۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

افسوس آدمی

  • بزرگترین افسوس آدمی آنست که می خواهد ولی نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می توانست ولی نخواست!

  • نمی دانم این جمله از کیست، ولی یک بار به دانشجویان گفتم به مفهوم واقعی این جمله دقت کنید و فرصتها را از دست ندهید ، معمولاً در جوانی انسان فکر می کند هنوز خیلی فرصت و زمان برای انجام کارها و ایده الهاش داره و فرصتها را براحتی از دست می دهد به دلایلی ! هر کس یقیناً دلایلی داره ولی شاید دو تاش همگانی باشد : 1) از دست دادن فرصت به امید بدست آوردن فرصتهای بهتر 2 ) تنبلی و پشت گوش انداختن انجام آن کار و فرصت.
  • هر کاری در زمان خاصّ خودش باید انجام بشه و در همان زمان هست که آدمی شور و نشاط برای انجامش داره و اگر از وقتش بگذره دیگه نه اینکه انجامش غیر ممکن باشه، نه ممکن هست ولی انگیزه و نشاط نداره.
  • این فرصتهایی که از دست می دهیم لازم نیست خیلی آرمانی و بزرگ باشند بلکه گاهی خیلی ساده هم هستند که ما خودمان را از آنها محروم می کنیم، مثلاً : تفریح های سالم با دوستان و شاد بودن ، درس خواندن ، مطالعه کتب مختلف ، دیدن فیلمهای خوب، گرفتن گواهینامه و مسافرت رفتن، ادامه تحصیل ، ورزش کردن، یادگیری بعضی هنرها و حرفه ها،تمرین از خودگذشتگی وتحمل حرف دیگران و ... و ...


  • و اینک من خود، برای انجام ندادن بعضی کارها افسوس می خورم...

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

از شنبه تا چهار شنبه

  • عجب هفته پر مشغله ای!!!

  • شنبه : تا ساعت 4.5 صبح کمک زهرا می کردم که سمینارش را آماده کنه. چقدر بهش غر زدم!!! راستش یک کمی حق داشتم ولی نه زیاد! اونهم یک کم مقصر بود ولی نه زیاد!! خیلی بد شانسی می خواد که آدم مطلبش را آماده کنه و یک دفعه پایان کار که همه را روی فلش ذخیره کردی ببینی که ویروسی شده!!و همه زحمات بر باد رفته! و زمان را هم از دست داده باشی! از این نظر به خودم حق می دادم، غر بزنم که چندین بار برایش تجربیاتم در مورد پایان نامه برایش گفته بودم و سفارش کرده بودم که حواسش جمع باشه، ولی خوب این عادت اکثر جوانهاست که به تجربه دیگران کم توجه می کنند!!! شاید من خودم هم هنوز همینجور باشم!!! ( یعنی جوانم!!! خوب معلومه چرا که نه!!!...)

  • یکشنبه : از هشت صبح تا پنج بعد از ظهر کلاس وهمش سر پا!!! دروغ نگم وسط روز یک ساعت صرف ناهار و جایی شد! از ساعت پنج تا هشت شب هم جلسه و شورای برنامه ریزی !!! ساعت نُه رسیدم خونه و ساعت ده هم خوابیدم!!! با بی خوابی شب قبل و اینهمه کار چه جوری دوام اوردم دانشجو ها چه جوری تحمل کردن! فقط خواست خدا بوده.

  • دوشنبه : ساعت پنج صبح بیدار شدم یادم افتاد که ساعت هشت کلاس فوق العاده گذاشتم، به خودم کلی غر زدم که آخه این کارا چیه می کنی!! یک کم ناز خودم را کشیدم و پا شدم راه افتادم!! از هشت تا دوازده کلاس و با یک ربع بینش استراحت و چایی و شیرینی! ( یک وقتهایی که دلت بخواد خدا می رسونه بدون هیچ مناسبتی! ) بعد از ناهار هم که "روشن" آمد و چند تا از اشکالات پایان نامه اش رفع شد، خدا را شکر مثل اینکه دیگه آماده دفاع است. ساعت چهار به یک جلسه رفتم ولی نه از نوع اداری! بلکه غیر رسمی و غیر علنی ! ( از بس تو اخبار می گه مجلس جلسه غیر رسمی و غیر علنی داشت، من هم یاد گرفتم !) با اینکه گاهی فکر می کنم که غیر رسمی و غیر علنی دیگه چه صیغه ایه؟!! ولی خوب، بلاخره گریبان گیر خودم هم شد ! ولی هنوز نوع صیغه اش را نمی دانم !!! البته جلسه خوبی بود.
  • حدود ساعت هفت رسیدم خونه و با کلی خاک ریز توی کوچه روبرو شدم! همه ماشینها بیرون از کوچه بود و دم هر خونه ای یک کانال عمیق برای تعویض لوله های آب کنده بودند و منظره خاکی خاصی داشت! آب نداشتیم و همسایه ها از ابی که ذخیره کرده بودند یاریمان نمودند! داداشی بنده خدا هم از ساعت پنج امده بود و نتونسته بود حتی یک آبی به صورتش بزنه! فوری با آب طلبیده (که این دفعه مراد بود! ) بساط چایی را براه کردم.
  • شب با این دو تا داداشی کلی گپ از اینور و اونور زدیم و برنامه نود دیدیم. گاهی کل کل کردن با این داداشی ها خوبه! حدود ساعت سه خوابیدیم. یادش بخیر اون وقتها چقدر من با اینها فوتبال بازی می کردم!!! ( دانشجو ها بفهمند چشماشون گرد می شه!! از بادومی به گردویی تبدیل می شه!!!)

  • سه شنبه : اول صبح یک کم آگهی روزنامه ها را برای خرید آپارتمان زیر و رو کردیم و بعدش با داداشی رفتیم برای دیدن آپارتمانها. یکی دو تا بنگاه هم سر زدیم. این کارشناسان بنگاه معاملات ملکی خیلی کارشناسند ! ساختمان ها را می دیدیم و طرف از قیافه های ما می فهمید که نپسندیدیم! می دانستیم که نباید زیاد دلیل برای کارشناس بیاوریم تا بنده خدا سعی نکنه با حرفهای ضد و نقیضش ما را قانع کنه ! قرار شد نتیجه را به پدر گزارش دهیم ، اگر چه مادر در بین روز چندین بار گزارش را از ما گرفت ولی خوب باید به پدر هم تمام و کمال گزارش داد.

  • چهارشنبه : از ساعت نُه تا سه بعد از ظهر کلاس بودم . در بین کلاسها چایی و ناهار خوردم و باز هم چایی هم نوشیدم! ولی راستش هر دو دفعه اینقدر مراجعه کننده داشتم که اخر سر نفهمیدم چایی نوشیدم یا خوردم!! "روشن" یک نسخه از پایان نامه اش را داد که بخونم ، مشق روزای تعطیلی مشخص شد! ساعت چهار دبیر انجمن ریاضی دانشجویی آمد و راجع به برنامه مهر ماه ِشون صحبت کرد. یک کمی تجربه نیاز دارند، که باید تزریق کرد!!
  • ساعت شش امدم خونه دیدم داداشی رفته ، خیلی دلگیر شدم! بهش گفته بودم امروز نرو ولی خوب مثل همیشه پاش را می گذاره رو گاز و می ره!!

  • هنوز دو روز دیگه از این هفته باقی مانده و کلی کار شخصی که باید انجام بدم. ولی هر چی باشه فردا روز آبی است! استقلال هم بازی داره و دیگه آبیه ابیه!!!

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

اینجا کسی است پنهان

  • یکی دو ساعت قبل یک پُست جدید نوشتم که در همان لحظات پایانی که داشتم عنوانش را تایپ می کردم یک دفعه برق رفت و همه نوشته ها هم به همان سرعت برق محو شدند!! حالا دیگه حس نوشتن و تکرار آن مطالب را ندارم. تازه اگر هم حسش بود شاید به صلاح نباشه که نوشته و ثبت شود!
پس بی خیال! شعر مولانا را بچسب!

  • این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

  • خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

  • این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان

  • باغی به من نموده ایوان من گرفته

  • این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل

  • اما فروغ رویش ارکان من گرفته

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

دختری به نام "ماهی"

  • از دیروز بعداز ظهر تا حالا همش قیافه " ماهی" جلوی چشمم ظاهر می شه!! یک زمانی که مثلاً برای رضای خدا و خدمت به خلق خدا درس می دادم، ازم خواستند به پنج نفر دختر که خیلی دلشون می خواست درس بخونند ولی توی دهشان فقط دبستان وجود داشت، ریاضی اول راهنمایی را درس بدم و منهم قبول کردم. هر پنج نفر با شور و اشتیاق میومدند سر کلاس و الحق باهوش بودن. با اینکه رفت و آمد تو اون سرمای 20 درجه زبر صفر از شهر به ده خیلی سخت بود ، ولی اشتیاق و چشمان پر انتظار آنها ، انگیزه ای بود به قولم عمل کنم. تا اینکه به بهار فوق العاده زیبای اون ده رسیدیم و من باید دیگه کم کم آنها را برای امتحان پایان سال آماده می کردم که برن مدرسه پسرانه به صورت متفرقه امتحان بدن. یک دفعه یکی از دخترای کلاس که اسمش " ماهی" بود ! غیبش زد. { ماهی، قد بلند و اندام کشیده ای داشت و از همه شیطون تر! گاهی بهش می گفتم درست مثل ماهی همون موقع که می خوام مچتُ برا شیطونی هات بگیرم از دست ادم سُر می خوری و فرار می کنی .... او می خندید و از سر محبت دستی به لباسم می کشید...} از بقیه پرسیدم : ماهی چرا نیومده؟ همه با یک شرم و حیای خاصی سرشون انداختند پایین و حرفی نزدند... حدسی که باید می زدم را زدم ... ماهی نامزد کرده بود و دیگه اجازه نداشت به مدرسه بیاد! ... توی اون ده دخترا وقتی بزرگ می شدند و نامزد می کردند حتماً باید لباس محلی شون را می پوشیدند و دیگه اجازه نداشتند راحت تو ده رفت و آمد کنند... ماهی براستی لغزیده بود و رفته بود... روز پایانی کلاس دیدم یکی هی از پشت پنجره سرک می کشه و تا من نگاه می کنم خودشو قایم می کنه... بچه ها گفتند : خانم ماهی اومده شما را ببینه ولی روش نمی شه... تا دوباره نگاه کرد صداش زدم بیا تو، ولی فرار کرد! دوباره که برگشت بدون اینکه نگاش کنم گفتم ماهی منم دلم برات تنگ شده نمی خوای منُ از دلتنگی در بیاری، شاید دیگه ما هیچوقت همو نبینیم و اون وقت دلمون می سوزه که چرا با هم خداحافظی نکردیم... یک دفعه در را باز کرد و اومد تو بغلم شروع کرد به گریه... هیچوقت خاطره اون سال و اون روز یادم نمی ره... سالهای سال از اون زمان می گذره... من هیچوقت دوباره به اون ده نرفتم... نمی دانم الان ماهی چند تا بچه داره و چکار می کنه.. ولی احساس می کنم او هم همین روزا به فکر من هست...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

عصر جمعه

  • بی حوصله و دلتنگ بودم و هستم... قرار بود به یکی دو تا از دوستان زنگ بزنم و احوالی ازشون بپرسم، دیدم با این حال زار که نمی شه احوالپرسی کرد... عادت ندارم بی حوصلگی و دلتنگی های خودم را به دیگران منتقل کنم...
  • یک سفر یکی دو روزه یا حتی یک کوهپیمایی دوای دردم است... سفر که با این فشردگی کلاسها امکانش کمه ولی می شه کوه را جور کرد...

  • می روم خسته و افسرده و زار
  • سوی منزلگه ویرانه خویش
  • به خدا می برم از شهر شما
  • دل شوریده و دیوانه خویش

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

سکوت

  • مدتی است سكوتم بسيار بيشتر از گفتنم شده !

  • سكوت داره تبديل به یک عادت مي‌شود! آيا عادت خوبيست؟

  • خسته‌ام و فقط تغييرات است كه مي تواند مرا از اين خستگي خارج كند !

    آيا شما تغيير خوب سراغ نداريد؟ چند است قيمت اين تغييرات؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

نمایشگاه کتاب

  • این روزها نمایشگاه کتاب بر پاست و من هنوز نرفتم، فکر هم نکنم که برم! یادش بخیر، سالهای اولی که نمایشگاه شروع می شد همیشه با دوستان برنامه ریزی می کردیم که اگه روز اول نشد دیگه روز دوم حتماً یک سری بزنیم. مخصوصاً غرفه کتابهای خارجی که می دونستیم همان روز اول، دوم کتابهای خوبش تموم می شه. حالا دیگه به کتابهای اینترنتی و سفارش خرید به مسؤلین خرید کتاب اکتفا می کنم و دور نمایشگاه رفتن را خط کشیدم!!! ولی حس می کنم دلم برای دیدن کتابها و ورق زدن و لمس کردن کتابهای نو تنگ شده. ( بعضی کتابها چه جلدای خوشگل و نفیسی داشتند، مخصوصاً کتابهای هنر و معماری و دیوان شعرا!!) انگار این دنیای مجازی داره از دنیای واقعی دورم می کنه! امسال سال سومی است که نرفتم نمایشگاه! یادمه آخرین باری که رفتم شلوغی غرفه ها، بی برنامگی و صفهای طولانی خرید، و ... شاید از همه مهمتر دیدن یک عده ای که نمایشگاه براشون پیک نیک بود نه بازدید و آشنایی با کتابهای جدید، باعث شد که دلزده بشم و احساس بیهوده گی ازاینجور بازدید ها...

  • ای کاش انگیزه رفتن به نمایشگاه را از دست نداده بودم...

  • به قفسه های پر از کتاب کتابخونه که نگاه می کنم کلی خاطره برام زنده می شه...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

جوان با نشاط

  • خوشحالم که شغلم باعث شده که با جوانها سر و کار داشته باشم. شادیهاشون، شوخی هاشون، جنب و جوش داشتن هاشون و این انرژی جوانی شون، به آدمی نشاط و انرژی می ده. گاهی احساس می کنم از انها جوانترم!!! بعضی وقتها اگه شانس بیاری و یک عده دانشجوی شیطون ِ مودب، باهوش و پرسشگر، درسخون و پر جنب و جوش تو کلاست باشند که دیگه نور علی نور می شه!! اگر چه ممکن است به مذاق بعضی ها خوش نباشه و از نظر آنها یک عده دانشجوی آرام درسخون ( با عرض معذرت من می گم بره خ ر خ و ن!! ) خوب باشند!!!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

تعصب به ریاضی

  • " زندگی یک اثر هنری است نه یک مسآله ریاضی"
  • این جمله ر امروز توی یک نشریه علوم تربیتی خواندم. فکرم را مشغول کرده و با هاش مشکل دارم. مشکل من دیدگاهی است که بعضی از افرادی که با ریاضی بیگانه اند و یا از ریاضی می ترسند نسبت به ریاضی دارند! شاید تعصب تلقی شود ولی از نظر من زیبایی های زیادی در ریاضی نهفته شده که منجر به لذت بردن از زندگی و انبساط خاطر می شه. ریاضی به درک آثار هنری و حتی خلق آثار هنری کمک می کنه ...
  • ریاضی ابزاری است برای درک مفاهیم و پرورش فکر و داشتن خلاقیت در هر رشته تحصیلی، حرفه شغلی، هنری و...
  • حل یک مسآله ریاضی خیلی لذت بخشه!! اگر چه درک این مطلب برای بعضی ها سخته!!!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

اعتماد به نفس

  • اعتماد به نفس در زندگی و در برخی آزمونها ( هر نوع آزمونی که در زندگی پیش می اد) نقش مهمی داره و از پارامتر های تاثیر گذار است. روی این نکته خیلی تآ کید کرده بودم که در مصاحبه علمی سعی کن اعتماد به نفس داشته باشی و به سؤالی که پرسیده می شه دقت کن، ولی متآسفانه این عدم تمرکز و نداشتن اعتماد به نفس زحماتش را بر باد .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

حرفهای انبار شده

  • گاهی حرفهام آنقدر رو هم انبار می شه که دیگه حتی از گلوم هم رد نمی شه! یک جایی می مونه بین ذهن و فراموشی، یا شاید هم بین خواب و بیداری! هر چه تلاش می کنم نه فریاد می شن و نه میل فریاد شدن دارند. حرفهام یک جایی گیر کردن، شاید به این امید که فراموش بشن ولی حیف که نه نای فریاد زدن دارم و نه توان فراموشی!


۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

اشک شوق

  • تلفن زنگ می خوره ، گوشی را بر می داری می گی : بله بفرمایین. یک نفر با محبت و پر احساس می گه سلام، زنگ زدم روزت را تبریک بگم... از اولین سری دانشجو ها که حالا اونور دنیا تو آمریکا زندگی می کنه به یادت هست و حتماً هم می خواسته صداتو بشنوه و مستقیماً تبریک بگه، این معنی اش چی می تونه باشه جز خوبی و قدر شناسی بعضی افراد. جز محبت داشتن ...

  • نمی تونم احساسم را پنهان کنم...

  • این قدردانی کردنها و محبت ها را می تونم چقدر قیمت براش تعیین کنم... اصلاً می شه قیمتی در نظر گرفت...

  • اشک شوق خودش میاد...
  • عارفان با عشق عالم می شوند
  • بهترین مــردم معلم می شوند

  • عشــق با دانش متمم می شود
  • هر که عاشق شد معلم می شود

  • واقعاً معلم هم بود معلم و استادای قدیم.

  • نام معلم را یدک می کشم و شرمنده همه معلمهای خوبم !!

معلم عزیزم روزت مبارک!

  • روز معلم است و یاد آور دوران تحصیل. یک سری خاطرات هستند که یک گوشه مغز چا خوش کردن و ماندنی شدند، از جمله خاطرات دوران دبستان...

  • اسم همه معلمهای دوران دبستان را بیاد دارم و حتی بعضی چهره ها را... خانم ها : عقیلی- منصوری- نصر- عسگری- هوشیار- نبید.

  • خانم عقیلی همسایه و دوست خانوادگی بود و من از قبل می دانستم که معلم کلاس اوّلمه و قراره با دخترش ، دخترعمو و دختر عمه همکلاس باشم و ترسی از رفتن به مدرسه نداشتم. فقط آخرین روز اسفند زنگ ورزش دستم شکست!!! بعد از عید مدیر مدرسه" خانم جناب" برای دلجویی ، مرا به بالای سکو دعوت کرد که مثلاً تشویقم کنند ولی من از بس ازش می ترسیدم حاضر نشدم برم بالا! و خواهرم که سال آخر دبستان بود و بشدت مورد علاقه مدیر و معلمها! بجای من رفت بالا!!!

  • خانم منصوری دیکته می گفت و نمره های من تا دو ماه اول سال زیر 10 بود!!! او می گفت " که" من می نوشتم "چه"! می گفت "گردو" من می نوشتم "جردو"! ..." گیلاس" و من می نوشتم "جیلاس" و با خود می گقتم جیلاس چه جور میوه ای است که من تا حالا ندیدم!!! نمرات ریاضی همه بیست و نمرات دیکته 6-5-7-... و او حیران مانده بود و هر روز به خانواده پیغام می داد !! دیکته های تو خونه همه 18-19-20 ولی ... تا اینکه پدر متوجه موضوع شد و به دادم رسید... کوچکتر که بودیم هر وقت این داداشای نازنینُ اذیت می کردم و انها هم می خواستند تلافی کنند نمره های درخشان را به رخم می کشیدند!!! و وقتی بزرگتر شدیم و با هم دوست ، برای خندیدن با هم به یاد اون دیکته ها می خندیدیم ! و وقتی دیگه بزرگتر تر شدیم به عنوان تجربه ای که دیگران دچارش نشن برای کوچکترها بیان می کنیم!!

  • خانم نصر منجی من در کلاس خانم منصوری بود و مرا از دست اون نمرات درخشان نجات داد و بنده بلاخره تونستم نمره بیست را هم در دیکته از درس "تصمیم کبری " بگیرم!

  • خانم عسگری برای اینکه سوگلی خودش را شاگرد اول کنه به من و یکی از دوستان ( الهه ) نمره خط و نقاشی را کمتر از اون سوگلی داد و باعث اعتراض شدید ما شد! برخورد ما اینقدر شدید بود که کار به مدیر مدرسه و آمدن یکی از والدین به مدرسه کشیده شد. در این رفت وآمد دو اتفاق خوشایند افتاد یکی اینکه پدر انمان همرشته ای و هم دانشگاهی بودند و کلی حال کردیم از این حسن اتفاق، دیگر اینکه ما برای اثبات حقانیت خودمان ایستادگی کردیم ( حتی حاضر بودیم اخراج شویم) و موفق شدیم، اگرچه شاگرد اول نشدیم!

  • خانم هوشیار دانشجو بود و تاثیر گذارترین معلم دوران دبستان در زندگی من! روز اول که وارد کلاس شد بدون هیچ مقدمه ای کتاب "نمونه شعرهای ازاد " را از تو کیفش در اورد و شروع کرد به خوندن شعر " پریا " از شاملو... بعدها هم ما بیش از نصف آن شعر را از حفظ کردیم.( همون موقع کتاب را خریدم و هنوز دارمش ). همیشه از روی نقشه، جغرافی درس می داد و کشورها را یکی یکی با سیاستهای حاکم بر انها برایمان توصیف می کرد! کلاسهای انشا بسیار جالب بود، بعضی ها انشا می نوشتند و بعضی ها تحلیل اخبار روز ایران و جهان و بعضی ها هم خلاضه کتاب داشتند! از همان موقع بود که یاد گرفتم سری به کتابخانه پدر بزنم و علاقه مند به کتاب! زنگ تفریح ها تو کلاس می ماند و به دفتر نمی رفت و یکی دو تا از معلمای دیگه به او ملحق می شدند و ما می دانستیم مبارزند! همیشه به یادش هستم و سپاسگزارش.

  • خانم نبید معلم ارامی بود و فقط به این فکر که ما با نمرات بالا در امتحان نهایی قبول بشیم و رتبه های خوبی کسب کنیم. اسم مرا هم در گروه سرود مدرسه قرار داد و یادم میاد که یکبارهم برنامه اجرا کردیم. بزرگتر که شدم فهمیدم که هیچ استعدادی در سرود خوانی ندارم و قرارگرفتنم در اون گروه سرود صرفاً به خاطر رودربایستی با پدر بوده!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

آدم باش، نه حمار

  • از افرادی که شعار می دن و شعور ندارند بدم میاد... همان کسی که بارها شعار داده بود که ما نباید چنین باشیم و چنان... همان کسی که خودش را علامه دهر می داند وسوادش را به رخ دیگران می کشد... حالم ازش بهم می خوره... اینقدر دل و جرآت دارم که برم و بهش بگم : حمار ، تو فقط روی پالانت یک بار مقاله وجود دارد و دیگر هیچ... ولی فقط به خاطر این دانشجو و بعدی ها خود داری کردم... حالم ازش بهم می خوره... این همه سواد به چه درد می خوره وقتی که "آدم" نباشی...

  • ه_ا_ج ... من ازت معذرت می خوام که به خاطر یکی دیگه اذیت شدی...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

پاندی

  • چند وقت پیش که دیدمش حس می کردم که می خواد حرفی بزنه ولی انگار شک داشت که بگه یا نه. معمولاً اینجور موقع ها من هم حرفی نمی زنم که طرف مجبور بشه با اکراه حرف بزنه. اعتقاد دارم خودش به موقع حرفشو می زنه. دیروز زنگ زد و با یک اشاره کوچیک به موضوع، همه حرفا را زد. عاشق شده... احساسش را بخوبی درک می کنم...
  • بعضی وقتها آخرِ حرفا بهش می گم باز هم ازم می ترسی!!! می گه اگه جدی باشید و مثل اون دفعه آره!!! ... قهقهه خنده هامون تو هر دوتا خونه می پیچه... می گه جالبه بدونین حالا بعضی ها از منم می ترسند...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

تکرار تاریخ

  • روزی روزگاری روی برگه امتحان جبر خطی برای مرحوم دکتر فرزان ( خدا رحمتش کنه) نوشتم :

  • ما ز اسـتاد چشم یـاری داشتیم
  • خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

  • و حالا یکی روی برگه امتحان همین درس ، برای خودم تکرارش کرده!!!

  • یاد دکتر بخیر، چقدر قشنگ در س می داد. فاتحه ای نثار روح پر فتوحش.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه


  • مرحبــا، طایر فرخ پی فرخنده پیام

  • خیر مقدم، چه خبر یار کجا راه کدام؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

تجربه های دانشجویی

  • معمولاً دانشجویان وقتی برای اولین بار درسی را با یک استاد ( اصطلاحی که دانشچویان بکار می برند و گرنه هر مدرسی " استاد " نیست و رسیدن به مرتبه استادی مراحلی دارد که بس طولانی است ) انتخاب می کنند فوری از کسانی که قبلاً با او درس داشتند می پرسند که روش و منش و نحوه امتحان گرفتن و تصحیح اوراق . نمره دادن و ... و ... چگونه است! حالا بماند که هر کسی از دید خودش به توصیف اون استاد می پردازد و به زعم بعضی ها دیو صفت می شود و بعضی دیگر فرشته صفت و بعضی ... و بعضی ... ولی در کل اگر همه نظرات را جمع بندی کنیم تقریباً 80% درست توصیف می کنند! بعد از این همه سال تدریس و شناخت و تجربه ای که قبلی ها به بعدی ها منتقل کرده اند و علم به این که اولاً تاریخ امتحان میان ترم و دوماً حجم مطالبی که برای امتحان در نظر گرفته می شود و مهمتر از همه نمره ، تغییر نخواهد کرد ولی نمی دانم این چه سّری است که اول بعضی از دانشجویان ( آنهایی که دانشجو بودن را جدی نمی گیرند) به تعویق انداختن زمان امتحان را زمزمه می کنند! دوم چانه زدن در مورد کم کردن حجم مطالب را شروع می کنند و بعد که به این نتیجه می رسند که نه هیچ تغییری در شیوه کار نیست ، امتحان دادن را تجربه می کنند! پس از این تجربه ، نه تنها در همین ترم بلکه در ترمهای اینده ( اگر باز هم با بنده درس بگیرند!) هیچگاه این زمزمه ها به گوش نخواهد رسید!

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

یک روز آبی ، به یاد سهراب سپهری

  • روزهای هفته هر کدوم رنگ خاصی دارند مثلاً پنج شنبه ها آبی ، یکی از روزایی که آرامش بهمراه داره و کاملاً به خودم اختصاص داره و یا شاید بهتر بگم مختص دل است. امروز نگاهی به قفسه کتابها اتداختم ، دلم کتاب " باغ تنهایی" را انتخاب کرد. کتابی که در واقع یک جورایی یادنامه سهراب سپهری است . افراد مختلفی در مورد سهراب و نوع شعراش نظر دادند و خاطرات جالبی بیان کرده اند. اولین کتاب شعری که از سپهری خوندم " منتخب اشعار " نام داشت که یکی از دوستان ( حالا اصلاً ازش خبر ندارم ! ) بهم هدیه داد. با اینکه قبلاً با شعرای سهراب اشنا بودم ولی این کتاب خیلی به دلم نشست و منُ شیفته اشعار سهراب کرد. خیلی زود " هشت کتاب " را خریدم و از جمله کتابهایی است که همیشه دم دستمه! در سال شمار زندگی سهراب امده، تولد: 15 مهر 1307 و وفات :اول اردیبهشت 1359 . نگاهی به تقویم انداختم دیدم یکشنبه اول اردیبهشت است، با خود گفتم چه به موقع به باغ تنهاییش سر زدم. خدا کنه برنامه جور بشه و اردیبهشت هم زمان با فصل گلاب گیری یک سری هم به روستای اردهال کاشان بزنم. فقط یادم باشه نرم و آهسته قدم بردارم...

  • به یاد دوستی که کتاب را به من هدیه کرد و حالا ازش خبر ندارم، هستم...


    سفر مرا به باغ چند سالگی ام برد...

  • در دور دست خودم، تنها، نشسته ام
  • برگها روی احساسم می لغزند

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

تغییر رفتار

  • حس ششم، حس ششم ... دوباره حس ششمم واقعیت پیدا کرد.
  • وقتی از خودش و زندگیش برام حرف زده بود با صراحت بهش گفته بودم که اینها همش یک احساس زود گذر است و زود فراموشش می کنی، و کسی تا حالا به خاطر عشق های خام و تو خالی نمرده، ناراحت شد و گفت : نه من با همه فرق می کنم! ( جمله ای که اکثراً تکرار می کنند !!) و آنچنان رو حرفِ خودش پافشاری کرد که یک لحظه به تجربه خودم شک کردم و گفتم شاید من اشتباه می کنم. یک مدت کوتاهی که گذشت رفتارش 180 درجه کامل تغییر کرد و برایم سؤال شد که چه شده ؟ حس ششمم حدس زد چه اتفاقی افتاده ( 2 حدس که مکمل هم بودند !!) تا اینکه همین الان یک دفعه و واقعاً هم ناگهانی و دفعتاً هر دو حس برایم اثبات شد ! بـــــــــــــــله حدسم واقعیت داره! یکبار دگر عاشق شده و عاشق شده، وانگه ز پی عشقش آشفته و بی دل شده است!!! انشاء الله که این عشق و عاشقی ثمر داشته باشه!!! و لی با قبول شرط و شروط که مجبور به تغییر رفتار شده یقیناً ضرر خواهد کرد!! و زمانی که متوجه این ضرر شود ، متاسفانه دیر است.ء
  • میل من سـوی وصـال و قصد او سـوی فـراق
    ترک کام خود گرفتم تا بر آیـد کام دوست

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

بزرگوار استاد

  • آدمهایی هستند که برای همیشه می شه دوستشان داشت. هر وقت می بینمش از دیدنش خوشحال می شم . گفتار، کلام و حرفاش و نوع بیان کردنش خاصّ خودش است به طوری که شنونده را خسته که نمی کنه هیچ، بلکه مشتاق شنیدنهای بیشتر هم می کنه. بزرگ است و بزرگوار. همیشه از اینکه شاگردش بودم و هستم ، خوشحالم. وجودش برکت و نعمتی است برای جامعه، خدا حفظش کنه. انشاءالله.

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

تصمیم گیری

  • گاهی تصمیم گیری خیلی خیلی سخته. آنهم تصمیم برای شروع یک زندگی جدید. یقیناً تصمیم نهایی را خودش باید بگیره و مسؤ لیت به عهده خودش است. ولی اعتراف می کنم که مشاوره دادن تو اینجور موارد خیلی سخته!!! بعضی حرفها را نمی شه با صراحت عنوان کرد و باید یک کمی احتیاط کرد. فقط الان دعا می کنم که خودش بتونه خوب مساًله را تجزیه تحلیل کنه و هر تصمیمی می گیره عاقلانه و درست باشه. انشاءالله.

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

  • نوشتن من ، نوعی نفس کشیدن است.

    دلم می خواهد سفیدی کاغذ را با حرفهایم کمرنگ کنم.

    سکوت می کنم و می اندیشم تا صفحات سفید سکوت، با اندیشه های من رنگین شود.
  • غزل سرایی ناهیـــد صرفه ای نبرد
    در آن مقام که حافظ بر آورد آواز

۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه

شکلات ـ دانشجو ـ درس

  • ترافیک همیشگی تهران و به نظرم امروز صبح بیشتر از همیشه ، تبدیل به همون بلایی که دیروز می گفتم خدا نکنه نازل بشه، شده بود ولی به خیر گذشت و با نیم ساعت تاخیر ناقابل به محل کار رسیدم. تا وارد ساختمان شدم یادم افتاد که کلید اتاق را نیاوردم !!! خوشبختانه دانشجو ها هنوز نرفته بودند ( آخه هشت صبح که جایی را نداشتند بروند !! ) و نیمی از انها تو راهرو پرسه می زدند که یک دفعه گل از رویشان شکفته شد و از دیدن بنده به ظاهر خوشحال!!! ( یک کم خودمو دلخوش کنم !!) دیدم فرصتی نیست که بروم دنبال کلید یدک و ناچارم با یک کیف پر از کتاب و یک جعبه شکلات رنگارنگ !! وارد کلاس شوم !! همینجور که داشتم سلام و خوش و بش می کردم جعبه شکلات را دادم دست اولین دانشجو گفتم زحمتش به عهده شما!! گفتند : مناسبت؟ گفتم : نوروز و بهار! همیشه شاد و شیرین کام باشید. ( شکلاتها را به این منظور نبرده بودم و این تصمیم ناگهانی گرفته شد . مثل اینکه سهم انها بود! البته نصفش باقی ماند. )
  • عجب شروع خوبی بود ، شکلات، دانشجو و درس !!!

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

فردا روز شروع مجدد

  • تعطیلات من یک روز دیرتر از همه به پایان می رسه!!!! خوش به حالم !!!! چه خوب که شنبه ها کلاس ندارم !!!! انجام بعضی از کارها دقیقه نودی شده !!!! باید زود بجنبم . حالا کارها همه به کنار چه جوری امشب زود بخوابم !!!! تو این سه هفته زود زود که می خوابیدم ساعت 1 بامداد بود و به حساب خودم ساعت 12 !!!! صبح ها هم زود یک السلامی به خدا می کردم و باز می خوابیدم ، ولی حالا از فردا دیگه نمی شه تا ساعت 8-9 خوابید !!! اولین روز درس انهم در سال جدید ، نمی شه که با نرفتن دانشجو ها را خوشحال کرد !!!! می شه ؟!!!! اگه روز اول کلاس تشکیل نشه خیلی حالشون گرفته می شه !! آخه بلاخره انها هم خوبشونُ نصفه نیمه رها کردن اومدن بقیه اش ُ تو کلاس بخوابند!!! کلی بد و بیراه می گن پشت سرم !!!! البته یقیناً هم این اتفاق نخواهد افتاد مگر اینکه یک بلایی نازل شود !!!( خدا نکنه).
  • توکل به خدا، باز روز از نو روزی از نو... هم من از دیدنشون خوشحال می شم هم بعضی ها از دیدن من!!! امیدوارم فردا شروع مجدد خوبی باشد.

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

بهار بی بارش

  • بهار است ولی از اول سال تا حالا یک بارون درست وحسابی نیومده. هوای بهار باید بارونی باشه... خدایــــــــــــا منتظر رحمتت هستیم...

  • وقتی آسمان می باره دل من آرام است پس ببار ، باران ببار

۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

دلتنگی

  • هنوز یک روز نگذشته دلتنگشون شدم. فرصت خوبی بود برای دیدنشون و در کنارشون بودن، دیروز یک کمی بد اخلاقی کردم و انهم برای این بود که می دونستم دارم ازشون دور می شم. خیلی تحمل کردم تا حالا که بغضم ترکید... می دونم بابا و مامان هم خیلی خویشتن داری کردن... خدایا دلتنگشونم... خدایا حفظشون کن...

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه

آغازی نوین

  • سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت هم شروع شد. برای همه بستگان و دوستان و آشنایان سلامتی و عزت و سربلندی ارزومندم. بابا، بزرگ فامیل است و امروز هم همانند نوروز سالهای گذشته حسابی سرمون شلوغ بود. برای من که از همه دورم خیلی خوبه که با همه آنهایی که نمی بینمشون دیداری تازه داشته باشم. از خیلی ها خاطرات زیادی دارم ، مخصوصاً همبازی های دوران کودکی!! حالا هر کسی سرنوشتی پیدا کرده و دنبال زندگی خودش است. بعضی از بچه ها را که می دیدم با خود می گفتم ماشاء الله چقدر بزرگ شده!! و بعدش به خودم می گفتم و به همین نسبت خودت پیر شدی!!! ولی من هنوز حس نمی کنم سنی ازم گذشته!! حتی اگر سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت باشد!! سالهایی که به عدد هفت ختم می شوند پیام و نشانه برای من دارند...

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

سه روز باقیمانده

  • سه روز دیگه بیشتر از امسال باقی نمونده، خیلی زود تموم شد! یادمه بچه که بودم وقتی می شنیدم که بزرگترا می گن تا چشم بهم بزنی یک سال که هیچی بلکه سالیان سال هم گذشته، تعجب می کردم از این حرفشون و با خودم می گفتم اوه ه ه ه ه ه یک سال که خیلی زیاده و به این زودی تموم نمی شه!! و تو دلم بهشون می خندیدم!!! تا بزرگ نشیم حرف بزرگترها را نمی فهمیم!
  • توی یکی از دفتر خاطراتم روز آخر اسفند 1360 یادداشت کردم : ایا من سال 1370 زنده ام؟ و جند سال بعد نوشتم: سال 1380 من چه کار می کنم؟ چه اتفاق خاصی تو زندگی ام می افته؟ و از این جور حرفا... حالا می بینم سال 1387 داره از راه می رسه و من هنوز می پندارم سال 1378 است!!! زمان بسرعت می گذرد و عمر نیز...
  • تصمیم داشتم امشب بشینم و عملکرد یکساله ام را بررسی کنم ولی هر کاری می کنم فکرم جمع و جور نمی شه!! شاید حالا وقتش نیست!! با خودم می گم هنوز سه روز مونده... و دوباره مثل دوران بچگی فکر می کنم سه روز زیاده!!! اون وقتا برای آمدن عید روز شماری می کردم ولی حالا دلم می خواد این روز های پایانی خیلی طولانی بشه...

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

روزهای پر مشغله

  • این ماه اسفند و این روزهای پایانی سال چه روزهای شلوغ و پر کاری هستند! علاوه بر کارهای روز مره، برگزاری سمینار و سخنرانی، شرکت در جلسات متعدد ، برگزاری ازمون و تصحیح اوراق، جشنواره نوروزی، برگزاری مراسم بزرگداشت و تجلیل از همکاران، تنظیم مطالب مربوط به home page ، تشکیل کلاسهای مسابقه، و ... همه و همه این روزها باید انجام می شد که خوشبختانه برگزار شد و فقط سمینار فردا باقی مانده که انشاء الله آنهم به خوبی برگزار بشه و همه کارها ختم به خیر شود . از برکتی که خداوند به به این وقت داده بود هم بی نصیب نماندیم . خدا را شکر.
  • با وجود همه این کارها امروز خوش گذشت، جلسه، شیرینی، ناهار، عکس و خنده و شیطنت همکارها یک روز به یاد ماندنی وخاطره انگیز را بجای گذاشت که باعث شد یک کمی از خستگی همه دست اندر کاران کم کند. عکسها این خاطرات را به یادگار ثبت کردند.
  • خانه تکانی نصفه نیمه و بقیه کارها هم مانده برای هفته اخر!!!

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

  • چه غریب ماندی ای دل، نه غمی نه غمگساری

    نه به انـتـظـار یــــاری، نه ز یــــار انـتــظـاری

    • حرفی برای گفتن ندارم این بیت شعر گویای همه چیز است

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

خواب

  • معمولاً خوابهایی که می بینم تعبیر می شود و گاهی هم خیلی مستقیم تعبیر و اتفاق می افتد. اتفاقاتی بوده که قبل از وقوع عیناً تو خواب دیده بودم . قبلاً هر وقت خواب می دیدم بیشتر توجه نشان می دادم و منتظر اتفاق افتادنش می شدم، ولی مدتی است که نسبت به خوابها بی تفاوت شده ام . این یکی دو ماه از این بی تفاوت بودن ضرر کردم، چون قبلاً که به خوابهام توجه می کردم وقتی خوابی اتفاق می افتاد امادگی پذیرش داشتم و می دانستم که چگونه رفتار کنم و حتی اگر اتفاق خوشایند هم نبود،قابل پذیرش بود،اصلاًاین بی تفاوتی خوب نیست. مخصوصاً این خبر که دیروز شنیدم یه کم شوکه ام کرد و از بی توجهی خودم لجم گرفت. خواب یک نوع الهام است و الهام هم یک جور وحی در سطح پایین تر است که خداوند ممکن است نصیب هر کسی نکنه و من نسبت به این نعمت و توجه الهی بی توجهی کردم ، و چه جفایی در حق خودم کردم. باید از این به بعد بیشتر توجه کنم ، حتی اگر فکر و خیالم مشغول شود.

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

حلقه سبز

  • سریال حلقه سبز هم تمام شد و به نظرم حاتمی کیا خوب داستان را به پیش برد و خیلی خوب هم تمومش کرد. همیشه از فیلمای حاتمی کیا خوشم اومده، چون حرفی برای گفتن داره. شخصیت قابل احترامی داره و بهش احترام می گذارم . همیشه وقتی فیلمهاش را می بینم احساس می کنم که به مخاطب هاش اهمیت می ده و همین جوری فیلم نمی سازه. این دومین سریال تلویزیونی بود که ساخت و الحق دستش درد نکنه. مثل بعضی کارگردانای تلویزیون سریال آبدوغ خیاری تحویل مردم نمی دهد. هنوز سریال خاک سرخ را به خاطر دارم و اگه یک باره دیگه تکرار بشه حتماً دوباره می بینمش. حمید فرخ نژاد هم الحق خیلی خوب نقشش را بازی کرد. حسن و گلی چه خوب احساسشون را بهم منتقل می کردند و آخر سر هم به پای هم پیر شدند!!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

به یاد نهم اسفند

  • دوباره نهم اسفند ساعت 12:30 ( ظهر) آمد و رفت و یک سال دیگه هم گذشت. هنوز همه اون حرفها یادمه ، هنوز شماره صندوق پستی 764-16765 یادمه! خاطرات آنروز و روزهای وابسته به آن در ذهنم برای خودش می چرخه و گردش می کنه، یک جاهایی به حالت سکون باقی می مونه، انگار نشسته خستگی در کنه ، دوباره به راه می افته و هی اینجا و آنجا سرک می کشه!! با اینکه در این مورد خاص خیلی حرف برای نوشتن هست ولی بهتره که فقط یادی از آن روز داشته باشم .

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

خنده ـ غم

  • دو سال پیش هم تو کلاسم بود و می شناختمش. ارام و مودب و شاد و شنگول بود و هر وقت نگاش می کردم با چشماش می خندید. ترم گذشته هم دوباره تو کلاسم بود . یک ماهی که گذشت یه مدت نیومد کلاس ، بعدش که اومد سیاهپوش بود. دیر میومد ، رو یه صندلی همون دم در کلاس می نشست و وسطای کلاس هم پا می شد و می رفت. هر دفعه که نگاش می کردم چشماش پر غم بود، دلم می خواست وسط درس دادن ازش بپرسم چی شده که تو این حال و روز هستی ولی نمی شد، و دیگه اخر ساعت هم او از کلاس رفته بود. حدود دو ماهی گذشت، آخر سر یه روز تو راهرو دیدمش فوری صداش کردم که بیا تو اتاق کارت دارم. یکمی مکث کرد گفت نمی شه بعداً بیام گفتم نه همین حالا . تا اومد تو اتاق بی مقدمه گفتم می دونم یکی از بستگانت فوت کرده ولی کی هست که تو را به این حال و روز انداخته؟ ... با بغض و اشک نگاهم کرد و گفت پدرم... انگار داشتند خفه ام می کردن ... هیچی نمی تونستم بگم فقط نگاه می کردم... به خودم می گفتم اخه تو هم ادمی فقط چسبیدی به چهار تا کتاب و مقاله علمی و... حالا تازه باید بفهمی که یکی دو ماه قبل چه بلای سرش اومده...
  • دیروز بعد از یک ماه دیدم با یکی از دوستاش داره قدم می زنه و لباس سیاه به تنش نیست ، این دفعه هم چشماش می خندید و هم لبهاش.

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

نوشتار معلم گونه

  • گاهی به بلاگهای دوستان مجازی و دیگران سر می زنم و از خوندنشون لذت می برم . بعضی ها شعرهای خوبی از شعرا انتخاب می کنند و می گذارند و بعضی ها هم به ظاهر شعرها را خودشون سرودند، افرادی هم هستند که معلومه دست به قلمشون خیلی خوبه و دستنوشته ها و مطالب جالبی می نویسند. به هر حال هر کدام به یک نحوی جذابیت داره و خوندنش ارزش داره. آنچه که توجه ام را جلب کرده این است که دیگران مختصر ( و مفید) می نویسند ولی به نظر می رسه که من خیلی توضیح می دم!!! با خودم فکر کردم چرا اینجوریه؟ جوابی که پیدا کردم اینست که: نوشته های من مثل گفتارم معلم گونه است!! چون عادت دارم که جوری توضیح بدم تا همه اونهایی که تو کلاس نشسته اند مطلب را بفهمند به همین دلیل تو نوشته هام هم همین روش را بکار می برم. باید سعی کنم که نوشته هام از حالت گفتاری بیرون بیاد. همه جا که نباید معلم بود! امان از دست برخی عادتها!

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

اعتماد

  • امروز یکی از دوستانم ( حالا دیگه می تونم بهش بگم دوست خیلی خوب) ازم پرسید شما چرا و بر چه اساس به من اعتماد کردی؟ پاسخ دادم فقط بر اساس حس و احساسم! شاید گفتن چنین حرفی برای یک کسی مثل من غیر عادی و غیر منطقی باشه!! چون اکثر مواقع به دنبال دلیل منطقی برای کارهای خودم و مخصوصاً دیگران بوده و هستم، اعتقاد به پشتوانه فکری برای کارها همیشه مد نظرم بوده وهست. پس چرا امروز این جواب را دادم؟ چه پشتوانه فکری و منطقی در پشت این اعتماد نهفته بوده؟ ایا حس و شاید به نوعی احساسی برخورد کردن با این مسآله عقلانی و منطقی است؟ از من بعید نیست؟ راجع به این موضوع خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بعضی وقتها نمی توان دلیلی برای حس ششم آورد و دیگه اینکه این اعتماد من بر اساس حس ششم تنها نبوده بلکه تجربه برخورد با افراد و شناخت از ادمها بوده که به من اجازه این اعتماد داشتن را داده. می دانم که این لطف بزرگ خدا وند است که شامل حالم شده و باعث می شه روی حرفها و گفته ها و رفتار دیگران دقت کنم و شناخت نسبتآ درستی ازشون بدست بیاورم .
  • یک نکته مهمّ دیگه برای اعتماد پیدا کردنم توکل به خداوند است، وقتی احساسم می گه باید یک کاری را انجام بدم و دلیلی براش ندارم این توکل به خدای تبارک و تعالی است که مرا ترغیب به انجام آن کار می کنه.
  • خدایا از تو می خواهم هیچگاه تنهام نگذاری ، همانگونه که تا کنون این بنده حقیرت را به حال خود رها نکرده ای.

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

دوستان مجازی

  • یک عادتی که دارم اینه که اگر کسی را دوست داشته باشم یا برام مهم باشه و بخوام براش هدیه ای بخرم همینجوری الکی چیزی تهیه نمی کنم، باید یک چیزی باشه که احساسم را بهش منتقل کنه. در مورد کامنت گذاشتن برای پُستهای افراد مختلف هم یا نمی گذارم یا اگه گذاشتم سعی می کنم نوشته هام بیانگر حسم نسبت به اون مطلب یا عکس باشه. و البته برای هر کسی هم کامنت نمی گذارم حتی اگه مطلبش جالب و با احساسم همنوایی داشته باشه. تو این دنیای مجازی با بعضی ها خیلی انس گرفتم و یک جورایی قلباً ازشون خوشم میاد شاید از نظر عقیده و افکار با هم اختلاف داشته باشیم ولی یک حسی منو به اونها نزدیک می کنه ، چون بعضی وقتا حرفای دلم و ان چیزایی که من نتونستم به زبون بیارم یا کلمات یاریم نکردند تا بتونم خوب ساخته و پرداخته کنم ، اونها خیلی راحت و خوب بیان کرده اند بطوری که وقتی حرفاشونو می خونم احساس سبکی می کنم و حس خوبی بهم دست می ده. بعضی ها خیلی هنرمندانه عکسایی ( که ممکنه خودشون گرفته باشند یا نه از بین عکسای دیگران انتخاب کرده باشند) را تو بلاگشون می گذارند که خود عکس با ادم حرف می زنه و نیازی به کلمه و جمله هم نداره، با این آدمها هم خیلی خوب رابطه ذهنی برقرار می کنم و یه جورایی حس می کنم بهشون نزدیکم و برام اهمیت دارند. برای همین هم هست که وقتی می خوام براشون کامنت بگذارم احساس می کنم که دارم کادو می دم پس باید تو انتخابش دقت کنم. باید بتونم احساسم را خوب بهشون منتقل کنم . از همین محیط مجازی به همه دوستای مجازیم می گم که خیلی دوستتون دارم.

۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

داداشی خوبم

  • داداشی، داداش ایرج، ممنون از این همه لطف و صفا و صمیمیتتت. از اینکه اینهمه به فکر همه هستی. می دونم که خیلی ها ازت راضی هستند. با آمدنت یک دنیا صفا آوردی. ازت درس امید گرفتم، مثل همیشه پاکی و صداقت را بهمراه داشتی و یک بار دیگه با کارهات فهمیدم که همیشه می تونم بهت اتکا داشته باشم و تنها نخواهم ماند. خیلی خسته شدی، با خودت خستگی تنت را بردی و برام شادی و امید باقی گذاشتی. یک دنیا دوستت دارم، برات بهترین ارزوها را دارم. مرسیییییییییییییییییییییییییییییییی.

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

نسل انقلاب

  • نسل جوانان انقلابی دیروز، داستان عجیبی دارند. نسل انقلابیون نسلی از " مردمانی دیگر" بودنذ . شاید در تاریخ ایران بعد ها با اعجاب از این نسل یاد کنند. نسلی که سالها مبارزه کرد ،انقلاب کرد ،جنگید ، سازندگی کرد ، به اصلاحات رسید و تا امروز.... اصلاً نمی شناسم نسل دیگری را در تاریخ ،که اینقدر دنیای خود را تغییر داده باشد. تک تک اعضای این نسل داستانی دارند که باید برای تاریخ بماند. داستان این " دیگر مردمان" ، تراژدی تاریخ معاصر ماست. ایمان و اراده و اعتقاد به هدفی که داشتند، اتحاد و یکپارچگی، مبارزه و از خود گذشتگی همه از خصوصیات این نسل است. گر چه طبیعی است که بعد از کنش جمعی عظیمی مانند انقلاب اسلامی 57 ، دیگر آن یکپارچگی و وحدت دوامی نیاورد . اختلافات سیاسی و عقاید ظاهر شد ولیکن به دو دلیل یکی رهبری قاطع امام خمینی و دیگری جنگ مانع از آن شد که اختلافات زود ظاهر شوند ، ولی گزیری نبود که بعد از جنگ همه به خانه های خود برگردند. بازگشت به وضع آرامش ،به قامت این نسل ناساز بود. برخی اصلاح طلب برخی اصولگرا برخی میانه ،برخی ... اما باز همه در مبارزه بودند. ما دو یا چند حزب حرفه ای نداریم تا فعالیت های سیاسی در آن جریان یابند. قانون محکمی که آنها را محدود کند یا ضمانت اجرایی داشته باشد، وجود خارجی ندارد. شاید فضای کنش سیاسی ایران ،فضایی منظم نباشد ولی یقیناً همین نسل خود " نظم" را تعریف می کند. دنیایشان را می سازند، ایده های نابی که شاید تمدن ساز باشند از خود بروز می دهند و این فضای اغتشاش و بی نظمی محو می کنند. تک تک جوانان انقلابی دیروز هر یک اسطوره اند. فارغ از آراء و مواضعشان همه " انسانهای با ایمانی" بودند برای تغییر دنیا. نسل کنونی که نسل سوم است و همین روزها نسل چهارم هم سر و کله اش پیدا می شود نمی توانند نسل انقلاب را درک کنند و از این رو داستان نسل انقلاب می ماند برای تاریخ.

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

تنبلی

  • این روزها تنبل شده ام!!! خیلی کار دارم که باید انجام بدم ولی باز هم دست و دلم به کار نمی ره! باید ورقه صحیح کنم که نکردم، برای این کار باید آرامش خاصی داشت که ندارم. وقتی کارهام عقب میفته عصبی می شم و هی به خودم بد و بیرا می گم ولی باز هم نمی تونم انجام بدم. بنده خدا اونهایی که دلشون برا نمره هاشون تاپ تاپ می کنه، می دونم که دارن به من بد و بیراه می گن، حق دارند ولی من بهشون گفتم که بیست بهمن نمره ها را اعلام می کنم و هنوز 3 روز مونده، نمی شه که همیشه دانشجوها بازیگوشی کنند و درس نخونن گاهی هم این شیطون تو جلد مدرسین هم می ره!!! امروز باید شیطون را از جلدم بیرون کنم!!!

  • امروز اولین بازی ایران مقدماتی ایران برای جام جهانی 2010 بود که با سوریه مساوی کرد و با این گل نزدنهاشون اعصاب همه را خرد کردن، به نظرم تاکتیک بازی ایران خوب نبود و تمام کننده خوب نداشتند( همیشه بازیهای فوتبال چه ایران و چه خارجی ها را می بینم و کلی ادعای کارشناسی دارم!!!). جالبه که تماشاچی ها آخر بازی علی دایی را تشویق می کردند!! عجب مردمی هستیم ما!!! این رفتار مردم برام عجیب نیست، در مورد خیلی ها اتفاق افتاده. گاهی یکی را تا عرش بالا می برند و یک دفعه از اون بالا پرتش می کنند پایین!!! نمونه اش را تو جامعه زیاد داریم، وکلای مجلس و مدیران مملکتی مثالهایی هستند که بیشتر توضیح دادن یعنی توضیح واضحات.

۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

هزار حرف نهفته

  • همیشه نوشتن‌ آرومم می کنه،از آشفتگی بیرونم میاره. احساس می کنم نوشتن می‌تونه منو از هر چی افکار آزار دهنده است آزاد کنه. به ارامش که برسم می‌تونم رهای رها فکر کنم. می‌تونم با این نوشتن‌ها برگردم و پشت سرم رو یه بار دیگه نگاه کنم. ببینم این راهی که اومدم چه جوریه ؟ چقدر له له می زنم برای نوشتن ولی...

  • در من هزار حرف نگفته
  • هزار درد نهفته
  • هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند
  • در من هزار آهوی تشنه
  • در خشکسال دشت پریشانند
  • در من پرندگان مهاجر
  • ترانه های سفر را
  • در باغ های سوخته می خوانند

۱۳۸۶ بهمن ۲, سه‌شنبه

سردرد

  • همیشه سؤال طرح کردن برایم سخت است، سخت تر از امتحان دادن. دیشب تا ساعت 2 بامداد داشتم سؤال طرح می کردم و نتیجه اش جلسه 4 ساعته امروز بود. حالا هم سردرد دارم، خدا به داد دانشجو ها برسه.

۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه

شیطون ولی باهوش

  • همیشه از دانشجویان شیطون ، با هوش، و پر انرژی که هر مطلبی را همینجوری و بدون استدلال و پشتوانه علمی قبول نمی کنند خیلی خوشم اومده و واقعاً دوستشون دارم. لذت می برم که یکی بیاد و روی مبحثی، بحث و استدلال منطقی داشته باشه و راه حل جالب و نو ارایه دهد. خوشبختانه در هر ترمی یکی دو تا از این دانشجو ها تو کلاس پیدا می شه. مخصوصاً اینکه گاهی این سؤال جواب انها با شیطنت های خاص دانشجویی و جوانی نیز همراه باشه، از اینکارشون لذت می برم و منم سعی می کنم کم نیارم و جواب شیطونی هاشون را با همون روش و شیوه خودشون بدم. امروز دو تا از همین دانشجو زرنگ و شیطون اومده بودند و با این ادعا که برای اون قضیه ای که شما اون استدلال طویل و عریض را داشتید ما راه حل کوتاهتر و جالبتری داریم، شش دنگ حواسم را جمع کردم که ایراد کارشون را پیدا کنم، به محض اینکه صحبتشون تموم شد اشکال راه حل را گفتم، یک نکته ظریفی بود که انها خودشون هم تعچب کردند. وارفتند، گفتم زیاداز خودتون نا امید نباشید آخه من خودم همین استدلال را قبلاً داشتم و برام سؤال بود وقتی این راه کوتاه وجود داره چرا اون راه تو کتابا هست، با کلی وقت و فکر اشکالش را در آوردم.اینهم فقط بر اثر تجربه و خاک گچ خوردن من است. بقیه وقت با خنده و شوخی گذشت و بعدش من احساس نشاط می کردم که با چنین دانشجویانی سر و کار دارم. خیلی وقتا اینها هستند که به من انگیزه تدریس می دهند، با اینکه ممکنه خودشون هم ندونند که چه لطفی در حقم می کنند.

۱۳۸۶ دی ۲۹, شنبه

دادگاه

  • دیشب داشتم به ذکر مصیبت برای امام حسین (ع) گوش می دادم و عزاداری برای او و یارانش. براستی واقعه عظیم و بزرگی بوده که درکش خیلی سخته، مخصوصاً آن لحظه ای که آدم می خواد تصمیم بگیره که در کدام صف قرار بگیره. الان از هر کسی بپرسی که اگه انروز در آن واقعه حضور داشتی فکر می کنی در کدام جبهه قرار می گرفتی؟ بدون هیچگونه درنگی فوری می گه خوب معلومه طرف امام حسین ( ع) . ولی ایا براستی همینگونه می بود؟ !!! مگر نه اینکه عاشورا درسی است با سر فصلهای : "ایثار، گذشت، فداکاری، شجاعت، ظلم ستیزی، مبارزه با ظلم، امر به معروف و نهی از منکر " پس چرا خیلی از ما وقتی به انجام این اعمال می رسیم از کنارش براحتی می گذریم و یا حتی ازش فرار می کنیم !!!! با این افکار در گیر بودم... زیارت عاشورا را خواندم و خوابیدم. دو سه ساعت بیشتر نگذشته بود که بیدار شدم و مثل روزای آخر سال که گاهی به حساب کتاب و عملکرد یکساله ام می پردازم، ایندفعه شروع کردم به بررسی اعمال چندین و چند ساله ام!!! خودم را در یک دادگاهی حس می کردم که شاکی خودم بودم، بازپرس خودم بودم، هیات منصفه خودم بودم، قاضی خودم بودم همه و همه خودم بودم. از اینکه داشتن اعمالم را بر رسی می کردن و من به هر کدام که می رسیدم سرم را پایین می انداختم و محکومیت خود رای می دادم، شرمگین بودم. هی با خودم می گفتم تو که اعمال خوب هم داشتی انها را هم بگو خوب، ولی آنها یادم نمی آمد و هی این در و آن در می زدم. نمی دانستم چه حکمی در انتظارم است، کلافه بودم، نمی دانستم چه باید بکنم.خسته و در مانده، یکدفعه صدا زدم خـــــــــدااااا، یا ستـــار العیوب، تو به همه این اعمال من علم داری و هنوز یکبار هم نشده برویم بیاوری اونوقت ببین این بنده ات چه می کنه، چطور مرا گیر انداخته و خجل زده ام کرده، نجاتم بده از دستش!!! بغضم ترکید و سرم را زیر پتو کردم، نمی دانم چقدر طول کشید تا آرام شدم و دوباره به خواب رفتم.

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

یا حسین (ع)

  • هشتمین روز محرم است و امشب شب تاسوعا. به خیلی از بلاگها که سر می زنی می بینی یکی با گذاشتن یک عکس که نمادی از عاشورا و محرم است، یکی دیگه با شعر یا نوشته و... داره برای امام حسین (ع) عزا داری می کنه. 99% انها هم جوان هستند و از قشر تحصیلکرده. با خود می گویم می بینی اینها همانهایی هستند که شاید ظاهرشان خبر از این همه اعتقاد و ایمان و توسل به ايمه را ندهد، پس یادت باشه که از ظاهر آدمها قضاوت به ایمانشان نکنی. خیلی از این جوانها مؤمن و صادقند، درونشان یک چیزایی هست که من و امثال من باید از آنها درس بگیرم. به حال و هوای انها غبطه می خورم و تحسینشون می کنم. تنها جمله ای که می تونم بگم اینه که خدایا ایمانشون را حفظ کن و دلشون را لبریز از صداقت و صفا و عشق به خودت ( الله) بگردان. آمیـــــــــن. التماس دعا.

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

سرما در افتاب

  • این روزها هوا خیلی سرده. به قول شاعر: هوا بس ناجوانمردانه سرد است! دیروز با اینکه افتاب بود و آسمان بسیار صاف و آبی یکدست ولی آفتاب از پس باد بر نیامد و این دفعه باد یکه تازی می کرد و سوز سرمای برف هفته قبل را به این طرف و آنطرف می فرستاد که سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ کنه. در مورد من که همین اتفاق رخ داد. دیروز تو یک فاصله زمان 5 دقیقه ای که از سلف به اتاق کارم برگشتم انچنان سردم شد که از سرما دندونام به هم می خورد ( برای من خیلی عجیب بود) با اینکه بعدش گرمم شد ولی از دیروز تا حالا هر وقت یادش می افتم سردم می شه!!! دیشب می خواستم بنویسم ولی هر کاری کردم نتونستم، به زور خودم را به خواب زدم و مثل این بچه ها که خوابشون نمیاد ولی باید بخوابن، خوابیدم. ساعت 5 صبح بیدار شدم ولی دوباره مثل همون بچه که وقتی بزور می خوابه به سختی هم حاضره رختخوابو ترک کنه، شده بودم. بلاخره با یه نهیب که به خودم زدم ترسیدم و بلند شدم ولی دانشگاه نرفتم، انشاء الله که هیچ دانشجویی امروز برای رفع اشکال مراجعه نمی کنه ( می دونم روز امتحان میان غر می زنن که ما اومدیم شما نبودید، ولی من نمی تونم غر بزنم که من روز قبلش امدم شما نیامدید!!!). حالا به هر حال نرفتم دیگه. ببینم امروز تو خونه چقدر می تونم کار مفید انجام بدم.