک کمی تاخیر صدای الو می آد ... یکی از بهترین دوستام که خیلی با هم خاطره داریم... خیلی هم برام عزیزه... همیشه روزهای خاصی زنگ می زنه ... و می دونم که بازم دلش گرفته ... بهش می گم هنوزم وقتی به یادت می افتم اون سنگ قلب گونه که اسمش " سنگ عطایی" !!! است را تو مشتم فشار می دم انگار که دست خوته... می گه نگو که اشکم را در اوردی.... بعد از اینکه گوشی را گذاشتم رفتم از کشو دوباره سنگ مرمری قلب گونه را برداشتم و تو دستم فشار دادم.... منم اشکم در امد....
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سهشنبه
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه
دهم اردیبهشت م ب ا ر ک ...
- اردیبهشت هست و روز دهمش! بیاد می آورم این روز را تا بگویم : ده اردیبهشت مبارکت باد... شاید که بشنوی!
۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه
۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه
ثبت در تاریخ
- شما همونی هستی که رئیس عوض می کنی!... نه من همونی هستم که اگه کسی با من در افتاد ور افتاد! ...
- کاش می شد همه جزئیات را در تاریخ زندگی ثبت کرد! ... این یک پیروزی است...
۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه
۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه
سبزه عمرتان گره خورده با شادی ها باد!
- و من گره خواهم زد
- چشمان را با خورشید
- دل ها را با عشق
- سایه ها را با اب
- شاخه ها را با باد
- سهراب سپهری
۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه
لبخند های بیگاه دوست داشتنی!
- فکر کردن به بعضی ها ناخودآگاه لبخندی بر لبانم می نشاند... چقدر دوست می دارم این لبخند های بیگاه را و این بعضی ها را!...
۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه
بهار دلنشین 1391
- سال 1391 هم اغاز شد. یه مسافرت 12 روزه به همراه سرماخوردگی که از روز پایانی سال 90 شروع شد و هنوز هم ادامه داره! دلم خوش بود که زمستان سرما نخوردم که خوردم! علت طولانی شدن این سرما خورگی این بود که نمی شد استراحت کرد و بی خیال دیدن کسانی شد که بعضی هاشون را همین سالی یه بار می بینم! اگر چه از خیر خوردن گز و شیرینی و اجیل گذشتم ولی حالا که این وضعیت طولانی شده می گم بیخود گذشتم!!! ... به هر حال این آغاز هم یه جور شروعه دیگه!
- تنها می توانم بگویم : باز آمد بهار دلنشین... و اینجا کسی هست که برای همه دوستان و اشنایان به اندازه شکوفه های بهاری آرزو های خوب داره!
۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه
روز های پایانی سال 1390
- تنها پنج روز از امسال باقی مانده و سالی دیگر نیز گذشت، درست عین باد! همین بادهایی که این روزها اگر چه انتظارش را نداریم ولی شاهدش هستیم و گاه سرعتش بیش از انتظار است! خدا را شکر که خوبی های امسال بیش از ناملایماتش بود! یقینا بدی هایش نیز خوب بوده اگر ازش پند گیریم. خاصیت ادمی اینه که فراموش کاره! که هم خوبه و هم بد! ای کاش بدی ها را فراموش می کردیم و خوبیها را به ذهن می سپردیم ولی متاسفانه همیشه اینجور نیست و بیشتر وقتها خوبی ها زود فراموش می شوند!!! شاید یک از بهترین دعا ها در پایان سال این باشه که : خدایا توفیقی نصیبم کن که خوبی های دیگران در یادم بماند و توانم ده تا همه انچه که گاهی حس کرده ام بدیست را به آب روان ریزم تا دلم زلال و پاک شود!
۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه
آن نگاه مهربان ...
- بعضی آدم ها گاهی برای همیشه در یاد آدمی باقی می مانند حتی اگر هیچگاه هم او را ندیده باشی! ... دلم می خواهد به تو ای دوست خوب مجازی بگویم : ز باغ خاطرم هرگز نخواهی رفت و من هرگز نخواهم برد از خاطر، نگاه مهربانت را...
۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه
نکته19
- چه تلخ محاکمه می شود زمستان که برای جان دادن به درخت جان می دهد ... و چه ناعادلانه کمی انطرفتر همه چیز به اسم بهار تمام می شود... (شکسپیر )
۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه
من هنوز جوونم!
- امروز که این جمله را شنیدم : تا وقتی جوونیم به کسی نمی گیم جوونیم ولی وقتی وارد میانسالی شدیم مرتب به دیگران می گیم من هنوز جوونم و به اندازه ده تا جوون انرژی دارم ! گفتم : اره من هنوز جوونم!!!
۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه
نامه ای برای تو !
- یادت ای دوست بخیر! بهترینم خوبی؟ دل من می خواهد که بدانی بی تو دلم اندازه دنیا تنگ است. می سپارم همه زندگیت را به خدا، که چو آینه زلال، همچو دریا آرام، مثل یک کوه پر از " شوکت بودن " باشی.
۱۳۹۰ اسفند ۹, سهشنبه
نهم اسفندی دیگر در 90
- نهم اسفندی دیگر از راه رسید... ساعت 12:30 ظهر ... صندوق پستی ...
- بارها و بارها نهم اسفند ها آمدند و رفتند و نمی دانم یادت هست که در آخرینش گفتم : یک صندلی خالی کنار رویاهایم از آن توست. بنشینی یا بروی، دوستت خواهم داشت! رفتی و اینک پس از بیست و چهار سال باز هم نهم اسفند دیگری از راه رسید و ... همان دوست داشتن...!!! ...
۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه
یه پیام برا اینکه بدونی به یادتم!
- اون وقت ها که نامه نوشتنی بود و هر وقت دلمون برا یکی تنگ می شد قلم بدست می گرفتیم و چند خطی براش می نوشتیم ... و وقتی نامه ای برامون می رسید کلی خوشحال می شدیم و بعضی نامه ها غافلگیر کننده بود و بعضی هاش هم غیرمنتظره! ... حالا دیگه به جاش ایمیل امده و بهتر از همه اس ام اس ....
- می خواستم بگم : اس ام اس ها گاهی پیام خاصی ندارند فقط ارسال می شن برا اینکه بدونی اونی که الان اصلا فکرشو نمی کنی به یادته!...
- الان به یادتم...
۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه
یه دوست... یه دنیا ...
- یه شب ستاره شانس از اسمون افتاد رو زمین و بهم گفت : یه دوست خوب می خوای یا دنیا را؟ گفتم هیچ کدوم! چون یه دوست خوب دارم که به اندازه یه دنیا برام ارزش داره ...
۱۳۹۰ اسفند ۱, دوشنبه
۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه
چای رفاقت من همیشه تازه دم است!
- یک استکان چای داغ مهمان منی، کنار پنجره بخار گرفته، وقت تنهایی...
- نوش جانت ... !
- چای رفاقت من همیشه تازه دم است ...
۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه
۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه
روز مبادا
- وقتی تو نیستی
- نه هست های ما
- چونانکه بایدند
- نه باید ها....
- مثل همیشه اخر حرفم و حرف اخرم را
- با بغض می خورم
- عمری است لبخند های لاغرخود را
- در دل ذخیره می کنم
- باشد برای روز مبادا
- اما در صفحه های تقویم
- روزی به نام روز مبادا نیست
- ان روز هرچه باشد
- روزی شبیه دیروز
- روزی شبیه فردا
- روزی درست مثل همین روزهای ماست
- اما کسی چه می داند؟
- شاید امروز نیز روز مبادا
- باشد
- وقتی تو نیستی
- نه هست های ما
- چونانکه بایدند
- نه بایدها
- هر روز بی تو روز مباداست!
- زنده یاد "قیصر امین پور"
۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه
به کدامین گناه؟
- این روزها نگرانم... نگران ترور ها ... نگران سکه ... نگران دلار ... نگران تحریم ها... نگزان کشور...
- با خودم می گم دیگه بدتر از زمان جنگ که نمی شه... دیگه بدتر از بمبارون ها که نمی شه ... دیگه بدتر از شیمیایی ها که نمی شه... اره بدتر از اون روزا نمی شه ولی عواقبش را هم دیدیم و هر از چند گاهی باید خبر شهادت یکی دیگه از مجروحین شیمیایی را بشنویم... و اثرات اون بمبارون ها بر روح و روان نسل های بعد...
- اره بدتر از اون روزها نمی شه ولی این نسل دیگه اون نسل نیست حتی همون نسل گذشته هم دیگه خودشون نیستند...
- به دنبال آرامش می گردم ... فیلم می بینم تا ارامش پیدا کنم ولی نمی شه... هزار بار مین روب بازی کردم ولی نتونستم تمومش کنم...
- به کدامین گناه؟!!! خدایا این چه ظلمی است ؟...
اشتراک در:
پستها (Atom)