- از افرادی که شعار می دن و شعور ندارند بدم میاد... همان کسی که بارها شعار داده بود که ما نباید چنین باشیم و چنان... همان کسی که خودش را علامه دهر می داند وسوادش را به رخ دیگران می کشد... حالم ازش بهم می خوره... اینقدر دل و جرآت دارم که برم و بهش بگم : حمار ، تو فقط روی پالانت یک بار مقاله وجود دارد و دیگر هیچ... ولی فقط به خاطر این دانشجو و بعدی ها خود داری کردم... حالم ازش بهم می خوره... این همه سواد به چه درد می خوره وقتی که "آدم" نباشی...
- ه_ا_ج ... من ازت معذرت می خوام که به خاطر یکی دیگه اذیت شدی...
- چند وقت پیش که دیدمش حس می کردم که می خواد حرفی بزنه ولی انگار شک داشت که بگه یا نه. معمولاً اینجور موقع ها من هم حرفی نمی زنم که طرف مجبور بشه با اکراه حرف بزنه. اعتقاد دارم خودش به موقع حرفشو می زنه. دیروز زنگ زد و با یک اشاره کوچیک به موضوع، همه حرفا را زد. عاشق شده... احساسش را بخوبی درک می کنم...
- بعضی وقتها آخرِ حرفا بهش می گم باز هم ازم می ترسی!!! می گه اگه جدی باشید و مثل اون دفعه آره!!! ... قهقهه خنده هامون تو هر دوتا خونه می پیچه... می گه جالبه بدونین حالا بعضی ها از منم می ترسند...
- روزی روزگاری روی برگه امتحان جبر خطی برای مرحوم دکتر فرزان ( خدا رحمتش کنه) نوشتم :
- ما ز اسـتاد چشم یـاری داشتیم
- خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
- و حالا یکی روی برگه امتحان همین درس ، برای خودم تکرارش کرده!!!
- یاد دکتر بخیر، چقدر قشنگ در س می داد. فاتحه ای نثار روح پر فتوحش.
- مرحبــا، طایر فرخ پی فرخنده پیام
- خیر مقدم، چه خبر یار کجا راه کدام؟
- معمولاً دانشجویان وقتی برای اولین بار درسی را با یک استاد ( اصطلاحی که دانشچویان بکار می برند و گرنه هر مدرسی " استاد " نیست و رسیدن به مرتبه استادی مراحلی دارد که بس طولانی است ) انتخاب می کنند فوری از کسانی که قبلاً با او درس داشتند می پرسند که روش و منش و نحوه امتحان گرفتن و تصحیح اوراق . نمره دادن و ... و ... چگونه است! حالا بماند که هر کسی از دید خودش به توصیف اون استاد می پردازد و به زعم بعضی ها دیو صفت می شود و بعضی دیگر فرشته صفت و بعضی ... و بعضی ... ولی در کل اگر همه نظرات را جمع بندی کنیم تقریباً 80% درست توصیف می کنند! بعد از این همه سال تدریس و شناخت و تجربه ای که قبلی ها به بعدی ها منتقل کرده اند و علم به این که اولاً تاریخ امتحان میان ترم و دوماً حجم مطالبی که برای امتحان در نظر گرفته می شود و مهمتر از همه نمره ، تغییر نخواهد کرد ولی نمی دانم این چه سّری است که اول بعضی از دانشجویان ( آنهایی که دانشجو بودن را جدی نمی گیرند) به تعویق انداختن زمان امتحان را زمزمه می کنند! دوم چانه زدن در مورد کم کردن حجم مطالب را شروع می کنند و بعد که به این نتیجه می رسند که نه هیچ تغییری در شیوه کار نیست ، امتحان دادن را تجربه می کنند! پس از این تجربه ، نه تنها در همین ترم بلکه در ترمهای اینده ( اگر باز هم با بنده درس بگیرند!) هیچگاه این زمزمه ها به گوش نخواهد رسید!
- روزهای هفته هر کدوم رنگ خاصی دارند مثلاً پنج شنبه ها آبی ، یکی از روزایی که آرامش بهمراه داره و کاملاً به خودم اختصاص داره و یا شاید بهتر بگم مختص دل است. امروز نگاهی به قفسه کتابها اتداختم ، دلم کتاب " باغ تنهایی" را انتخاب کرد. کتابی که در واقع یک جورایی یادنامه سهراب سپهری است . افراد مختلفی در مورد سهراب و نوع شعراش نظر دادند و خاطرات جالبی بیان کرده اند. اولین کتاب شعری که از سپهری خوندم " منتخب اشعار " نام داشت که یکی از دوستان ( حالا اصلاً ازش خبر ندارم ! ) بهم هدیه داد. با اینکه قبلاً با شعرای سهراب اشنا بودم ولی این کتاب خیلی به دلم نشست و منُ شیفته اشعار سهراب کرد. خیلی زود " هشت کتاب " را خریدم و از جمله کتابهایی است که همیشه دم دستمه! در سال شمار زندگی سهراب امده، تولد: 15 مهر 1307 و وفات :اول اردیبهشت 1359 . نگاهی به تقویم انداختم دیدم یکشنبه اول اردیبهشت است، با خود گفتم چه به موقع به باغ تنهاییش سر زدم. خدا کنه برنامه جور بشه و اردیبهشت هم زمان با فصل گلاب گیری یک سری هم به روستای اردهال کاشان بزنم. فقط یادم باشه نرم و آهسته قدم بردارم...
- به یاد دوستی که کتاب را به من هدیه کرد و حالا ازش خبر ندارم، هستم...
سفر مرا به باغ چند سالگی ام برد...
- در دور دست خودم، تنها، نشسته ام
- برگها روی احساسم می لغزند
- حس ششم، حس ششم ... دوباره حس ششمم واقعیت پیدا کرد.
- وقتی از خودش و زندگیش برام حرف زده بود با صراحت بهش گفته بودم که اینها همش یک احساس زود گذر است و زود فراموشش می کنی، و کسی تا حالا به خاطر عشق های خام و تو خالی نمرده، ناراحت شد و گفت : نه من با همه فرق می کنم! ( جمله ای که اکثراً تکرار می کنند !!) و آنچنان رو حرفِ خودش پافشاری کرد که یک لحظه به تجربه خودم شک کردم و گفتم شاید من اشتباه می کنم. یک مدت کوتاهی که گذشت رفتارش 180 درجه کامل تغییر کرد و برایم سؤال شد که چه شده ؟ حس ششمم حدس زد چه اتفاقی افتاده ( 2 حدس که مکمل هم بودند !!) تا اینکه همین الان یک دفعه و واقعاً هم ناگهانی و دفعتاً هر دو حس برایم اثبات شد ! بـــــــــــــــله حدسم واقعیت داره! یکبار دگر عاشق شده و عاشق شده، وانگه ز پی عشقش آشفته و بی دل شده است!!! انشاء الله که این عشق و عاشقی ثمر داشته باشه!!! و لی با قبول شرط و شروط که مجبور به تغییر رفتار شده یقیناً ضرر خواهد کرد!! و زمانی که متوجه این ضرر شود ، متاسفانه دیر است.ء
- میل من سـوی وصـال و قصد او سـوی فـراق
ترک کام خود گرفتم تا بر آیـد کام دوست
- آدمهایی هستند که برای همیشه می شه دوستشان داشت. هر وقت می بینمش از دیدنش خوشحال می شم . گفتار، کلام و حرفاش و نوع بیان کردنش خاصّ خودش است به طوری که شنونده را خسته که نمی کنه هیچ، بلکه مشتاق شنیدنهای بیشتر هم می کنه. بزرگ است و بزرگوار. همیشه از اینکه شاگردش بودم و هستم ، خوشحالم. وجودش برکت و نعمتی است برای جامعه، خدا حفظش کنه. انشاءالله.
- گاهی تصمیم گیری خیلی خیلی سخته. آنهم تصمیم برای شروع یک زندگی جدید. یقیناً تصمیم نهایی را خودش باید بگیره و مسؤ لیت به عهده خودش است. ولی اعتراف می کنم که مشاوره دادن تو اینجور موارد خیلی سخته!!! بعضی حرفها را نمی شه با صراحت عنوان کرد و باید یک کمی احتیاط کرد. فقط الان دعا می کنم که خودش بتونه خوب مساًله را تجزیه تحلیل کنه و هر تصمیمی می گیره عاقلانه و درست باشه. انشاءالله.
- نوشتن من ، نوعی نفس کشیدن است.
دلم می خواهد سفیدی کاغذ را با حرفهایم کمرنگ کنم.
سکوت می کنم و می اندیشم تا صفحات سفید سکوت، با اندیشه های من رنگین شود.
- غزل سرایی ناهیـــد صرفه ای نبرد
در آن مقام که حافظ بر آورد آواز
- ترافیک همیشگی تهران و به نظرم امروز صبح بیشتر از همیشه ، تبدیل به همون بلایی که دیروز می گفتم خدا نکنه نازل بشه، شده بود ولی به خیر گذشت و با نیم ساعت تاخیر ناقابل به محل کار رسیدم. تا وارد ساختمان شدم یادم افتاد که کلید اتاق را نیاوردم !!! خوشبختانه دانشجو ها هنوز نرفته بودند ( آخه هشت صبح که جایی را نداشتند بروند !! ) و نیمی از انها تو راهرو پرسه می زدند که یک دفعه گل از رویشان شکفته شد و از دیدن بنده به ظاهر خوشحال!!! ( یک کم خودمو دلخوش کنم !!) دیدم فرصتی نیست که بروم دنبال کلید یدک و ناچارم با یک کیف پر از کتاب و یک جعبه شکلات رنگارنگ !! وارد کلاس شوم !! همینجور که داشتم سلام و خوش و بش می کردم جعبه شکلات را دادم دست اولین دانشجو گفتم زحمتش به عهده شما!! گفتند : مناسبت؟ گفتم : نوروز و بهار! همیشه شاد و شیرین کام باشید. ( شکلاتها را به این منظور نبرده بودم و این تصمیم ناگهانی گرفته شد . مثل اینکه سهم انها بود! البته نصفش باقی ماند. )
- عجب شروع خوبی بود ، شکلات، دانشجو و درس !!!
- تعطیلات من یک روز دیرتر از همه به پایان می رسه!!!! خوش به حالم !!!! چه خوب که شنبه ها کلاس ندارم !!!! انجام بعضی از کارها دقیقه نودی شده !!!! باید زود بجنبم . حالا کارها همه به کنار چه جوری امشب زود بخوابم !!!! تو این سه هفته زود زود که می خوابیدم ساعت 1 بامداد بود و به حساب خودم ساعت 12 !!!! صبح ها هم زود یک السلامی به خدا می کردم و باز می خوابیدم ، ولی حالا از فردا دیگه نمی شه تا ساعت 8-9 خوابید !!! اولین روز درس انهم در سال جدید ، نمی شه که با نرفتن دانشجو ها را خوشحال کرد !!!! می شه ؟!!!! اگه روز اول کلاس تشکیل نشه خیلی حالشون گرفته می شه !! آخه بلاخره انها هم خوبشونُ نصفه نیمه رها کردن اومدن بقیه اش ُ تو کلاس بخوابند!!! کلی بد و بیراه می گن پشت سرم !!!! البته یقیناً هم این اتفاق نخواهد افتاد مگر اینکه یک بلایی نازل شود !!!( خدا نکنه).
- توکل به خدا، باز روز از نو روزی از نو... هم من از دیدنشون خوشحال می شم هم بعضی ها از دیدن من!!! امیدوارم فردا شروع مجدد خوبی باشد.
- بهار است ولی از اول سال تا حالا یک بارون درست وحسابی نیومده. هوای بهار باید بارونی باشه... خدایــــــــــــا منتظر رحمتت هستیم...
- وقتی آسمان می باره دل من آرام است پس ببار ، باران ببار
- هنوز یک روز نگذشته دلتنگشون شدم. فرصت خوبی بود برای دیدنشون و در کنارشون بودن، دیروز یک کمی بد اخلاقی کردم و انهم برای این بود که می دونستم دارم ازشون دور می شم. خیلی تحمل کردم تا حالا که بغضم ترکید... می دونم بابا و مامان هم خیلی خویشتن داری کردن... خدایا دلتنگشونم... خدایا حفظشون کن...
- سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت هم شروع شد. برای همه بستگان و دوستان و آشنایان سلامتی و عزت و سربلندی ارزومندم. بابا، بزرگ فامیل است و امروز هم همانند نوروز سالهای گذشته حسابی سرمون شلوغ بود. برای من که از همه دورم خیلی خوبه که با همه آنهایی که نمی بینمشون دیداری تازه داشته باشم. از خیلی ها خاطرات زیادی دارم ، مخصوصاً همبازی های دوران کودکی!! حالا هر کسی سرنوشتی پیدا کرده و دنبال زندگی خودش است. بعضی از بچه ها را که می دیدم با خود می گفتم ماشاء الله چقدر بزرگ شده!! و بعدش به خودم می گفتم و به همین نسبت خودت پیر شدی!!! ولی من هنوز حس نمی کنم سنی ازم گذشته!! حتی اگر سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت باشد!! سالهایی که به عدد هفت ختم می شوند پیام و نشانه برای من دارند...
- سه روز دیگه بیشتر از امسال باقی نمونده، خیلی زود تموم شد! یادمه بچه که بودم وقتی می شنیدم که بزرگترا می گن تا چشم بهم بزنی یک سال که هیچی بلکه سالیان سال هم گذشته، تعجب می کردم از این حرفشون و با خودم می گفتم اوه ه ه ه ه ه یک سال که خیلی زیاده و به این زودی تموم نمی شه!! و تو دلم بهشون می خندیدم!!! تا بزرگ نشیم حرف بزرگترها را نمی فهمیم!
- توی یکی از دفتر خاطراتم روز آخر اسفند 1360 یادداشت کردم : ایا من سال 1370 زنده ام؟ و جند سال بعد نوشتم: سال 1380 من چه کار می کنم؟ چه اتفاق خاصی تو زندگی ام می افته؟ و از این جور حرفا... حالا می بینم سال 1387 داره از راه می رسه و من هنوز می پندارم سال 1378 است!!! زمان بسرعت می گذرد و عمر نیز...
- تصمیم داشتم امشب بشینم و عملکرد یکساله ام را بررسی کنم ولی هر کاری می کنم فکرم جمع و جور نمی شه!! شاید حالا وقتش نیست!! با خودم می گم هنوز سه روز مونده... و دوباره مثل دوران بچگی فکر می کنم سه روز زیاده!!! اون وقتا برای آمدن عید روز شماری می کردم ولی حالا دلم می خواد این روز های پایانی خیلی طولانی بشه...
- این ماه اسفند و این روزهای پایانی سال چه روزهای شلوغ و پر کاری هستند! علاوه بر کارهای روز مره، برگزاری سمینار و سخنرانی، شرکت در جلسات متعدد ، برگزاری ازمون و تصحیح اوراق، جشنواره نوروزی، برگزاری مراسم بزرگداشت و تجلیل از همکاران، تنظیم مطالب مربوط به home page ، تشکیل کلاسهای مسابقه، و ... همه و همه این روزها باید انجام می شد که خوشبختانه برگزار شد و فقط سمینار فردا باقی مانده که انشاء الله آنهم به خوبی برگزار بشه و همه کارها ختم به خیر شود . از برکتی که خداوند به به این وقت داده بود هم بی نصیب نماندیم . خدا را شکر.
- با وجود همه این کارها امروز خوش گذشت، جلسه، شیرینی، ناهار، عکس و خنده و شیطنت همکارها یک روز به یاد ماندنی وخاطره انگیز را بجای گذاشت که باعث شد یک کمی از خستگی همه دست اندر کاران کم کند. عکسها این خاطرات را به یادگار ثبت کردند.
- خانه تکانی نصفه نیمه و بقیه کارها هم مانده برای هفته اخر!!!
- چه غریب ماندی ای دل، نه غمی نه غمگساری
نه به انـتـظـار یــــاری، نه ز یــــار انـتــظـاری
- حرفی برای گفتن ندارم این بیت شعر گویای همه چیز است
- معمولاً خوابهایی که می بینم تعبیر می شود و گاهی هم خیلی مستقیم تعبیر و اتفاق می افتد. اتفاقاتی بوده که قبل از وقوع عیناً تو خواب دیده بودم . قبلاً هر وقت خواب می دیدم بیشتر توجه نشان می دادم و منتظر اتفاق افتادنش می شدم، ولی مدتی است که نسبت به خوابها بی تفاوت شده ام . این یکی دو ماه از این بی تفاوت بودن ضرر کردم، چون قبلاً که به خوابهام توجه می کردم وقتی خوابی اتفاق می افتاد امادگی پذیرش داشتم و می دانستم که چگونه رفتار کنم و حتی اگر اتفاق خوشایند هم نبود،قابل پذیرش بود،اصلاًاین بی تفاوتی خوب نیست. مخصوصاً این خبر که دیروز شنیدم یه کم شوکه ام کرد و از بی توجهی خودم لجم گرفت. خواب یک نوع الهام است و الهام هم یک جور وحی در سطح پایین تر است که خداوند ممکن است نصیب هر کسی نکنه و من نسبت به این نعمت و توجه الهی بی توجهی کردم ، و چه جفایی در حق خودم کردم. باید از این به بعد بیشتر توجه کنم ، حتی اگر فکر و خیالم مشغول شود.
- سریال حلقه سبز هم تمام شد و به نظرم حاتمی کیا خوب داستان را به پیش برد و خیلی خوب هم تمومش کرد. همیشه از فیلمای حاتمی کیا خوشم اومده، چون حرفی برای گفتن داره. شخصیت قابل احترامی داره و بهش احترام می گذارم . همیشه وقتی فیلمهاش را می بینم احساس می کنم که به مخاطب هاش اهمیت می ده و همین جوری فیلم نمی سازه. این دومین سریال تلویزیونی بود که ساخت و الحق دستش درد نکنه. مثل بعضی کارگردانای تلویزیون سریال آبدوغ خیاری تحویل مردم نمی دهد. هنوز سریال خاک سرخ را به خاطر دارم و اگه یک باره دیگه تکرار بشه حتماً دوباره می بینمش. حمید فرخ نژاد هم الحق خیلی خوب نقشش را بازی کرد. حسن و گلی چه خوب احساسشون را بهم منتقل می کردند و آخر سر هم به پای هم پیر شدند!!!
- دوباره نهم اسفند ساعت 12:30 ( ظهر) آمد و رفت و یک سال دیگه هم گذشت. هنوز همه اون حرفها یادمه ، هنوز شماره صندوق پستی 764-16765 یادمه! خاطرات آنروز و روزهای وابسته به آن در ذهنم برای خودش می چرخه و گردش می کنه، یک جاهایی به حالت سکون باقی می مونه، انگار نشسته خستگی در کنه ، دوباره به راه می افته و هی اینجا و آنجا سرک می کشه!! با اینکه در این مورد خاص خیلی حرف برای نوشتن هست ولی بهتره که فقط یادی از آن روز داشته باشم .
- دو سال پیش هم تو کلاسم بود و می شناختمش. ارام و مودب و شاد و شنگول بود و هر وقت نگاش می کردم با چشماش می خندید. ترم گذشته هم دوباره تو کلاسم بود . یک ماهی که گذشت یه مدت نیومد کلاس ، بعدش که اومد سیاهپوش بود. دیر میومد ، رو یه صندلی همون دم در کلاس می نشست و وسطای کلاس هم پا می شد و می رفت. هر دفعه که نگاش می کردم چشماش پر غم بود، دلم می خواست وسط درس دادن ازش بپرسم چی شده که تو این حال و روز هستی ولی نمی شد، و دیگه اخر ساعت هم او از کلاس رفته بود. حدود دو ماهی گذشت، آخر سر یه روز تو راهرو دیدمش فوری صداش کردم که بیا تو اتاق کارت دارم. یکمی مکث کرد گفت نمی شه بعداً بیام گفتم نه همین حالا . تا اومد تو اتاق بی مقدمه گفتم می دونم یکی از بستگانت فوت کرده ولی کی هست که تو را به این حال و روز انداخته؟ ... با بغض و اشک نگاهم کرد و گفت پدرم... انگار داشتند خفه ام می کردن ... هیچی نمی تونستم بگم فقط نگاه می کردم... به خودم می گفتم اخه تو هم ادمی فقط چسبیدی به چهار تا کتاب و مقاله علمی و... حالا تازه باید بفهمی که یکی دو ماه قبل چه بلای سرش اومده...
- دیروز بعد از یک ماه دیدم با یکی از دوستاش داره قدم می زنه و لباس سیاه به تنش نیست ، این دفعه هم چشماش می خندید و هم لبهاش.
- گاهی به بلاگهای دوستان مجازی و دیگران سر می زنم و از خوندنشون لذت می برم . بعضی ها شعرهای خوبی از شعرا انتخاب می کنند و می گذارند و بعضی ها هم به ظاهر شعرها را خودشون سرودند، افرادی هم هستند که معلومه دست به قلمشون خیلی خوبه و دستنوشته ها و مطالب جالبی می نویسند. به هر حال هر کدام به یک نحوی جذابیت داره و خوندنش ارزش داره. آنچه که توجه ام را جلب کرده این است که دیگران مختصر ( و مفید) می نویسند ولی به نظر می رسه که من خیلی توضیح می دم!!! با خودم فکر کردم چرا اینجوریه؟ جوابی که پیدا کردم اینست که: نوشته های من مثل گفتارم معلم گونه است!! چون عادت دارم که جوری توضیح بدم تا همه اونهایی که تو کلاس نشسته اند مطلب را بفهمند به همین دلیل تو نوشته هام هم همین روش را بکار می برم. باید سعی کنم که نوشته هام از حالت گفتاری بیرون بیاد. همه جا که نباید معلم بود! امان از دست برخی عادتها!
- امروز یکی از دوستانم ( حالا دیگه می تونم بهش بگم دوست خیلی خوب) ازم پرسید شما چرا و بر چه اساس به من اعتماد کردی؟ پاسخ دادم فقط بر اساس حس و احساسم! شاید گفتن چنین حرفی برای یک کسی مثل من غیر عادی و غیر منطقی باشه!! چون اکثر مواقع به دنبال دلیل منطقی برای کارهای خودم و مخصوصاً دیگران بوده و هستم، اعتقاد به پشتوانه فکری برای کارها همیشه مد نظرم بوده وهست. پس چرا امروز این جواب را دادم؟ چه پشتوانه فکری و منطقی در پشت این اعتماد نهفته بوده؟ ایا حس و شاید به نوعی احساسی برخورد کردن با این مسآله عقلانی و منطقی است؟ از من بعید نیست؟ راجع به این موضوع خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بعضی وقتها نمی توان دلیلی برای حس ششم آورد و دیگه اینکه این اعتماد من بر اساس حس ششم تنها نبوده بلکه تجربه برخورد با افراد و شناخت از ادمها بوده که به من اجازه این اعتماد داشتن را داده. می دانم که این لطف بزرگ خدا وند است که شامل حالم شده و باعث می شه روی حرفها و گفته ها و رفتار دیگران دقت کنم و شناخت نسبتآ درستی ازشون بدست بیاورم .
- یک نکته مهمّ دیگه برای اعتماد پیدا کردنم توکل به خداوند است، وقتی احساسم می گه باید یک کاری را انجام بدم و دلیلی براش ندارم این توکل به خدای تبارک و تعالی است که مرا ترغیب به انجام آن کار می کنه.
- خدایا از تو می خواهم هیچگاه تنهام نگذاری ، همانگونه که تا کنون این بنده حقیرت را به حال خود رها نکرده ای.
- یک عادتی که دارم اینه که اگر کسی را دوست داشته باشم یا برام مهم باشه و بخوام براش هدیه ای بخرم همینجوری الکی چیزی تهیه نمی کنم، باید یک چیزی باشه که احساسم را بهش منتقل کنه. در مورد کامنت گذاشتن برای پُستهای افراد مختلف هم یا نمی گذارم یا اگه گذاشتم سعی می کنم نوشته هام بیانگر حسم نسبت به اون مطلب یا عکس باشه. و البته برای هر کسی هم کامنت نمی گذارم حتی اگه مطلبش جالب و با احساسم همنوایی داشته باشه. تو این دنیای مجازی با بعضی ها خیلی انس گرفتم و یک جورایی قلباً ازشون خوشم میاد شاید از نظر عقیده و افکار با هم اختلاف داشته باشیم ولی یک حسی منو به اونها نزدیک می کنه ، چون بعضی وقتا حرفای دلم و ان چیزایی که من نتونستم به زبون بیارم یا کلمات یاریم نکردند تا بتونم خوب ساخته و پرداخته کنم ، اونها خیلی راحت و خوب بیان کرده اند بطوری که وقتی حرفاشونو می خونم احساس سبکی می کنم و حس خوبی بهم دست می ده. بعضی ها خیلی هنرمندانه عکسایی ( که ممکنه خودشون گرفته باشند یا نه از بین عکسای دیگران انتخاب کرده باشند) را تو بلاگشون می گذارند که خود عکس با ادم حرف می زنه و نیازی به کلمه و جمله هم نداره، با این آدمها هم خیلی خوب رابطه ذهنی برقرار می کنم و یه جورایی حس می کنم بهشون نزدیکم و برام اهمیت دارند. برای همین هم هست که وقتی می خوام براشون کامنت بگذارم احساس می کنم که دارم کادو می دم پس باید تو انتخابش دقت کنم. باید بتونم احساسم را خوب بهشون منتقل کنم . از همین محیط مجازی به همه دوستای مجازیم می گم که خیلی دوستتون دارم.
- داداشی، داداش ایرج، ممنون از این همه لطف و صفا و صمیمیتتت. از اینکه اینهمه به فکر همه هستی. می دونم که خیلی ها ازت راضی هستند. با آمدنت یک دنیا صفا آوردی. ازت درس امید گرفتم، مثل همیشه پاکی و صداقت را بهمراه داشتی و یک بار دیگه با کارهات فهمیدم که همیشه می تونم بهت اتکا داشته باشم و تنها نخواهم ماند. خیلی خسته شدی، با خودت خستگی تنت را بردی و برام شادی و امید باقی گذاشتی. یک دنیا دوستت دارم، برات بهترین ارزوها را دارم. مرسیییییییییییییییییییییییییییییییی.
- نسل جوانان انقلابی دیروز، داستان عجیبی دارند. نسل انقلابیون نسلی از " مردمانی دیگر" بودنذ . شاید در تاریخ ایران بعد ها با اعجاب از این نسل یاد کنند. نسلی که سالها مبارزه کرد ،انقلاب کرد ،جنگید ، سازندگی کرد ، به اصلاحات رسید و تا امروز.... اصلاً نمی شناسم نسل دیگری را در تاریخ ،که اینقدر دنیای خود را تغییر داده باشد. تک تک اعضای این نسل داستانی دارند که باید برای تاریخ بماند. داستان این " دیگر مردمان" ، تراژدی تاریخ معاصر ماست. ایمان و اراده و اعتقاد به هدفی که داشتند، اتحاد و یکپارچگی، مبارزه و از خود گذشتگی همه از خصوصیات این نسل است. گر چه طبیعی است که بعد از کنش جمعی عظیمی مانند انقلاب اسلامی 57 ، دیگر آن یکپارچگی و وحدت دوامی نیاورد . اختلافات سیاسی و عقاید ظاهر شد ولیکن به دو دلیل یکی رهبری قاطع امام خمینی و دیگری جنگ مانع از آن شد که اختلافات زود ظاهر شوند ، ولی گزیری نبود که بعد از جنگ همه به خانه های خود برگردند. بازگشت به وضع آرامش ،به قامت این نسل ناساز بود. برخی اصلاح طلب برخی اصولگرا برخی میانه ،برخی ... اما باز همه در مبارزه بودند. ما دو یا چند حزب حرفه ای نداریم تا فعالیت های سیاسی در آن جریان یابند. قانون محکمی که آنها را محدود کند یا ضمانت اجرایی داشته باشد، وجود خارجی ندارد. شاید فضای کنش سیاسی ایران ،فضایی منظم نباشد ولی یقیناً همین نسل خود " نظم" را تعریف می کند. دنیایشان را می سازند، ایده های نابی که شاید تمدن ساز باشند از خود بروز می دهند و این فضای اغتشاش و بی نظمی محو می کنند. تک تک جوانان انقلابی دیروز هر یک اسطوره اند. فارغ از آراء و مواضعشان همه " انسانهای با ایمانی" بودند برای تغییر دنیا. نسل کنونی که نسل سوم است و همین روزها نسل چهارم هم سر و کله اش پیدا می شود نمی توانند نسل انقلاب را درک کنند و از این رو داستان نسل انقلاب می ماند برای تاریخ.
- این روزها تنبل شده ام!!! خیلی کار دارم که باید انجام بدم ولی باز هم دست و دلم به کار نمی ره! باید ورقه صحیح کنم که نکردم، برای این کار باید آرامش خاصی داشت که ندارم. وقتی کارهام عقب میفته عصبی می شم و هی به خودم بد و بیرا می گم ولی باز هم نمی تونم انجام بدم. بنده خدا اونهایی که دلشون برا نمره هاشون تاپ تاپ می کنه، می دونم که دارن به من بد و بیراه می گن، حق دارند ولی من بهشون گفتم که بیست بهمن نمره ها را اعلام می کنم و هنوز 3 روز مونده، نمی شه که همیشه دانشجوها بازیگوشی کنند و درس نخونن گاهی هم این شیطون تو جلد مدرسین هم می ره!!! امروز باید شیطون را از جلدم بیرون کنم!!!
- امروز اولین بازی ایران مقدماتی ایران برای جام جهانی 2010 بود که با سوریه مساوی کرد و با این گل نزدنهاشون اعصاب همه را خرد کردن، به نظرم تاکتیک بازی ایران خوب نبود و تمام کننده خوب نداشتند( همیشه بازیهای فوتبال چه ایران و چه خارجی ها را می بینم و کلی ادعای کارشناسی دارم!!!). جالبه که تماشاچی ها آخر بازی علی دایی را تشویق می کردند!! عجب مردمی هستیم ما!!! این رفتار مردم برام عجیب نیست، در مورد خیلی ها اتفاق افتاده. گاهی یکی را تا عرش بالا می برند و یک دفعه از اون بالا پرتش می کنند پایین!!! نمونه اش را تو جامعه زیاد داریم، وکلای مجلس و مدیران مملکتی مثالهایی هستند که بیشتر توضیح دادن یعنی توضیح واضحات.
- همیشه نوشتن آرومم می کنه،از آشفتگی بیرونم میاره. احساس می کنم نوشتن میتونه منو از هر چی افکار آزار دهنده است آزاد کنه. به ارامش که برسم میتونم رهای رها فکر کنم. میتونم با این نوشتنها برگردم و پشت سرم رو یه بار دیگه نگاه کنم. ببینم این راهی که اومدم چه جوریه ؟ چقدر له له می زنم برای نوشتن ولی...
- در من هزار حرف نگفته
- هزار درد نهفته
- هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند
- در من هزار آهوی تشنه
- در خشکسال دشت پریشانند
- در من پرندگان مهاجر
- ترانه های سفر را
- در باغ های سوخته می خوانند
- همیشه سؤال طرح کردن برایم سخت است، سخت تر از امتحان دادن. دیشب تا ساعت 2 بامداد داشتم سؤال طرح می کردم و نتیجه اش جلسه 4 ساعته امروز بود. حالا هم سردرد دارم، خدا به داد دانشجو ها برسه.
- همیشه از دانشجویان شیطون ، با هوش، و پر انرژی که هر مطلبی را همینجوری و بدون استدلال و پشتوانه علمی قبول نمی کنند خیلی خوشم اومده و واقعاً دوستشون دارم. لذت می برم که یکی بیاد و روی مبحثی، بحث و استدلال منطقی داشته باشه و راه حل جالب و نو ارایه دهد. خوشبختانه در هر ترمی یکی دو تا از این دانشجو ها تو کلاس پیدا می شه. مخصوصاً اینکه گاهی این سؤال جواب انها با شیطنت های خاص دانشجویی و جوانی نیز همراه باشه، از اینکارشون لذت می برم و منم سعی می کنم کم نیارم و جواب شیطونی هاشون را با همون روش و شیوه خودشون بدم. امروز دو تا از همین دانشجو زرنگ و شیطون اومده بودند و با این ادعا که برای اون قضیه ای که شما اون استدلال طویل و عریض را داشتید ما راه حل کوتاهتر و جالبتری داریم، شش دنگ حواسم را جمع کردم که ایراد کارشون را پیدا کنم، به محض اینکه صحبتشون تموم شد اشکال راه حل را گفتم، یک نکته ظریفی بود که انها خودشون هم تعچب کردند. وارفتند، گفتم زیاداز خودتون نا امید نباشید آخه من خودم همین استدلال را قبلاً داشتم و برام سؤال بود وقتی این راه کوتاه وجود داره چرا اون راه تو کتابا هست، با کلی وقت و فکر اشکالش را در آوردم.اینهم فقط بر اثر تجربه و خاک گچ خوردن من است. بقیه وقت با خنده و شوخی گذشت و بعدش من احساس نشاط می کردم که با چنین دانشجویانی سر و کار دارم. خیلی وقتا اینها هستند که به من انگیزه تدریس می دهند، با اینکه ممکنه خودشون هم ندونند که چه لطفی در حقم می کنند.
- دیشب داشتم به ذکر مصیبت برای امام حسین (ع) گوش می دادم و عزاداری برای او و یارانش. براستی واقعه عظیم و بزرگی بوده که درکش خیلی سخته، مخصوصاً آن لحظه ای که آدم می خواد تصمیم بگیره که در کدام صف قرار بگیره. الان از هر کسی بپرسی که اگه انروز در آن واقعه حضور داشتی فکر می کنی در کدام جبهه قرار می گرفتی؟ بدون هیچگونه درنگی فوری می گه خوب معلومه طرف امام حسین ( ع) . ولی ایا براستی همینگونه می بود؟ !!! مگر نه اینکه عاشورا درسی است با سر فصلهای : "ایثار، گذشت، فداکاری، شجاعت، ظلم ستیزی، مبارزه با ظلم، امر به معروف و نهی از منکر " پس چرا خیلی از ما وقتی به انجام این اعمال می رسیم از کنارش براحتی می گذریم و یا حتی ازش فرار می کنیم !!!! با این افکار در گیر بودم... زیارت عاشورا را خواندم و خوابیدم. دو سه ساعت بیشتر نگذشته بود که بیدار شدم و مثل روزای آخر سال که گاهی به حساب کتاب و عملکرد یکساله ام می پردازم، ایندفعه شروع کردم به بررسی اعمال چندین و چند ساله ام!!! خودم را در یک دادگاهی حس می کردم که شاکی خودم بودم، بازپرس خودم بودم، هیات منصفه خودم بودم، قاضی خودم بودم همه و همه خودم بودم. از اینکه داشتن اعمالم را بر رسی می کردن و من به هر کدام که می رسیدم سرم را پایین می انداختم و محکومیت خود رای می دادم، شرمگین بودم. هی با خودم می گفتم تو که اعمال خوب هم داشتی انها را هم بگو خوب، ولی آنها یادم نمی آمد و هی این در و آن در می زدم. نمی دانستم چه حکمی در انتظارم است، کلافه بودم، نمی دانستم چه باید بکنم.خسته و در مانده، یکدفعه صدا زدم خـــــــــدااااا، یا ستـــار العیوب، تو به همه این اعمال من علم داری و هنوز یکبار هم نشده برویم بیاوری اونوقت ببین این بنده ات چه می کنه، چطور مرا گیر انداخته و خجل زده ام کرده، نجاتم بده از دستش!!! بغضم ترکید و سرم را زیر پتو کردم، نمی دانم چقدر طول کشید تا آرام شدم و دوباره به خواب رفتم.
- هشتمین روز محرم است و امشب شب تاسوعا. به خیلی از بلاگها که سر می زنی می بینی یکی با گذاشتن یک عکس که نمادی از عاشورا و محرم است، یکی دیگه با شعر یا نوشته و... داره برای امام حسین (ع) عزا داری می کنه. 99% انها هم جوان هستند و از قشر تحصیلکرده. با خود می گویم می بینی اینها همانهایی هستند که شاید ظاهرشان خبر از این همه اعتقاد و ایمان و توسل به ايمه را ندهد، پس یادت باشه که از ظاهر آدمها قضاوت به ایمانشان نکنی. خیلی از این جوانها مؤمن و صادقند، درونشان یک چیزایی هست که من و امثال من باید از آنها درس بگیرم. به حال و هوای انها غبطه می خورم و تحسینشون می کنم. تنها جمله ای که می تونم بگم اینه که خدایا ایمانشون را حفظ کن و دلشون را لبریز از صداقت و صفا و عشق به خودت ( الله) بگردان. آمیـــــــــن. التماس دعا.
- این روزها هوا خیلی سرده. به قول شاعر: هوا بس ناجوانمردانه سرد است! دیروز با اینکه افتاب بود و آسمان بسیار صاف و آبی یکدست ولی آفتاب از پس باد بر نیامد و این دفعه باد یکه تازی می کرد و سوز سرمای برف هفته قبل را به این طرف و آنطرف می فرستاد که سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ کنه. در مورد من که همین اتفاق رخ داد. دیروز تو یک فاصله زمان 5 دقیقه ای که از سلف به اتاق کارم برگشتم انچنان سردم شد که از سرما دندونام به هم می خورد ( برای من خیلی عجیب بود) با اینکه بعدش گرمم شد ولی از دیروز تا حالا هر وقت یادش می افتم سردم می شه!!! دیشب می خواستم بنویسم ولی هر کاری کردم نتونستم، به زور خودم را به خواب زدم و مثل این بچه ها که خوابشون نمیاد ولی باید بخوابن، خوابیدم. ساعت 5 صبح بیدار شدم ولی دوباره مثل همون بچه که وقتی بزور می خوابه به سختی هم حاضره رختخوابو ترک کنه، شده بودم. بلاخره با یه نهیب که به خودم زدم ترسیدم و بلند شدم ولی دانشگاه نرفتم، انشاء الله که هیچ دانشجویی امروز برای رفع اشکال مراجعه نمی کنه ( می دونم روز امتحان میان غر می زنن که ما اومدیم شما نبودید، ولی من نمی تونم غر بزنم که من روز قبلش امدم شما نیامدید!!!). حالا به هر حال نرفتم دیگه. ببینم امروز تو خونه چقدر می تونم کار مفید انجام بدم.
- با یاد و نام خدا اغاز می کنم
- می خواهم بنویسم تا در اینده به یاد این روزها هم باشم. می دانم چند صباحی دیگر که بگذرد خیلی زود فراموشی به سراغم می اید ، پس می نویسم و ثبت می کنم تا در اینده بدانم چگونه عمر را سپری کردم. شادیها، غمها، اتفاقات کوچک و بزرگ، وابستگی ها و دلبستگی ها همه و همه یقیناً خاطرات خوبی از خود بجای خواهند گذاشت پس می نویسم.
- اری بنویس و با تعهد هم بنویس. اخلاق را رعایت کن و عدالت را هم.
- دو شاهد هم ناظر بر تعهدت خواهند بود 1) خدای تبارک و تعالی 2) وجدان بیدار و آگاه