- از درد لا علاجی به گربه گفتند خانم باجی!!!...
۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه
۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه
سبز
- سیدی تنها به رنگ سبز نیست
- هیچ دانی، مادر سادات کیست؟
- سبز یعنی عاشق مولا شدن
- پشت درب حیدری زهرا شدن
- سبز یعنی عشق تا شور و بلا
- با حسین فاطمه در کربلا
- سبز یعنی ساقی و مست هدف
- همچون عباس، آن یل شاه نجف
- طالب سبزم نه ان سبز ریا
- سبز هم بازیچه شد یا مهدیا...
۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه
انتخابی دیگر
- این روز ها به اطرافم، کوچه، خیابان، محل کار ، مطبوعات، سایتهای اینترنتی و ... که می نگرم، احساس می کنم تاریخ چهار ساله ای دیگر در مملکت در حال تکرار است. به خودم می گویم تو دیگه باید عادت کرده باشی، مگر نمی دانی هر جند سال یکبار یکی را علم می کنند و به به و چه چه و ستایش و تعظیم و تکریمش می کنند و اونقدر می برنش بالا و بالا و بالا ( که حتی خودش هم که می داند تا چه اندازه بزرگ نیست باورش می شه!!) و بعدش به یکباره از اون بالا پرتش می کنند پایین... کافیست چشمانم را 30 ثانیه ببندم تا همه اون دوران که با سلام صلوات افراد را می اوردند رو صحنه و براش سوت و دست می زدند و زنده باد می گفتند مثل یک فیلم سریع نمایش داده بشه . و پس از انکه چشمم را باز کردم دوباره به اندازه یک پلک بر هم زدن همه اون هو کردنها و مرگ باد های این بزرگان و القابی که بهشون نسبت داده می شد، به عنوان فیلم دوم روی پرده ذهنم نقش ببنده. شاید بشه چنین توجیه کرد که عملکرد خوب نبوده پس کنارش گذاشتند، بله شاید چنین باشه ولی ایا همین افراد قبلش نمی دونستند طرف از عهده این کار بر میاد یا نه؟ من که فکر می کنم می شه فهمید. اشکال اینست که یک عده ای یکی را می فرستند جلو و بعدش تبلیغات و گزافه گویی ها باعث می شه مردم اعتماد کنند ( معمولاً 90% الی 95% مردم اعم از عوام و خواص بدون تحقیق و فقط صرفا بر اساس سیاست و گفته ها و شنیده ها و یا لجبازی ها به شخص خاصی گرایش پیدا می کنند! ) و پس از یک مدتی وقتی می بینند اولا اون شخص منتخب توانایی انجام کار را نداره و ثانیا به درخواستهای بجا و نا بجای انها توجهی نمی کنه باز هم با همان شیوه تبلیغات خرابش می کنند و او را قبل از موعد مقرر عزل و بایکوت می کنند!! در حالی که شاید اگر پیشرفت مملکت در درجه اول قرار داشته باشه با حمایت و کمک بیشتر می توانستند مشکلات را حل کنند!
- به خودم می گویم این رفتارها و صحبتها همه اش تکراریه و مگر خود این افراد نمی دانند پس چرا باز هم فکر می کنند همه این به به و چه چه ها برای اوست؟ تنها جوابی که دارم اینست که قدرت اینقدر شیرین است که اینجور وقتها مومن ترین افراد نیز وسوسه تمام وجودشان را پر می کند و به همین دلیل خداوند نیز گنگشان می کند، کر و کور و لال می شوند تا نبینند خیلی چیزها را، و نشنوند حرفهای درست را و نگویند راست... برای رسیدن به قدرت حاضرند تمام آبرو و حیثیت خود را زیر پا بگذارند، و همه اعتقادات، عملکرد و گذشته خود را انکار کنند و از هر وسیله ای برای رسیدن به مقصدشان استفاده کنند تا برسند، غافل از اینکه خداوند خیلی سریع به زمینشان می زند.
- برایم این نحوه عملکردها و تهمت زدن به یکدیگر و دروغ گفتن ها کاملا عادیست ، ولی نمی دانم چرا انتظاری به جز این داشتم... چهار سال دیگه یکی از همین حامیان جلد دوم عالیجاب سرخپوش را به چاپ می رساند! زیرا موقع تقسیم پست و مقام و غنایم به او کم رسیده یا به اندازه ای نبوده که توقع داشته یا اصلا او را نادیده گرفتند که هیچی بهش نرسیده... فقط دلم برای کسانی می سوزد که با خلوص نیت جلو آمدند ولی بعدش می بینند که با احساساتشان بازی شده... البته شاید دلسوزی بیهوده باشد ...
- با علم به همه این حرف و حدیث و عملکردها باز هم می دانم در انتخابات شرکت می کنم! نمی توان در مملکتی زندگی کرد که سیاست به زندگی ادمها پیوند خورده ولی بی تفاوت باقی ماند. مهمتر از همه احساس مسؤلیت به ادم تلنگر می زنه که بی تفاوت نباش!!
۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه
بُغض
- زمان بسرعت می گذرد و روزها مثل برق می گذرند، انگار همین یک ساعت پیش بود که تو فرودگاه به استقبال رفته بودیم و حالا پس از یکهفته از فرودگاه برگشتیم و بدرقه هم تمام شد... صبح که در سالن می گشتم ، می دیدم که مثل بغضی در لباسهایم گیر کرده ام!! هواپیما که از بالای سرم رد شد حزن گلویم را فشار می داد و حالا دستهایم دچار لکنت شده اند... هر امدی یک رفت هم دارد...
۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه
وقتی سکوت ، فریاد خوانده می شود
- وقتی ادمایی که کلی ادعا دارند چشمشون را روی حق و نا حق می پوشونند و خودشان را به نفهمی می زنند از بقیه چه انتظاری باید داشت!! هر جقدر سعی می کنم عینک بدبینی را از چشمانم بر دارم و خوش بین باشم باز هم یک اتفاقی می افته که اون عینکه شیشش ضخیم تر می شه ! مدتی است که دارم از رفتار ها، دروغها، چاپلوسی ها و ناحقی ها یی که از طرف آدما سر می زنه رنج می برم و نمی دانم دیگه چقدر داد بزنم. وقتی داد می زنی می گویند چرا داد می زنی و زمانی که سکوت می کنی می گویند چرا حرف نمی زنی!!! البته می دانم سکوتم برای همه غیر عادی بود ولی وقتی حرفها، پند و اندرزها، داد و فریاد ها و ... بی اثر است باید سکوت کرد. سکوت 45 دقیقه ای در جلسه ای که همه منتظر شنیدن نظرت باشند واضح است که غیر طبیعی است ولی بهترین شیوه مقابله را همان سکوت دیدم. و نمی دانستند که وقتی تصمیم به انجام کاری بگیرم زمین به اسمان برود و آسمان به زمین بیاید از تصمیمم منصرف نمی شم!! برایم مهم نبود همه اون حرفها که برای تحریک کردن می زدند تا بلکه زبان باز شود، ولی نشد و حالا هم پشیمان نیستم...
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه
خاصیت دانشجویی!
- وقتی به دانشجوها بگی که جلسه اینده نمیام، مثل اینه که بمب منفجر شده باشه صدای هورا و سوت تا هفنت ساختمون اون طرفتر می ره!! اولش با خودت می گی ای بدجنسا یعنی اینقدر از من بیزارین!! بعدش یاد خودت می افتی که وقتی استاد نمیومد کلی خوشحال می شدی !! یکی از دانشجوها می گه استاد مرسی که اطلاع دادین، اگه میومدیم و نمیومدید ناراحت می شدیم و برای اینکه خوشحالیه دوستاشو توجیح کنه می گه برا همین خوشحالند. لبخند می زنم و از کلاس میام بیرون. به یاد حرف دکتر پ ا ش ا افتادم که یه بار وقتی سر کلاسش خیلی شیظونی کردم و بعدش رفتم عذر خواهی کنم با مهربونی گفت : نه خانوم مسأله ای نیست، خاصیت این صندلی ها همینه! منم اگه تو همین سن بیام رو اون صندلیها بشینم شیطون می شم!! حرف قشنگی زد که بارها و بارها تجربه کردم...
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سهشنبه
...
- من از مجاورت یک درخت می آیم که روی پوست آن دستهای ساده غربت اثر گذاشته بود :
- به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه
شعار یا شعور
- یکی دو سالی بود خبری ازش نداشتم، امروز تلفن زد و گفت زنگ زده احوالم را بپرسه! خوشحال شدم. کم کم که حرف زد و گفت از سیاست چه خبر؟!! حالم بد شد، خواستم بگویم ممنون که حالم را پرسیدی! بیش از این نپرس ... حرفی نزدم ... گفت و گفت و گفت... از لابلای حرفهاش فهمیدم منظورش اینه که نمی خوای امضا بدی و حمایت کنی!! گفتم هنوز بعد از این همه سال نمی دانی که هیچگاه خودم را وامدار جناح و دسته خاصی نمی کنم ... خیلی حرفهای دیگه هم می خواستم بزنم ولی ترجیح دادم روزه سکوت بگیرم . بعدش که خداحافظی کرد یک کمی تو سایتهای مختلف پرسه زدم و بدنبال حرفهای ناب می گشتم ولی افسوس! حرفها همچنان تکراری و شعارگونه. نوشته شده بود فلانی در فلان جا چنین گفت و چنان گفت، با خود گفتم ای کاش من در انجا بودم و تو چشماش زل می زدم تا ببینم باز هم از این حرفها می زند! ندایی بهم نهیب زد همان بهتر که نبودی ! مثل اینکه یادت رفته که اینجور حرف زدنها و دروغ گفتنها این روزها عادیست! بهتر دیدم بروم قدم بزنم و چه کار خوبی! مسیری را انتخاب کردم که بوی عطر گلهای یاس به مشامم برسد. هنوز هم کوچه باغهایی برای قدم زدن هستند، اگر چه هر روز تعدادشون کم می شه و حالا ارام هستم!
- ای کاش حرفها شعور داشتند تا شعار!
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه
حس ِ خوب و دوست داشتنی
- مدتها بود که می خواستم دکوراسیون اتاق را تغییر بدم هم حوصله ام نمی شد و هم حس می کردم بهش عادت کردم. بعضی عادتها یکنواختی و کسالت میاره و گاهی تغییر به آدم روحیه می ده. امروز تغییرات زیادی در چیدن وسایل اتاق دادم و حالا یه حس دیگه ای دارم!
- یادش بخیر محمد ، هر وقت می اومد تو اتاقم متوجه کوچکترین تغییرات هم می شد و فوری می گفت که چی تغییر کرده. مثل اینکه به قولی که داده بود داره عمل می کنه و اگه خدا بخواد هفته اینده میاد ایران. هوراااااااااااااا دلم براش پر می زنه... حیف که یک هفته بیشتر نمی تونه بمونه. همین هم غنیمته. ... دو هفته پر مشغله در پیش دارم. شاید امام رضا هم بطلبه و دو روزی هم مهمونش باشم. دارم به خودم می گم دیگه اینقدر نا شکری نکن، خدا خوب داره بهت حال می ده!...
- پاک یزدانا
- با همه آلوده دامانی
- روح من پاکست و ذوق بندگی دارد
- گر زیانمندم به عمری از گنهکاری
- در کفم سرمایه شرمندگی دارم !
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سهشنبه
بپرس چرا؟
- نمی دانم چرا هر چه روزها بلندتر می شوند بی برکت تر هم می شوند!! این یکی دو هفته بطور متوسط شبی چهار ساعت خوابیدم و از کله سحر تا بوق شب مشغول کارها بودم و باز هم وقت کم اوردم!! از یه طرف ترم کوتاه است و باید یک جوری درس داد که هم دانشجو بفهمه و هم سرفصلها تموم شه، که این خودش کلی انرژی می بره. از طرف دیگه حضور در جلسات لازم و غیر لازم ! باعث شده که بعضی کارا را فراموش کنم! دیشب مثلا خواستم زود بخوابم ، ساعت دوازده بود که یک دفعه یادم افتاد باید سؤال طرح کنم ، حدود دو ساعت طول کشید! به نظرم سؤال طرح کردن خیلی سخته! هر جور هم سؤال طرح کنی بازم دانشجو ها نا راضی اند و غر می زنند! منم به خودم می گم سؤال طرح کن و به غر زدنها توجه نکن، اینها نمک ِ دوران دانشجویی ست...
- شنبه شب ب د ر ی ـ م ش ف ق ی ـ مثل همیشه بزرگواری کرد و از کشور استکبار جهانی زنگ زد. یکساعتی حرف زدیم . وقتی صحبت به نسل جدید دانشجوها رسید، گفتم به نظرم برای بعضی از افراد ِ این نسل جدید فکر کردن کار سختیه و اصلاً روحیه پرسشگری و سؤال ندارند و بی خیالند. گفت اره اینجا هم این نسل ِ جدیدشان همینجورین و نظام اموزشی تازگی ها به دنبال شیوه ایست که به نسل جدید شون یاد بدن این کلمه " چرا" را بکار ببرند و بدون دلیل مطلبی را نپذیرند و راجع بهش فکر کنند. می گفت نسل جدید اینها شعارشون اینه بی خیال نمی خواد فکر کنی، لازم نیست فکرتو خسته کنی و بدونی چرا!! گفتم پس نسل جدید ما هم زیاد از قافله اونها عقب نیست!
- ای کاش سیستم آموزشی از دبستان به فکر چاره ای باشه. ... ولی بعیده... وقتی از همون ابتدایی دارن به دانش اموز تست زدن و روش تستی کار کردن ، یاد می دن و براش معلم خصوصی می گیرند تا روش تست زدن یاد بگیره و مثلاً جزء تیزهوشان بشه! مشکل سیستم فعلی اموزشی اینست که اصلا نه تنها روش چگونه فکر کردن را به دانش آموز یاد نمی دن بلکه اگه خود او هم بخواد فکر کنه ازش ایراد می گیرند که چرا از همون شیوه های فرمولی برای یافتن پاسخ سؤال استفاده نمی کنند!! ... با این روش و شیوه ها طبیعیه که انتظار من بیهودست!
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه
به بهانه روز معلم و يادي از چهار استاد گرانقدر
- در دوران تحصیل معلمین نقش خیلی مهمی در پیشرفت و ایجاد علاقه به درس و تحصیل آدمی دارند. حتی بعضی ها در زندگی انسانها می توانند تأثیر گذارهای خوبی باشند و به نوعی الگو هم قرار گیرند. هميشه صحبت از استاد خوب كه مي شه به ياد چهار استاد گرانقدرم مي افتم. هر وقت بیادشان می افتم خدا را شکر می کنم که دانشجویشان بودم . هر کدام در زمینه های مختلف به من علم اموختند و نیز درس زندگی.
- رشته ریاضی اولین رشته ای بود که برای ادامه تحصیل، خودم انتخاب کرده بودم ولی ترم اولی که وارد دانشگاه شده بودم آنچنان از ریاضی زده شدم که مرا به فکر تغییر رشته انداخته بود. هفت نفر از وابستگان در همین رشته ادامه تحصیل داده بودند یا در حال تحصیل بودند و وقتی اظهار نارضایتی از وضع اساتید ترم اول می کردم، می گفتند نه تغییر رشته نده و ما هستیم و کمک می کنیم. ولی با شناختی که در خود سراغ داشتم می دانستم که بیهوده نمی توانم در کلاسی حضور پیدا کنم که برایم مفید نیست و مصمم بودم که تغییر رشته دهم. تا اینکه یک ماهی از ترم دوم گذشته بود که به دلایلی مرحوم دکتر فرزان چایگزین یکی از اساتید شد. انچنان زیبا و قشنگ درس می داد که مرا شیفته رياضی کرد و باعث انصراف از تغییر رشته! در دوران تحصیل بیست واحد درسی با او گذراندم. نه تنها خوب درس می داد بلکه از نظر اخلاقی هم برایم نمونه بود. با اینکه در مورد مسایل سیاسی و عقیدتی در دو دیدگاه مقابل یکدیگر بودیم و بارها و بارها خارج از کلاس بحثمان شده بود ولی اینقدر شریف بود که ذره ای از اون تقابل ها در نمره دادن او تأثیر نمی گذاشت و هیچگاه حق کشی نمی کرد و او یک نمونه شد در زندگی ام، که یادم باشه اختلاطی در عقاید و درس و نمره دادن نداشته باشم.
- یکی دیگه از اساتید نمونه دکتر قهرمانی است. بسیار تیزهوش و توانمند در تدریس. الان یکی از ریاضیدانهای برجسته ایست که در کانادا بسر می بره. از او روش خوب فکر کردن و دید پیدا کردن نسبت به مسأله ها را یاد گرفتم. همیشه کلاسهایش برایم شیرین و لذت بخش بود. و شعار ِ همیشگی اش این بود : اول اندیشه وانگهی گفتار! حیف که از ایران رفت. سال گذشته که یکی از همکارا رفته بود کانادا گفت مرا بیاد داشته و از این موضوع بسیار به خود بالیدم.
- دکتر پاشا یکی از اساتیدی ست که برای ادامه تحصیل تشویقم کرد. کلاسهایش هیچگاه خسته کننده نبود و هنوز هم حاضرم دانشجویش باشم. به غیر از دوازده واحدی که با او رسماً گذراندم هشت واحد هم سر کلاسش حضور داشتم و حتی امتحان پایان ترم و میان ترم را هم دادم!! فکر نمی کنم به جز سواد و اخلاق استاد و شیوه درس دادنش، هیچ دلیلی باعث انگیزه حضور در کلاسی باشه که واحدش را نداشته باشی، آنهم گاهی اول وقت! روزی که لیسانس را گرفتم برای خداحافظی به حضورش رفتم. برایش از عشق ِ خدمت به خدا و خلق خدا گفتم و اینکه احساس وظیفه می کنم که باید معلم شوم و دیگر نمی خواهم ادامه تحصیل دهم. خیلی حرفها برایم زد و ماحصل صحبت هاش این بود که ببین تو الان مثل اون قالب یخی هستی که اول صبح برای مغازه دار میارن و بسیار محکم و پر انرژی، ولی حدودای ظهر برو اون قالب یخ را نگاه کن اب شده و در حال ذوب نهایی است. گفت تدریس در دانشگاه با دبیرستان خیلی فرق داره . در دبیرستان بعد از یک مدت درسها تکراری است و انگیزه ای برای تدریس نداری ولی در دانشگاه می توانی دروس مختلف تدریس کنی و تحقیقاتی که علم ِ ترا همیشه بروز نگه می داره. و حالا کاملاً حرفهایش برایم مفهوم داره. حرفهاش چنان تحریکم کرد که آخرین روز مهلت ثبت نام و در آخرین ساعت کار به پست برای ثبت نام ارشد مراجعه کردم. کارمند پست هم کلی غر زد که چرا اینقدر دیر!!
- دست تقدیر دکتر ذاکری را بر سر راهم قرار داد! قرار بود در آنالیز با دکتر قهرمانی پایان نامه انتخاب کنم. دکتر رفت کانادا و گفتند دیگه نمیاد. منهم نمی خواستم با بقیه کسانی که تخصص انالیز داشتند کار کنم. تمام مدتی زمانی که فرصت داشتیم تا یکی را بعنوان استاد راهنما انتخاب و نظرش را جلب کنیم را به دانشگاه نرفتم و به امید دکتر قهرمانی بودم! تا اینکه اساتید محترم فهمیدند که نظرم چیست و مدیر گروه برخورد بسیار بدی کرد و گفت دیگه هیچ کس شما را در گرایش آنالیز قبول نمی کنه ، برو تکلیفت را روشن کن!! از اتاقش که بیرون امدم دکتر ذاکری را دیدم و فوری گفتم استاد میتونم با شما پایان نامه انتخاب کنم! ایشان هم بلافاصله پاسخ مثبت داد و فقط گفت خوب باید تغییر گرایش بدی و دو درس را هم بگذرونی. گفتم ایرادی نداره. برگشتم اتاق مدیر گروه و درخواست کتبی تغییر گرایش بهمراه امضای استاد راهنما را روی میزش گذاشتم!! با تعجب گفت ولی ... فکر نمی کرد که انها را حذف کنم و بروم سراغ گرایش دیگه ای... ولی خوب رفتم!! قبلا هم با دکتر ذاکری درس گذرونده بودم ایشان هم بسیار خوب تدریس می کرد و صرفاً به خاطر علاقه می خواستم انالیز بخونم که نشد... به همین سادگی گرایشم عوض شد و بعد از انهم در همین گرایش ادامه دادم. الان هم خدا را شکر ناراضی نیستم و لی هنوز بعضی وقتا به انالیز هم گریزی می زنم! دکتر ذاکری برایم بسیار وقت گذاشت و ساعتها ی زیادی را به راهنمایی ام پرداخت، کمتر استادی اینچنین وقت برای دانشجو صرف می کنه. روش تحقیق و باز کردن مقالات و مقاله نوشتن رااز او یاد گرفتم. بسیار پر حوصله و صبور است.
- چقدر طولانی شد این پست!!! ... ارزش این بزرگواران بیش از اینهاست.... جالبه حالا که حساب می کنم می بینم با هر یک حداقل بیست واحد درس گذراندم. یعنی حدود نیمی از درسهای تخصصی با این چهار نفر... البته در سه مقطع تحصیلی!
- و در پایان تنها می توانم بگویم اساتید گرامی روزتان مبارک و بسیار سپاسگزارم که مرا به عنوان دانشجوی کوچک خودتان قبول داشتید.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه
سکوتی دیگر در دهم اردیبهشتی دیگر
- من تصویر های دارم
- از سکوت
- که در بیانش
- وازه ها لالند
- و کلمه ها کوچک
- بروز سکوت
- در جنگل کلمه
- چگونه آیا؟
- دهم اردیبهشتت مبارک باد.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه
حوش خبر باشی ای قاصدک
- ای قاصدک به دور دستها سفر کن و سلام گرم مرا به آن نازنین که دلش چون صدایش گرم بود برسان.
- کاش قاصدک دلم را به خبری از او شاد کنی...
۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سهشنبه
بخت ِ ما
- این قطعه شعر از ماگوت بیکل ( ترجمه شاملو ) گویا تر از حرفهایی هست که می خواهم بنگارم و نگاشته نمی شوند...
- از بختیاری ماست
- شاید
- که انچه می خواهیم
- یا بدست نمی اید
- یا از دست می گریزد
۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه
غفلت
- این پست بلاگ روز گذشت را که خوندم، یادم به دو مرگ اتفاقی و ناگهانی افتاد که اشاره ایست به اینکه مرگ هیچگاه خبر نمی کنه .اطلاع نمی ده که من دارم میام!! یکدفعه اجلت می رسه!
- حادثه اول : یک اقا پسر بیست و پنج ساله فارغ التحصیل کارشناسی ارشد از یکی از بهترین دانشگاههای تهران و در هر دو دوره دانشجوی ممتاز از نظر اخلاق و رفتار نمونه و الگو برای دیگران . بسیار محجوب و فعال و پر تلاش و ... همه مقدمات لازم برای رفتن به امریکا( به قصد ادامه تحصیل ) را فراهم می کنه. بسیار خوشحال که همه کارهاش جور شده وبزودی به یکی از ارزوهاش می رسه! شب عید ( هشت سال پیش ) تا دیر وقت کار می کنه و پروژه ای را که در دست داشته به اتمام می رسونه که فرداش با خیال راحت بره سفر و به دید و بازدید فامیل ها بپردازه و بعدشم بیست فروردین پرواز کنه به طرف امریکا. شب که بر می گرده نزدیک خونه یک نوجوون نا شناس هفده ساله او را با یکی دیگه اشتباه می گیره { کاملا اشتباهی ) و از پشت با کارد بهش حمله می کنه! قبل از اینکه به بیمارستان برسه بر اثر خونریزی شدید فوت می کنه!
- حادثه دوم : یک دختر خانم بیست و سه ساله همه مقدمات عروسی اش را فراهم کرده و سه روز به مراسمش باقی مونده بود. حدود ساعت ده صبح به همکاراش می گه نمی دونم چرا احساس می کنم حالم خوب نیست و می ره خونه. تا می رسه خونه بیهوش می شه و به کما می ره! بعد از 24 ساعت هم فوت می کنه!! بدون هیچگونه سابقه بیماری !! پزشکها گفتند یک نوع بیماری به اسم "بهجت "است که مویرگها سریع شروع می کنند به باریک و باریکتر شدن، جریان خون در بدن قطع می شه و منجر به فوت می شه!! این عمل ناگهانی و بسرعت انجام می شه که از دست کسی هم کاری بر نمیاد!
- همیشه حادثه هایی از این نوع در اطرافمون هست ولی ادمی خیلی زود فراموش می کنه و غافل می شه که زندگی به مویی بنده!! خیلی وقتها فکر می کنیم که کارها همونجوری که ما می خوایم باید پیش بره . کارها را ردیف می کنیم و از نظر خودمون همه چیز اماده است برای رسیدن به هدف، غافل از اینکه ...
- به خودم می گم : باید برای رسیدن به اهداف تلاش کنی، باید برای زندگی کردن و خوب زندگی کردن تلاش کنی ولی یادت نره یک قدرتی بالاتر از تو هست که اگه نخواد کارت پیش بره، نمی ره! اگه توکلت به او نباشه و از او غفلت کنی انچنان با سر زمین می خوری که تحملش سخته. یادت باشه تو بدون او هیچییییییییییی!!! خیلی وقتا به خودت غره می شی که اره من تونستم به ... و ... و ... برسم ولی یادت باشه که بدون او هیچ و پوچیییییییییییی!!یادت باشه که فقط زبونی نگی توکل بر خدا! باید واقعا اعتقاد قلبی داشته باشی، باید با تمام وجود اینو حس و درک کنی.
۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه
دو بي ربط !!
- مطلب يكم : اين تغيير ساعت را اصلاً دوست ندارم! من كاري ندارم كه كارشناسان چه مي گويند . صحبت از صرفه جويي انرژي و ... مي كنند يا نه! ( كه به نظرم تو مملكت ما چنين اتفاقي نمي افته و اين حرفا فقط رو كاغذه و نه بيشتر!) مشكلم اينه كه ساعت ِ بدنم نمي تونه تغيير كنه . سيستم خوابم بهم مي خوره و اون بازدهي لازم را در طول روز ندارم. امروز اول صبح داشتم با خودم فكر مي كردم كه اگه يك وقتي منم مثل بعضي دانشچو ها سر كلاس چرت بزنم و يا مثلاً بخوابم چي مي شه!! يعني ارزو مي كردم كه كاشكي مي شد وسط درس دادن همينجوري كه از اين سر تخته تا ته اون يكي تخته مي نويسم و پاك مي كنم يواشكي چرت بزنم !!! مثل آدمي كه تو خواب راه مي ره!! ... به به چه شود!! مسلماً پرت و پلا زياد مي گم و يك دفعه با سؤال يكي از دانشجو ها از خواب مي پرم و ...
- به جاي اين كاشكي ها كه كاشته مي شن و سبز نمي شن يادم باشه سال ديگه اول وقت كلاس نگيرم!
- مطلب دوم : اگه من خداي ناكرده معلم نبودم و پليس بودم و يه كسي بدون اينكه بدونه من چه سمتي دارم بهم اعتماد مي كرد و منو امين خودش ميدونست وباهام درد دل مي كردو توي درد دلهاش مي فهميدم كه طرف خلافكاره! اونوقت به وظيفه ام عمل مي كردم يا به امانتداري. با قاطعيت ميگم: امانتداري مقدم بر وظيفه ست. اعتقاد دارم بايد براي اون اعتماد ارزش قايل شد. ... بهم اعتماد كن و اطمينان داشته باش.
۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سهشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه
یاد ِ دوست
- ای صمیمی، ای دوست
- گاه بیگاه
- لب پنجره خاطره ام می ایی!
- ای قدیمی، ای خوب
- تو مرا یاد کنی یا نکنی
- من به یادت هستم
- آرزویم همه سرسبزی توست
- دایم از خنده لبانت لبریز!
- دامنت پر گل باد
۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه
شصتچی نباش
- مسعود شصت چی یکهزار چهره پارسال با مسعود دوهزار چهره امسال کلی فرق کرده بود و این دفعه یاد گرفته بود که چه جوری خوب خودش را توجیه کنه! توجیهات پارسال یک جورایی به دل آدم می نشست و با خود می گفتیم شاید حق داشته! ولی امسال نه! حتی یک جاهایی باورش شده بود که باید فلان سمت را داشته باشه و اصلا فلان پست و مقام حق ِاوست!! از این جور شصت چی ها زیاد دور و برمون پیدا می شه و شاید منهم در زندگی خودم یک شصتچی باشم! و خیلی وقتها کارهامو توجیه کنم! یک جمله ای همیشه تو ذهنم هست که خیلی وقتها زمزمه می کنم : و خدا انسان را افرید و انسان هم توجیه کردن را !!...
- دیالوگ پایانی شصتچی هزار چهره به نظرم فوق العاده بود و میخکوبم کرد! امسال هم منتظر دیالوگی شبیه قبلی بودم ولی متأسفانه نداشت. هنوز هم اون دیالوگ قابل تأمل و اندیشیدن است... یکبار دیگه به سراغ دیالوگ سکانس ِ پایانی شصتچی هزارچهره می روم :
من اشتباهیم........چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟ من بی دفاعم……من شریف تربیت شدم. من شریف بزرگ شدم. نه کسی منو میشناخت، نه کسی بنده رو میدید. نه ثروت مند بودم ونه هیچ چیز دیگر…..همه ی سهم من از زندگی کار کردن در زیرزمین اداره ی بایگانی بود، لای پرونده ها….من ساده بودم. من همه چیز رو باور میکردم. من با هیچ کس مخالفت نمیکردم. سرم به کار خودم بود و شریف بودم…..من نمیخواستم به بانک برم، من نمیتونستم طبیب باشم، من نمیتونستم سرهنگ باشم، من نمیخواستم شعر بگم. من مقاومت کردم تا حد توانم، اما توانم کم بود……بنده ضعیف بودم. برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران. و من به همه احترام میگذاشتم، من به همه احترام میگذاشتم و من شروع کردم به بازی کردن، شروع کردم به سرگرم شدن و بعضی وقتها یادم رفت که کجام و همه ی اینهایی که میگند مال من نیست، حق من نیست و من اشتباهیم......تقصیر من بود، تقصیر دیگران هم بود…..اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو برای خودم بر نداشتم…. من هیچ چیزی رو توی جیبم نذاشتم، من از سهم کسی نزدم. من فقط اشتباهی بودم ..
خدایا تو شاهدی که من چیزی رو خراب نکردم، خدایا تو شاهدی که من کسی رو اذیت نکردم. من فقط اشتباهیم…….چه دفاعی از خودم بکنم؟ من بی دفاعم…….حالا من مانده ام و تقاص این همه اشتباه دیگران و بازیگوشی خودم…….جناب قاضی من از هیچکس توقعی ندارم...خدایا تو منو ببخش ...
- یادم افتاد پارسال یک شصتچی تو مجلس، وقتی داشتند استیضاحش می کردند، مشابه همین حرفها را زد با این تفاوت که بعضی حرفاش شبیه به شصتچی امسال بود!!!...
- هشدار و نصیحتی به خود : سعی کن کمتر تو زندگی شخصی ات نقش بازی کنی و مسعود شصتچی باشی! با توجیه اشتباهاتت خودت را گول نزن، و ضعیف نباش!...
۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه
ببار بارون که باریدنت قشنگه
- امشب بارون خوبی بارید و روحم را جلا بخشید. هنوز هم بوی خاک بارون خورده مدهوشم می کند مرا می بره تا انتهای رؤیاهام. هر وقت زیر بارون ، زیر آسمان بی انتها بدون چتر قدم می زنم دلم آروم می شه و با رؤیاهای خودم تا ناکجا اباد سفر می کنم...
- ببار بارون که باریدنت قشنگه ...
- بارون که می باره هوا احساس تازه ای پیدا می کند و به آدما هم حسی نو هدیه می ده. ... ای کاش این زلال بشوید هر آنچه را که زلال نیست... بشوید بدی ها و زشتی ها و نامردمی ها را، و از دل بزداید غم و کینه و سیاهی ها را...
- ببار بارون که باریدنت قشنگه ...
۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه
عيدي دانشجوها
- امروز وقتي ذاشتم با دانشجوها خوش و بش مي كردم و عيد مباركي مي گفتم يكي از دانشجوهاي زبل گفت به ما عيدي نمي دين؟ ديدم نمي شه نه گفت! گفتم عيدي هم مي ديم! حدس مي زدم كه منظور از عيدي يعني نمره! ولي براي محكم كاري گفتم عيدي چي مي خواين؟ همه با هم گقتند نمره! فوري گفتم باشه نمره پايان ترمتون را از 21 حساب مي كنم! صداي به به و مرسي و خيلي خوبه در هم پيچيده شد و چند دقيقه اي كلاس را رو سرشون گذاشتند! ( خدا رحم كرد سوت و دست نزدند وگرنه ... ) البته من اگه خودم بودم تقاضاي نمره نمي كردم چون ممكن است استاد بگونه اي سؤال بده كه اون يك نمره بي تاثير باشه! ولي خوب حالا سعي مي كنم كه ديگه اينقدر خسيس نباشم!! همون دانشجوي زبل گفت استاد من عيدي غير از نمره مي خوام! منم يك اسكناس ... ريالي بهش عيدي دادم و البته بقيه روشون نشد بگن پس ما چي وگرنه ورشكست مي شدم!!
- خبرها اينقدر سريع پخش مي شه و يك كلاغ چهل كلاغ مي شه كه نيازي به گزارش دادن نداره! امروز ظهر منشي دانشكده گفت: شنيدم امروز به دانشجو ها پول دادين!! گفتم بشنو و باور نكن. دانشجوها نه و فقط يك دانشجو!
۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه
اولین پُست ِ 88
- دهمین روز سال است . دیروز از مسافرت ده روزه برگشتم با کلی خاطره. خیلی حرف برای نوشتن دارم ولی نوشتنم نمیاد! مثل همون وقتایی که ادم خیلی خسته است و از فرط خستگی زیاد خوابش نمی بره و هی از این پهلو به اون پهلو می شه! می خوام بنویسم ( یعنی بتایپم! ) ولی هی از این شاخه به اون شاخه می پرم و کلمات جفت و جور نمی شن که در قالب جمله نگاشته بشن، به نظرم وقتش نیست! پس به همین بسنده کنم که خدا را شکر همه دور ِ هم جمع بودیم و همه امور بر وفق مراد. البته سال، سال ِ گاو است ولی ما بر خر مراد سوار شدیم!!
۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سهشنبه
من از تأمل بهار بر می گردم!!!
- دیشب تا دم ِ اذان ِ صبح برگ برگ ِ دفتر زندگی ام را ورق زدم و یکسال را مرور کردم. بهار رسید، با رسیدنش سالی هم گذشت. و باز این سؤالها : سال را چگونه سر آوردی؟ در سبدت برای بهار چه داری؟ بهاری دیگر در راه است چه گلی بر سر زده ای؟ با دستانی پر به استقبالش می روی یا خالی ... از اون بهار تا این بهار چگونه به دنیا نگریستی؟ با چه نیتی به دیگران کمک کردی؟ ای سرگردان چقدر غفلت کردی؟ ... صدای اذان صبح که بلند شد بغضم ترکید و فهمیدم که شرمنده ام و دستانم خالی!
- خدایا به بزرگی و عظمت خودت، مرا ببخش! در استانه سال جدید از تو می خواهم مرا به حال ِ خود رها نکنی و اگر غفلت کردم ازم غافل نشی. ... یا مقلب القلوب والابصار... یا محول حول والاحوال ، حول حالنا الا احسن الحال...
۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه
کتاب
- به بهانه خونه تکونی کتابها را از قفسه بیرون آوردم که گرد گیریشون کنم. با اینکه بعضی هاشون را چندین بار خونده ام ولی بازم قسمتهایی که می دونستم جالبن را ورق زدم و خوندم! ساعتها تو کتابهام گم شدم! از کوچیکی پدر ما را عادت داد به کتاب خوندن. یادمه اولین کتابی که برام خرید کتاب "هایدی " بود و به مناسبت قبولی دوم دبستان. ( مثلاً باسواد شده بودم!) پدر کتابخانه بزرگی داره با کتابهای قدیمی و کمیاب یا حتی نایاب. به قول مادر وقتی می رفت میوه و سبزی بخره بعضی وقتها بجاش کتاب می خرید! به تقلید از پدر سعی می کنم از کتاب خریدن غافل نشم ( البته نه مثل پدر) .
- دستخط و جملات مکتوب شده در اولین صفحه کتاب هایی که هدیه گرفته ام، یادگاری های خوبیست که دیگران از خود بجا گذاشته اند. اون جملات روح دارند و وقتی می خوندمشون حس می کردم صدای هدیه دهنده تو گوشمه! حیف که از بعضی ها بی خبرم و نمی دونم کجا هستند و چی کار می کنند!
- اون موقع ها می گفتند کتاب بهترین دوست انسان است و من امروز با دوستانم ساعتها گپ زدم و در خاطراتم سیر کردم!
۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه
بوی بهار ـ بوی پدر
- هر چه رو به پایان سال نزدیکتر می شویم دلهره من بیشتر می شود. بغض گلوم بزرگتر و بزرگتر می شه، یک کم می ترکونمش ولی باز هم باد می کنه! به خاطر پدر و نیز مادر که همیشه دوست دارند همه دور سفره هفت سینشان جمع باشیم باید به نزد مادر برویم ولی اینکه چگونه جای خالی پدر را تحمل کنیم سخت است... خیلی هم سخته... اشکها همین جور گوله گوله سرازیر می شن و تجسم اون لحظه برام دردناکه... اصلاً از وقتی بوی بهار اومده بوی پدر بیشتر و بیشتر حس می شه، جای خالیش بیشتر و بیشتر معلومه ... گلدونای شمعدونی باغبونشون را می خوان، گلهای رز و محمدی باغچه از خواب بیدار شدند و نمی دونند یک زمستان کی بالا سرشون نبوده... داداشی برای باغچه بنفشه های زرد و بنفش سفارش داده و می گه نمی گذارم باغچه حس کنه پدر نیست ... ولی می دونم باغچه می فهمه... گیاهان از نظر احساس شبیه به ادمها هستند!... تحمل همه اینها سخته ولی به خاطر مادر باید بغضم را پنهان کنم! خدا کنه این دُخی بابا بتونه تحمل کنه...
۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سهشنبه
اخراجی ها
- هشت صبح بری سر ِ کلاس و ده دقیقه بعد بیست و پنج نفر را از کلاس بیرون کنی و کلاس را با پنج نفر تشکیل بدی ، چه معنی و مفهومی می تونه داشته باشه؟ این کار یعنی گاهی لازم است دانشجو را تنبیه کنی تا متوجه بشه که اون شرط و شروطهای ِ اول ترم و قول و قرارها هیچ کدام بیخودی نیست و باید حرفها را جدی بگیرند! و بدونند حرف و عمل یکی است!
۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه
آدمها و زندگی
- بعضی ادمها جوری زندگی می کنند که انگار هیچوقت نمی میرند،
- و بعضی ها جوری می میرند که انگار هیچوقت زندگی نکردن!!
۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه
50 - 52 = 2
- پنجاه هفته از سال گذشته و فقط دو هفته آن باقی مانده. با اینکه می دونیم این دو هفته هم تا چشم بهم بزنیم می گذره ، ولی نمی دونم چرا باز هم گذشت سریع زمان را باور نداریم...
- 60.60.24.7.2 = 1209600 ثانیه باقی مانده. از نظر عدد و رقم بزرگه ولی همین الان هیچی نشده 600 تاش گذشت!
- دراین زمان باقی مانده شاید بهترین کاری که می توان انجام داد شاد کردن دل ِ دیگران باشه، و یکی دیگه بدست آوردن دلی که شاید در پنجاه هفته گذشته شکسته باشیم ! اگر حضوری یا با تلفن سختمان است یکی از کاربردهای ایمیل ، اس ام اس ، کامنت و ... می تونه همین باشه!
۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه
وصف ِ حال یک دوست ِ خوب
- این شعر وصف حال دوستی است که برادرش پس از رفتن ِ او به اون سر ِ دنیا براش سروده بود.
- یک دفعه به یادش افتادم و به سراغ این شعر رفتم، فکر می کنم او هم به یادم است. همیشه قرارمون این بود که هر وقت دلمون برا همدیگه تنگ شد و به یاد ِ هم افتادیم به ماه نگاه کنیم و یقین داشته باشیم اون طرف مقابل هم داره ماه ُ نگاه می کنه!! ...
- گامهایت پر از رفتن
- چشمانت پر از جاده های دور
- قلب مهربانت پر از تِرَک
- و بغضت پر از هزار حرف نگفته
- چقدر خوب دستانت را
- به فاصله عادت داده ای
- پاهایت را به رفتن های دور
- لب هایت را به سکوت
- و خاطره هایت را به جاودانگی
- جسمت پر از فاصله است
- و روحت پر از نزدیکی
۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه
نهم اسفندی دیگر
- دیروز کسی را دوست داشتیم
- امروز دلتنگیم ...
- این روزها تنهاییم
- تنها...
- تمام عمر به همین سادگی گذشت!
ساعت 30: 12 ، فراموشم نمی شه!
۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۶, سهشنبه
درد بی کسی!
- پروردگارا!
- من در اینجا در میان انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم ...
- " بودن من " بی مخاطب مانده، دردم " درد ِ بی کسی " است...
۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه
در استانه
- باید استاد و فرود آمد
بر آستان دري كه كوبه ندارد
چرا كه اگر به گاه آمده باشي دربان به انتظار توست
و اگر بيگاه ، به در كوفتن ات پاسخي نمي آيد. - ...
- ...
شاملو
۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه
۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه
درس ِ تقلب
- ـ می دونی ترم چندمه که مشروط شدی؟
- ـ ترم چهارم!!
- ـ می دونی که یعنی اخراج؟
- ـ اره!
- ـ پس چرا درس نخوندی؟
- ـ شما که می دونید به زور بابا اومدم تو این رشته!
- ـ آره، ولی خُب مگه قرار نبود دست از لج و لجبازی برداری و درس بخونی؟
- ـ آره! راستش استاد می دونید چیه؟ من ورقه هامو خوب نوشتم ولی بهم نمره ندادن!
- ـ مگه می شه؟
- ـ آره! اخه ما چهار نفر، ورقه درس ... و درس ... را همه مثل هم نوشتیم، ولی فقط یکیمون نمره خیلی خوب گرفته و بقیه افتادیم!
- بعدش می شینه رو صندلی، انواع و اقسام روشهای تقلب را برام توضیح می ده!! بعضی شیوه ها را بلد بودم و یک سری هم تازگی داره!!
- خوبیش به اینه که اگه او در این مدت سه سال هیچی از درس های ما را یاد نگرفته، لااقل من با روشهای جدید تقلب آشنایی پیدا کردم شاید در اینده کاربرد داشته باشه!!
۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه
مات
- چشمم افتاد به جعبه کوچک شطرنج که چند سالی است از وقتی دیگه همبازی نداشتم ، همینجوری تو کشو، اون زیر خوابیده! اصلاً یادم نیست از کی و از چه زمانی شطرنج یاد گرفتم ، قاعدتاً باید از داداشی ها و بابا یاد گرفته باشم . فقط اینو یادمه که سال سوم دبستان بودم، تابستان اون سال مدرسه برنامه های تفریحی داشت و برای گروههای مختلف کلاسهای خاصی در نظر گرفته بودند . برای شطرنج فقط سال چهارمی ها به بالا می تونستند شرکت کنند! از کلاسای دیگه خوشم نمی اومد و با کلی رفت و امد و صحبت با مسؤل کلاسها بزور رفتم تو کلاس شطرنج! مربی کلاس برای رو کم کنی به یکی که مثلا زرنگ بود گفت بشین باهاش بازی کن ( می خواستند زود از کلاس بیرونم کنند! ) خوشبختانه بازی را بردم، نفرات دوم و سوم را هم همین جور! خلاصه تو اون تابستان کلی اسمم رفت سر زبانها!! ناگفته نماند که تو خونه با داداشی ها که بازی می کردم مرتب می باختم ولی از رو نمی رفتم تا اینکه کم کم یاد گرفتم که مات نشم! الا به این خان داداشی که تا حالا حریفش نشدم!! محمد هم از کوچیکی شطرنج را زود یاد گرفت، و این جعبه شطرنج کوچیک به خاطر او خریده شد. محمد اینقدر با عمه اش بازی کرد تا بلاخره تونست عمه را مات کنه!! اولین بار که برده بود با هیجان زیاد به خان داداشی می گفت : بابا من تونستم عمه را مات کنم!! بابا، بابا من عمه را مات کردم...
- دلم برای او، بازی با او و اون روزها تنگ شده! زنگ زدم به محمد، گفت قول می دم تابستون بیام با هم بازی کنیم!
۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سهشنبه
پ ا ن د ی
- از اون موقع هایی هست که حرف برای گفتن خیلی زیاده ولی حرفا گیر کرده تو گلو و بالا نمی یاد!! ... فردا روز بزرگی برای پ ان دی است و نگرانشم... چرا زندگیش اینجوری باید شروع بشه؟ ... ایتقدر که به همه حرفها و عملکردها فکر کرده ام سرم درد گرفته... کاملاً از رفتارهای مادرش شوکه و گیجم. رفتارهایی که کاملاً با عاطفه مادری در تضاد است و قابل درک و باور کردنی نیست... نمی دانم چه بنویسم ... می دانم او امشب خوابش نخواهد برد و فردا شب مادرش!!...
۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه
سؤال
- هر که رفت
- پاره ای از دل ِ ما را با خود برد
- اما او که با ماست
- او که نرفته است
- از او بپرسید
- که چه می کند با دل ِ ما
۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سهشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه
جشنواره فیلم
- به نظرم جشنواره فیلم فجر شروع شده و من حتی شماره اختصاصی مجله فیلم را هم نخریدم!! هر سال به روزنامه فروشی سفارش می دادم ولی امسال یادم رفت... یادش بخیر اون سالها، برا دیدن فیلم های جشنواره با دوستان چه تلاشی که نمی کردیم!! اون موقع ها مثل حالا دانشجو ها سهمیه بلیط نداشتند، و پیش فروشی در کار نبود . برای دیدن فیلمهای مورد علاقه مان باید از این سینما به اون سینما می رفتیم. عجب اشتیاقی ... اولین سالی که سینما کریستال را تو خیابون لاله زار کشف کردیم، برای دیدن فیلم " شاید وقتی دیگر " بهرام بیضایی بود. آن سال آخرین جایی بود که این فیلم اکران می شد و ما کاملاً اتفاقی تو صف خبرنگاران ( بدون اینکه خبر نگار باشیم! ) بدون هیچ دردسری از گیشه داخل سینما بلیط گیر آوردیم! وقتی از دفتر مدیر سینما به خان دادش زنگ زدیم و یواشکی گفتیم ما بلیط اضافه داریم زود خودتو برسون! با تعجب و صدای بلند گفت چی ؟ سینما کریستال؟!!! لاله زار؟!!! شما چه جوری از اونجا سر در آوردین؟!!! سال بعد باز هم رفتیم سینما کریستال و اونهم برای دیدن فیلمهای مخملباف! دو تا فیلمی که بعد ها خیلی سر و صدا به پا کرد و هیچ وقت اکران عمومی نشد!! خوشحالم که فیلمهای " شبهای زاینده رود" و " نوبت عاشقی " را تو جشنواره دیدم.
- خاطرات خیلی خوبی از جشنواره دارم... تو صف ها ی عریض و طویل و داخل سالن انتظار، بحث های خوبی راجع به فیلمها می شد. ادمهای که برای دیدن فیلم ها می آمدند واقعاً علاقه مند بودند و با مطالعه... الان دو سه سالی هست که دیگه آون شور و هیجان را برای دیدن فیلمهای جشنواره ندارم به چند دلیل 1) سطح کیفی فیلمها پایین اومده و بیشتر گیشه ای شدند 2) بعد از جشنواره، فیلمها براحتی در اختیار آدم هست و می تونه ببینه 3) انگار فیلم ِ جشنواره دیدن یه جورایی مُد شده و مخاطبای اصلی و بیننده های واقعی کمتر شده اند 4) کارگردانهای خوب کمتر فیلم می سازند 5 ) هنر پیشه های خوب کمتر فیلم بازی می کنند 6 ) فیلمنامه ها اخیراً اصلاً جذاب و جالب نیست 7) ...
- آخرین فیلم هایی که تو جشنواره دیدم " بنام پدر " حاتمی کیا ( خیلی برام قابل احترامه و دوستش دارم) و فیلم " میم مثل مادر " رسول ملا قلی پور ( خدا رحمتش کنه ) بود، و بعد از اون دیگه یه جورایی با جشنواره خدا حافظی کردم!...
پینوشت : الان که به یاد اون روز ها افتادم، دلم هوای دیدن ِ فیلم های جشنواره را کرده! شاید رفتم!! " شاید هم وقتی دیگر ! " ...
۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه
نان ِ سنگک و ورقه های امتحانی
- ورقه های امتحانی مثل نان ِ سنگک می مونند! نان ِ سنگک تازه به تازه و داغش خوشمزه است و زود خورده می شه ولی اگه بمونه و بیات بشه، خوردنش سخته. ورقه های امتحانی را هم باید خیلی زود تصحیح کرد و گرنه اگه بمونه، رو دست ِ آدم باد می کنه و ...
- یک دسته نان سنگک داشتم که حسابی بیات شده بود و هر دفعه سعی می کردم چشمم بهشون نیفته!! تا اینکه دیروز به خودم نهیب زدم اگه سراغشون نری کپک می زنند و آه ِ چشم براهان ممکن است گریبانت را بگیره!! دیشب تا دیر وقت درگیرشون بودم و بلافاصله هم نمره ها رفت رو سایت.
- دیشب با خیال راحت خوابیدم، راستش فکر می کردم اگه من بمیرم تکلیف ِ نمرات ِ این بنده خدا ها چی می شه، که بخیر گذشت!...
- همان روزی که امتحان گرفته می شه ورقه ها باید تصحیح بشه، حتی اگر شب تا صبح بیدار بمونیم!
اشتراک در:
پستها (Atom)