- اعتیاد کلا بده حتی اگه از نوع خوبش اشه.... البته شاید واژه خوب بی معنی باشه.
- فکر کنم معتاد بودم ولی خودم خبر نداشتم و حالا ترک کردم!!! اشتباه نشه تو ترک نیستم بلکه ترک اعتیاد کردم و اینجا ثبتش می کنم تا یادم بمونه...
۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سهشنبه
ترک اعتیاد
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
وظیفه و مسؤلیت یک مدرس
- یک ترم تحصیلی دیگه رو به اتمام است و یک سال دیگه به تجربه ام اضافه شد. امروز به انچه در این سالها ملاک و مد نظرم برای حرفه و پیشه ام بوده فکر می کردم. انچه که به نظرم باید به ان عمل می کردم ( ولی ادعا نمی کنم که عمل کرده ام!) و از جمله وظایف خود می دانم اینهاست :
- خودباوری - در شیوه تعلیم و تدریس باید خودباوری نهفته شده باشه تا دانشجویان و جوانها که سرشار از امید هستند اعتماد به نفس پیدا کنند و به تحقیق روی اورند. همیشه از اینکه کسی را نا امید کنم متنفر بودم و از افرادی هم که اینگونه رفتار می کنند خوشم نمیاد و ازشون دوری می کنم. به نظرم کسانی که دیگران را نا امید می کنند اگر مغرض نباشند مریضند...
- تقویت روحیه پژوهشگری و جویندگی- یکی از اصولیست که باید در روش تدریس هر مدرسی قرار داده شود و کلاس و درس را از اون حالتی که استاد، دانشجو را مجبور کنه تا چند صد صفحه مطب از کتابی را یاد بگیرد و از حفظ کنه و ان را در قالب چند واحد درسی پاس کنه بیرون بیاره. و این کار یکی از کارهای بسیار سخت است و تا نظام آموزشی ما دچار تحول نشود برای من نوعی هم سخت است انجام چنین کاری! یکی از ارزوهام اینه که دانشجو با تعمق و روحیه پژوهشگری به یادگرفتن دانش علاقه مند بشه ولی متاسفانه تا کنون نتونستم این چنین کلاسی داشته باشم مگر گاه گاهی در راهنمایی پایان نامه ها ...
- تدریس مسؤلانه- یکی از وظایف استاد اینست که بی حوصله سر کلاس حاضر نشه. به درس و دانشجو بی توجه نباشه. با شوق تدریس کنه و نسبت به شغل خودش احساس مسؤلیت داشته باشه...
- برقراری ارتباط با دانشجو- باید به جز وقتی که در کلاس صرف دانشجو می شه زمانهایی را هم برای مراجعه دانشجو در اتاق کار در نظر گرفته بشه تا ارتباط بیشتری با انها برقرار شود و از سؤال و جوابهای انها نقاط قوت و ضعف خود مدرس را هم پیدا بشه که ایا در انتقال مطلب به دانشجو موفق بوده یا نه؟!... در ابتدا گفتم باید و باز هم تکرار می کنم باید- اگر چه خیلی از مواقع به ان عمل نمی شه و خود نیز عمل نکردم!
- شاگرد پروری - به نظرم اعتبار یک استاد در بیرون به دانشجویانش است و دانشجویی را که تعلیم داده و پرورش به چه مرتبه و مقام علمی رسیده. اینکه چقدر تونسته شاگردپروری کنه و به جامعه یک نیروی کار امد و علمی تحویل داده و اثارش در وجود شاگردش نمود پیدا کرده باشه به طوری که به نیکی گفته شود فلانی دست پرورده فلان استاد است.
- این ها از اصولی بوده که همیشه دغدغه فکری ام در شیوه معلمی و شغلم بوده. اگه بخوام به خودم نمره بدم فکر می گنم در حد 12 بدم که صرفا یه نمره قبولی گرفته باشم و بس...
- پینوشت: با یه بازنگری در انچه که در بالا اوردم یک اصلاحیه می زنم از باب اینکه انچه نوشتم برخی از اصولیست که جزء وظایف یک استاد است و یقینا بیش از اینها باید مطلب نوشت و بیش از اینها باید احساس مسؤلیت کرد...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
- اردیبهشت شیراز بهشته و بعد از چند سال توفیق نصیبم شد که دوباره در این ماه سفری دل انگیز به این شهر داشته باشم. هر دفعه که به این شهر زیبا سفر می کنی نمی شه جاهای دیدنیش را دوباره ندید. نمی شه طرف باغ ارم نرفت و فاتحه ای برای خواجه حافظ شیرازی نخواند و سعدی را فراموش کرد. امسال سعدیه و حافظیه را گسترش داده بودند و با اتصال باغ های اطراف بسیار دلگشا تر شده بودند، اگر چه باغ دلگشا خود دلگشا ست. تقریبا از همه باغها و جاهای دیدنی بازدید شد و چقدر بده وقتی داری نهایت لذت را می بری از اون همه نعمت و زیبایی که خداوند خلق کرده و آثار قشنگی که بشر با ذهن خلاق و هنرمندانه اش از خود بر جای گذاشته و داری تند تند با ذوق و شوق تو دوربینت حفظش می کنی یه دفعه بخوره تو ذوقت و پیغام اتمام شارژ دوربین جلو چشمت ظاهر بشه و بدتر از اون وقتیه که یادت بیفته فراموش کردی شارژر را با خودت ببری شیراز!!! ولی خوب با دل خوش کردن به دوربین موبایل، سعی بر این شد که قشنگی های طبیعت و هنرهای ساخت دست بشر در چند قرن پیش، با چشم سر در گوشه ای از حافظه ثبت بشن تا دفعه دیگه یادم نره که باید با تجهیزات کامل سفر رفت !!!
- همه چیز عالی بود ...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
گذر گاه زمان
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخ و شیرینی خود می گذرد
رنگ ها رنگ دگر به خود می گیرند
روزها از پی هم می گذرند
عشق ها می میرند...
و
فقط خاطره هاست که
چه شیرین و چه تلخ
دست نا خورده به جا می مانند
" مهدی اخوان ثالث"
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
به بهانه روز معلم
- این جمله استاد مطهری: " ستایشگر آن معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه را" همیشه آویزه گوشم هست و تمام دغدغه ام در شغلم... نمی دانم چقدر موفق بودم ولی می دانم تلاش کرده ام که ذهن دانشجویانم را یه این جهت سوق دهم که : " اندیشیدن و فکر کردن ارزشی بالاتر از یاد گرفتن و تکرار اندیشه های دیگران دارد". و نیز همیشه نیاز دارم به خود یادآوری کنم : " اول اندیشه وانگهی گفتار".
- خدایا شکرت که پیشه معلمی را به من عطا فرمودی!
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه
د ه م ... ارد ی ب ه ش ت
- نه خاطرات را فراموش کرده ام و نه خاطرت را...
- " دهم اردیبهشت " دیگری بر تو مبارک باد!
۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سهشنبه
بی آغاز و بی پایان
مدتهاست یاد گرفته ام به خود یاد آوری کنم که : هر آغازی بعد از اوجش به پایان می رسه! دلم می خواهد آغازی بی سلام داشته باشم تا پایانی بدون خداحافظی داشته باشه! ولی نمی شود! نمی توان بی آغاز و بی پایان بود و برای همیشه در اوج ماندگار شد! این جبر روزگار است وناچار باید به این قاعده تن داد و پذیرفتش...
گاهی چقدر این پایان بی رحمانه آن حلاوت و شیرینی آغاز را در خود می بلعد...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه
آدمها
- بعضی آدمها مثل بوته های گل سرخند. وقتی می خوای علفهای هرز اطرافشون را بکنی ؛ با تيغاشون دستهاتو تيکه و پاره می کنند!
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه
بهانه ای برای نوشتن
- سومین سالنامه را که هدیه گرفتم یک کم ورقش زدم و نگاش کردم، جنس کاغذ اش مرغوب و عالیه! یادش بخیر هر سال یکی از بهترین سر رسید ها را برا خاطرات نوشتن و یادداشتهای دل انتخاب می کردم. دستخطم بد نبود و تمیز می نوشتم ولی حالا وبلاگ شده دفترچه خاطرات و مثل قدیما یه گوشه ای قایمش نمی کنم. صفحه هاش همیشه بازه و هر کسی هر زمانی که دلش بخواد می تونه بیاد سراغش و زیر و روش کنه!!! یه نکته جالب اینه که تو بعضی از سررسیدهای سالهای قبل کلی مساله ریاضی حل کردم و لابلای اون حلها دلنوشته ها هم پیدا می شه و اکثرا زمان هم در زیرش ثبت شده!!! طبق معمول شب کار بودم!! دلم می خواد مثل اون وقتها دوباره خوشخط باشم و حرفی برای نوشتن داشته باشم...
۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه
بیاد دوست
- ای صمیمی، ای دوست!
- گاه بیگاه
- لب پنجره خاطره ام می ایی
- ای قدیمی، ای خوب!
- تو مرا یاد کنی یا نکنی
- من به یادت هستم
- آرزوهام همه سرسبزی توست
- دایم از خنده، لبانت لبریز
- دامنت پر گل باد!
۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه
آغازی دیگر در سال نو
- سال نو بر فراز آسمان آغاز شد. قرار بود ساعت 12 ظهر از آخرین روز پارسال برسیم که تبدیل شد به ساعات اولیه امسال! حالا بماند که یکبار با هواپیما رفتیم و برگشتیم و بعدش هم هفت ساعتی علاف بودیم و ... گذشت همه اون سختی ها و دلهره ها...
- دید و بازدیدهای همیشگی هم در این ایام برقرار بود و دیدارها تازه شد...
- دیشب که می خواستم برگردم بغضم ترکید ... برای تنهایی مادر و صبوری اش...
- سال نو با بهارش اغاز شده و امید دارم که نوآوری نیز بهمراه داشته باشد و بهتر و متفاوت تر از سالهای گذشته باشه. انشاءالله !
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
بهار
- بهار دست توانمند دوست! باغ ام کن
- برای لحظه ای از عمر، شبچراغ ام کن
- ببار بر سر من بارش نگاهت را
- اگر که باغ نگشتم، کویر داغ ام کن
- تو ای بهار برایم دعای باران کن
- دعای خرمی روی سبزه زاران کن
- فدای میکده های نگاه سبزت، من
- مرا فدایی چشم امیدواران کن
- بهار با خود من می بود و من نمی دیدم
- ز شاخه دانه بید مشک را نمی چیدم
- نگاه کاسنی تلخی چراغ شد، ناگه
- حضور سبز خدا را به باغ فهمیدم
۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سهشنبه
دزد
- دزد چه شکلیه؟ ... یه جوون 23-24 ساله با پیراهن چهار خونه سفید و سرمه ای که از پنجره وارد خونه شده و یکراست اومده تو ی اتاق ! اول کشوهای میز تحریر را بیرون ریخته و فقط خودکار و خودنویس و یادگاری های دانشجویی را پیدا کرده که به دردش نمی خورده بعدش هر چی تو کمد ها و جا کتابی ها بوده را هم زیر و رو کرده هیچی بجز کتاب و کاغذ و یه سری وسایل شخصی و لباس پیدا نکرده ... ولی همه چیزو تا تونسته پرت کرده این ور و انور، حتی نخ و قرقره و سوزن وچرخ خیاطی و ...
- خودت دیدش؟ ... بله ... طبق معمول وارد خونه شدم دیدم چراغ اتاق روشنه! فکر کردم صبح که می رفتم یادم رفته خاموشش کنم... با یه حس درونی آهسته رفتم نزدیک در اتاق دیدم یه نفر تو اتاق سرگرم بررسی کیفی هست که همه اسناد و مدارک توشه!!! خواستم داد بزنم اقا تو کی هستی، بازم اون حس درونی جلومو گرفت و بسرعت از ساختمان اومدم بیرون و فریاد زدم ای دزد! ای درد !!! عین فیلم ها ... تا همسایه ها اومدن جمع بشن یارو از دیوار فرار کرد و رفت... اولش اتاق شخم زده را که نگاه می کردم وحشت زده بودم ... کم کم وسایل را زیر و رو کردم دیدم حتی اون دویست تومن پول نقد نو که برای عیدی ها کنار گذاشته بودم را از ترسش انداخته و نبرده!!!
- دزد ترس نداره ولی هزار فکر و خیال بعد و اینکه چه اتفاقاتی ممکن بود بیفته یا بعدا رخ دهد آرامش را از آدمی می گیره و وقتی اون صحنه مثل فیلم سینمایی هزار بار جلو چشمت نمایان می شه و بهش فکر می کنی خیلی سخت و ترس آوره... تصمیم گیری اون لحظه خیلی مهمه... و همه می گن بهترین تصمیم گیری را انجام دادی ... بعضی ها به شجاعت و قدرت تصمیم گیری خوب و کنترل رفتار و ... ربطش می دن ، آنچه که خودم می دونم اینه که تمام اون عکس العمل ها و رفتارها ناشی از همون خوابی بود که چند ماه پیش دیده بودم و همش منتظر وقوعش بودم!! هنوز در شوک هستم ایا این خواب بود که رخ داد یا واقعیتی که تبدیل به خواب شد!! ... وقتی یک روز تمام صرف جدا کردن وسایل اتاق و کمد ها می شم یقین پیدا می کنم که بیدارم...
- خدایا شکرت که بخیر گذشت و خیلی چاکرتم بخاطر هشدارهایی که گاهی بهم می دی و تلنگرایی که بهم می زنی... خدایا باز هم اگه لیاقت دارم کمکم کن و مرا به خودم واگذار مکن، گرچه خیلی وقتها غفلت این بنده حقیرت خیلی بیشتر از انچه که نباید باشه هست ... خدایا توانایی درک و فهم حکمتهایت را نصیبم فرما!
۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه
کمی محبت
- چقدر زود فراموشش کردی! ... خیلی روزا به انتظارش می نشستی تا بیاد و براش بگی از استاد، کلاس، خنده ها و شوخی ها... و می دونستی که اینا همش بهونه است و دلت می خواد راجع به س / ا ل / ... باهاش حرف بزنی و بگی انچه که به هیچ کس حتی صمیمی ترین دوستت هم نمی تونستی بگی... اون یه جور ایی محرم اسرارت شده بود ... هیچ وقت از خودت پرسیدی چرا تو نتونستی مثل اون مخزن اسرارش باشی و چرا هیچوقت حرف دلش را بهت نمی زنه... نتونستی و نخواستی اعتمادش را به خودت جلب کنی و بدتر از همه اون غرور همیشگیت اومد سراغت و ... خیلی بی انصافی کردی در حقش... می دونی داره با بیماریش دست و پنجه نرم می کنه و روزها چشم انتظار یه نیم نگاه و سلام از طرف توست!! یقین دارم نمی دونی... چون هیچی ازش نمی دونی ... هم اکنون نیازمند کمی محبت است...فقط خدا کنه دیر نرسی...
یه حسی که شاید بشه اسمش را گذاشت بشر دوستانه منو وادار کرد این مطلبو بنویسم، که بدونی مخاطبم تویی...
۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه
دوستی با بعضی آدمها
- دوستي با بعضي آدم ها مثل نوشيدن چاي کيسه ايست هول هولکي و دم دستي. اين دوستي ها براي رفع تکليف خوبند اما خستگي ات را رفع نمي کنند. اين چاي خوردن ها دل آدم را باز نمي کند خاطره نمي شود فقط از سر اجبار مي خوريشان که چاي خورده باشي به بعدش هم فکر نمي کني
- دوستي با بعضي آدمها مثل خوردن چاي خارجي است. پر از رنگ و بو. اين دوستي ها جان مي دهد براي مهمان بازي براي جوک هاي خنده دار تعريف کردن براي فرستادن اس ام اس هاي صد تا يک غاز. براي خاطره هاي دمِ دستي. اولش هم حس خوبي به تو مي دهند. اين چاي زود دم خارجي را مي ريزي در فنجان بزرگ. مي نشيني با شکلات فندقي مي خوري و فکر ميکني خوشبحال ترين آدم روي زميني. فقط نمي داني چرا باقي چاي که مانده در فنجان بعد از يکي دوساعت مي شود رنگ قير يک مايع سياه و بد بو که چنان به ديواره فنجان رنگ مي دهد که انگار در آن مرکب چين ريخته بودي نه چاي.
- دوستي با بعضي آدم ها مثل نوشيدن چاي سر گل لاهيجان است. بايد نرم دم بکشد. بايد انتظارش را بکشي. بايد براي عطر و رنگش منتظر بماني بايد صبر کني. آرام باشي و مقدماتش را فراهم کني. بايد آن را بريزي در يک استکان کوچک کمر باريک. خوب نگاهش کني. عطر ملايمش را احساس کني و آهسته جرعه جرعه بنوشي اش و زندگي کني
۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه
۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه
کارگاه بیهوده نویسی!
- از زمانی که بخت و اقبال ما با دفتر طرح و برنامه و بودجه و ... گره خورده مجبورم مطالعاتی در این زمینه ها هم داشته باشم. زمانی که در کارشناسی درس می خوندم بحث اقتصاد از مباحث روز بود و به بحث های سیاسی هم گره می خورد، یه درس چهار واحدی اقتصاد بعنوان اختیاری گذروندم که خداییش خیلی به کارم امده. چند وقت پیش دیدم یه کارگاهی قراره برگزار بشه تحت عنوان بودجه نویسی عملیاتی و ... و مدرس هم استاد ... از دانشکاه ... گفتم اینو شرکت کنم تا با روش بودجه نویسی علمی هم اشنایی پیدا کنم و از این حالت سنتی بیرون بیایم! ... سه شنبه کل برنامه ها را کنسل کردم و رفتم! ... یه نیم ساعتی که گذشت هی به خودم دلداری می دادم که نه حالا کم کم میره سراغ اصل مطلب! هر چه قدر زمان سپری می شد بیشتر حالم از این روش تدریس و گفتمان و ... بهم می خورد! تازه سر این کلاس می فهمیدم که بعضی وقتها این دانشجویان بیچاره چه می کشند! این استاد گرامی که هی عنوان ها و مدارج و تحقیقاتش را برخ می کشید انقدر ضعف در ارایه مطالب داشت که حرف نزنم بهتره! ... بهترین راه حل این بود که کلاس را ترک کنم و وقتی از اونجا آمدم بیرون حس می کردم مغزم نیاز به ترمیم داره و هوای تازه می خواد... یکساعت قدم زدن تو کوچه پس کوچه های خلوت اندیشه. خیلی مؤثر بود... حتی حاضر نشدم گواهی شرکت در کارگاه را بگیرم... همه چیز شده مدرک و کاغذ! بیشتر افراد شرکت کننده آمده بودن تا اون گواهیه را بگیرند چون در ارتقاء شغلیشون اثر گذار بود! ... خوشبختانه شنیدم نتیجه نظر خواهی جوری بوده که استقبالی از کارگاه بعدی این استاد!! بزرگوار نشده! ...
- خدایا شکرت که من ریاضی درس می دم ! ...
۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سهشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه
ثبت مجدد نهم اسفند
- نهم اسفند دیگری اینجا در سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت ثبت می شود... همانگونه که طی دستنوشته ای ان را در سال 68 ثبت کردی تا فراموش نشود شکرگزاری حکمت خدا را... نوشته بودی این روز را برای خود عزیز می دانم و در خلوتخانه دل خویش جشنی باشکوه بمناسبتش برپا ساخته ام. این روز را بر خود و آینده خود مبارک و خوش یمن نامیده بودی و روز شروع به ساختن خود واقعی، نه خود دیکته شده جامعه و خانواده ... اینک بار دیگر من در اینجا ثبتش می کنم شاید روزی تو این نوشته را بخوانی و بدانی که ساعت دوازده و سی دقیقه ظهر روز نهم اسفند برای همیشه در ذهن و قلب من ثبت شده است...
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
دوست
نوشتم برایت ای دوست :
- زیباترین حکمت دوستی، به یاد هم بودن است نه در کنار هم بودن!
- زیباست وقتی قلبی داری که صاحبش خودت هستی! اما زیباتر آنست که دوستی داری که قلبش تو هستی!
۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه
صبر و مقاومت
- زندگی فراز و نشیب های زیادی دارد و این انسان است که در قیاس با این تغییرات یا می تواند همچون فولادی سخت باشد که گر چه مقاوم است ولی چون انعطاف ندارد با یک فشار می شکند و یا می تواند همچون آهن سخت و انعطاف پذیر باشد که هم سخت است و مقاوم و هم منطقی است و شکل پذیر. افرادی در زندگی ضربه می خورند که یک حالت و یک موضع در برابر تمام مسایل زندگی دارند و اشخاصی زندگی موفقی دارند که همراه با روحیه ی مقاوم خود، سرمایه صبر و مدارا را بر دوش می کشند.
۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه
بندر عباس و ابهای خلیج فارس
- وقتی در تهران زندگی می کنی هر وقت صحبت از دریا می شه فوری دریای خزر در ذهن نقش می بنده و به دلیل بعد مسافت و شرایط اب و هوایی و امکانات و .. اگر فرصتی پیش اید سفر به شمال در دسترس تر است و دلپذیرتر. همیشه شمال و دریا و جنگل های آن را دوست دارم و مخصوصا بارانهای ان را! ولی ایندفعه توفیقی نصیبم شد که سفری به جنوب و بندرعباس داشته باشم و ابهای خلیج فارس. سفر، سفر کاری بود و همکارم از پرواز جا ماند و باید به تنهایی بار این سفر را بردوش می کشیدم. موقع رفتن از اینکه به تنهایی می رفتم احساس خوبی نداشتم ولی دیشب که بر می گشتم حس بسیار خوبی داشتم... این حس خوب یک کمیش بر می گرده به همایش که نسبتا پر بار بود ولی بیشترش به دلیل دیدن ابهای خلیج فارس و بیکرانی اون بود. فکر می کنم تنها کسی بودم که به بازار سر نزدم و بدنبال خرید و جنس خارجی و .. نبودم... از هر فرصتی که گیر اوردم نظاره گر دریا بودم و بسیار سخن با او گفتم... اگرچه شمال زیبایی خاص خودش را داره ولی زیبایی این دریا برایم بگونه دیگری بود... دریاچه خزر راه به جایی نداره و ... ولی این ابها به آبهای ازاد وصل اند و اقیانوس، اتصال به اقیانوس ارام، همانی که بزرگترین اقیانوس دنیا می نامندش!... به یاد ماهی سیاه کوچولو که رفتن را انتخاب کرد اگر چه می دانست همیشه رفتن رسیدن نیست ولی باید به دنیای بزرگتری سفر می کرد و ... این دریا همان جایی است که می تونه آدم را به دنیای خیلی بزرگ وصل کنه... هر دو روز دریا بسیار ارام بود... کشتی ها در حرکت و بعضی ها هم لنگر انداخته بودند و فانوس هایشان شبها زیبایی دریا را دو چندان کرده بود...لنج ، قایق موتوری ها هم مرتب بین قشم و بندر در رفت و آمد بودند...
- اون دریای بیکران مردمانی دل دریایی هم داره... با اینکه ارتباط زیادی با انها نداشتم ولی دریا دلی و پاکی و صداقت را می شد در چشمان درخشانشان که در بین اجزاء صورت سیه چرده ( و بعضا کاملا سیاه) می درخشید، به وضوح دید ( درست مثل نور همون فانوس های دریایی در شب قیرگون و سیاه) ... تفاوت رفتاری بین آدمهای سیاه و سفید چهره را می شد کاملا حس کرد!
- تو از دریچه کشتی، در صبحی که همه چیزش پاکی اب و طراوت دریاست، سفر به دریای دل خویش کرده ای؟ در ژرفای دل دریایی خویش مروارید و صدف صید کرده ای؟
۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سهشنبه
سفر
- ترافیک بی موقع را پیش بینی نکرده بودم و بدجوری هم گیرش افتاده بودم. پرواز ساعت سه و نیم بود و من سه و سی و پنج دقیقه رسیدم فرودگاه!!! بین راه چندین بار با اطلاعات فرودگاه تماس گرفتم و هر دفعه هم گفت نه پرواز به موقع انجام می شه! به فکر این بودم که اون بلیط را باطل کنم و برم تو لیست انتظار !!! همه اش دعا می کردم که بتونم با یه پرواز دیگه برم... وارد سالن شدم غلغله بود... چشمم به تابلو افتاد ... هنوز هواپیما پرواز نکرده... از اطلاعات سؤال کردم دیدم هنوز امیدی هست ... با یه کم دوندگی کارت پرواز گرفتم و تونستم خودم را به بقیه برسونم و سوار هواپیما شدم... هی منتظر شدیم دیدم خبری از پرواز نیست!!! بلاخره بعد از یک ساعت و نیم که رو صندلی جلوس کرده بودیم و کمربند ها را بسته بودیم هواپیمایی که گفته بودند تاخیر نداره پرواز کرد!!! بغل دستیم معاشرتی بود و شروع کرد به صحب از فیزیک ... از ریاضی ... از انیشتین ... از مساحت بیضی ... از ستاره شناسها ... از کوروش ... از امام زمان ... از موبایلش ... از موبایلم ...از آمار مهندسی... از پرش 5 متر و بیست سانتی اش... از مدال نقره اش ... و بین همه اینها از زندگی شخصی ام می پرسید و نصفه نیمه جواب می گرفت... آدم با معلوماتی بود و شخصیت جالبی داشت... یه اکیپ 15 نفره بودند و این یکی تک افتاده بود ... هر از چند گاهی دوستاش صداش می زدند و بهش تیکه می پروندند ... موقع خداحافظی احساس می کردم خیلی وقته می شناسمش و ... راستش حالا حس می کنم یه کمی هم دلم براش تنگ شده و دلم می خواد دوباره ببینمش!! ... موقع برگشتن بغل دستیم از اول تا اخر گرفت خوابید و نه سلامی با هم داشتیم و نه علیکی!!!
- سفر خیلی خوبی بود ...
۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سهشنبه
...
- هر روز با بغض در گلو به انتظار می نشیند تا شاید پاسحی به سکوت پر کلامش داده شود... چه خوب می شد اگر پاسخش را می دادی... سخت نگیر ... با گوش جان بشنو سخن دلسوخته ای را که چنین زمزمه می کند :
- قاصد حضرت سلمی که ســــلامت بادش
- چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه
خروس بی محل
- وقتی گوشی بیموقع زنگ می خوره یا حاوی پیام خوبه یا بد و خدا نکنه هیچ وقت بد باشه. دیروز یهویی ساعت سه موبایل صداش در اومد و خواهر گرامی شروع کرد به حال و احوال کردن و حاشیه رفتن... از همان تلفنهای بی موقع... خیلی زمان زیادی نبرد که گفتم اصل مطلب ؟ ... مادر دستش شکسته بود و باید عمل می شد ... مادر همیشه مادره و به فکر بچه هاش... فهمیدم اول صبح هم که باهاش حرف زدم دستش درد می کرده و عکس گرفته بوده ولی برای اینکه ناراحت نشیم نه به من گفته و نه داداشی... و اون موقع هم چون می خواستند بیهوشش کنند گفته بود می خوام با بچه هام حرف بزنم... فکر نمی کنم هیچ وقت در زندگی بتونم جبران محبت هاش را بکنم... تا ساعت 12 شب مرتب پیگیر قضیه بودم... کاری از دستم بر نمیومد بجز همدردی و یه سری سفارشها به این و اون... تا اومد خوابم ببره فکر می کنم ساعت حدود دو شد... چهارو نیم صبح صدای زنگی بگوشم رسید با دلهره گوشی را برداشتم... اس ام اس همراه اول! صورتحساب... به قول معروف خروس بی محل!
۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه
چرا باور نکردم
- نمی دانم چرا وقتی می گفت سرطان خون دارم باور نمی کردم! شاید بدلیل اینکه بعضی وقتها یه جورایی مطالب را اونجوری که خودش دلش می خواست جلوه می داد و حس می کردم نیاز به توجه داره و دلش می خواد یه جورایی نظر ادم را بخودش جلب کنه... مدتها بود ازش بی خبر بودم و امروز یه دفعه بیادش افتادم و گفتم بگذار احوالش را بپرسم ... گفتند بیمارستانه! ... جا خوردم ... دلم هوری ریخت پایین... رفتم سراغش ... رنگ صورتش به همان سفیدی ملافه اش بود... لبخند بیحالی بر لبانش ظاهر شد و با صدای در گلو خفه اش گفت زحمت کشیدی...
- قطرات باران بشدت به شیشه های اتاق می کوبید و من پشت پنجره باهاش همراهی می کردم...
- نمی دانم چرا باور نمی کردم... نمی دانم... نمی دانم ... خوب موقعی باران میامد و من بهش نیاز داشتم... بقدری رفتم و رفتم که ناگاه یکی بهم گفت خانم سرما می خوری ببین چقدر خیس شدی... خیس شدن من مهم نیست مهم اینه که من به حرفای یکی بی توجهی کردم و باورش نمی کردم...
۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه
ادم مجازی
- یکروزی وارد دنیای مجازی می شه ... برا یکی یه hi می فرسته و بعدش از همدیگه asl می خوان ... همینجوری الکی یه چیزی می گه و با هم چت می کنند ... روزای دیگه هم تا چراغ همدیگه را روشن می بینند شروع می کنند چت کردن ... دفعه دوم می گه خوبه بهش راستش را بگم ولی نمی گه ... ماهها می گذره و دیگه به هم عادت کرده بودند و او با همان مشخصات مجازی در قالب یک شخص حقیقی نقش بازی می کنه ... زمان را از دست می ده و می بینه دیگه شهامت راست گفتن را نداره و تنها شهامتی که پیدا می کنه اینه که تصمیم بگیره برای همیشه اون شخص مجازی را محو کنه ... الان سه ساله که دیگه ان لاین نمی شه ... می گه بهترین تصمیم را گرفتم! ... نمی دونم چی باید بگم... الان بهش می گم : بی انصاف می دونی چشم انتظاری خیلی رنج اوره؟
۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه
تی لی فون!
- کابل برگردانی سه روزه تبدیل شد به هفت روزه !!! همه خطها وصل شده بود الا این یکی!!! بعضی اوقات که احساس می کنم تلفن وقتم را تلف می کنه و یا خسته ام از حرف زدن زیاد ، تا زنگض بصدا در میاد میگم نه ترا خدا وقت ندارم و خسته ام !!! ولی این چند روزه همش گوش به زنگ بودم و دلم می خواست صداش در بیاد که نمیومد... با وجود موبایل مشکلی از نظر ارتباط تلفنی نبود ولی همیشه از اینکه دیگران مرا از داشتن امکاناتی محروم کنند کلافه می شم و برای بدست اوردنش تلاش می کنم... این دفعه هم تلاشهام به نتیجه رسید و با اینکه مدت قطعی بیش از 72 ساعت شده بود ولی خوشبختانه شماره عوض نشد و دسترسی به نت را به تعویق نینداخت... البته با کلی صحبت و بحث و گفتمان نا مسالمت آمیز!!! یادم باشه فردا زنگ بزنم و از مخابراتچی ها تشکر و قدردانی کنم. ( این حرفم کاملا جدی است.)
۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
خسته ام
- خیلی احساس خستگی می کنم... یک ترم تموم شد و هیچی در موردش ننوشتم. ورقه های امتحانی نصفه نیمه تصحیح شده و باید تموم بشه، آخه این ترم مثل ترم بهار نیست که یه تابستون را کمکی داشته باشی...
- چند روز هست که از دست کار اجرایی که بعهده ام گذاشتند کلافه ام و مرتب تو ذهنم متن استعفا را مرور می کنم که مکتوبش کنم ولی هنوز نوشته نشده. چقدر آرامش داشتم وقتی فقط تدریس می کردم...
- دیشب ساعت هشت که رسیدم خونه طبق عادت همیشکی سیستم را روشن کردم که در کنار شام و ناهار خوردن و ... اخبار را مرور کنم، ایمیلم را چک کنم و ... که دیدم اینترنت قطع و کانکشن وجود نداره تلفن را برداشتم دیدم اصلا بوق ازاد وجود نداره رفتم با اون یکی خط دیدم بلــــــــه اونهم قطع هست !!! بعد از تحقیقات معلوم شد مخابرات کابل برگردانی داره و احتمالا شماره ها هم عوض می شه !!! به مدت 72 ساعت تلفن نداریممممممممم و از همه بدترررررررررررررر اینترنت نداریمممممممم و از همه بدتر تر ترررررررررررررر احتمالا تا مدتها ای دی اس ال نداریممممممممممم !!! خدا کنه اینجور نشه چون زندگی مختل می شه ...
- مثل اینکه اینجا باید یه سری تنظیمات انجام بدم تا نوشته هام راست چین بشه ولی اصلا حال و حوصله اش را ندارم... ء
- خیلی خسته اممممممممممممممممممممم ...
۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه
دلتنگ
- خیلی دلتنگتم... بدتر از همه اینکه سر یه موضوع پوچ و بیهوده رفتی ... یقین دارم که بر می گردی... یادت باشه که من اینجا نوشتم که بر می گردی و وقتی برگشتی همینجا هم می نویسم .. خیلی خوشحال می شم اگه خیلی زود با اون لبخند همیشگیت دوباره لبخند بزنی... منتظرم " ع.ر.ن. ...
۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه
احساس بی احساس
- از روز اول گفتم که من اصل را بر صداقت و راستی می گذارم و به همه شما اعتماد دارم مگر اینکه خلافش ثابت بشه ... گفتم که اگر کار بلد نباشید و صادقانه بیان کنید که نمی دانم ولی می خوام یاد بگیرم تا اونجایی که بتونم کمک می کنم که یاد بگیرید ولی بعد از یه مدت انتظار دارم آموخته ها را بکار ببرید و خودتان هم تلاش کنید... گفتم اشتباهات و فراموشی ها را یکبار، دوبار و سه بار چشم پوشی می کنم ولی بعد از آن برایم قابل گذشت نیست... گفتم ... گفتم ... خط قرمزها ی کاری را تعیین کردم... ماهها گذشت... تذکرات بیشتر و بیشتر شد... ازعدم صداقت رنج بردم ولی تحمل کردم ... تا اینکه دیگه تصمیم گرفتم به آنچه گفته بودم عمل کنم ... تذکر کتبی داده شد و سپس مهلت پانزده روزه و دیروز وقتی دیدم بیفایده است تصمیم نهایی را گرفتم و گفتم اخراج!... دیگه هیچ کلامی و خواهشی و ... بر من تاثیر نداشت... به واسطه ها گفتم خواهش می کنم وساطتت نکنید... بعضی تصمیمات را دیر می گیرم ولی بعد از اینکه تصمیمم عملی شد دیگه امکان نداره لغوش کنم... و امروز کسانی که شناخت نداشتند، شنیده بودند ولی باور نکرده بودند، باور کردند... امروز اون چهره مهربون تبدیل به یک آدم خشن و بی احساس شده بود و در واقع احساس بی احساس...
- فقط خدا می داند که اینجور تصمیم گیریها چقدر سخته ولی وظیفه ام و مسؤلیتم به من امر می کرد که احساس را در این تصمیم گیری دخالت ندهم و ...
۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه
جمله یک ناشناس
- امروز یه سری وبگردی کردم و همینجوری که می چرخیدم به یه کامنت از طرف یه ناشناس رسیدم که در روزگذشت گذاشته بود جمله اش به نظرم قابل تامل امد و تصمیم گرفتم اینجا بنویسمش ولی خوب چون نوشته بود ناشناس منم فکر می کنم حق برداشت داشتم و نیازی به رعایت قانون گپی رایت نیست!!! ( خیلی هم مقید به رعایت کپی رایت نیستم و دارم لاف می زنم!)
- دوست داشتن همیشه گفتن نیست، گاه سکوت است و گاه نگاه !
پینوشت 1 : این ناشناس گاهی تکثیر می شه و تبدیل به چندین ناشناس می شه و بعضی وقتها هم جنجال برانگیز!!!
پینوشت 2 : بعضی ها به اسم ناشناس یادداشت می گذارند یا یه دفعه یک پیغامی ازشون می خونی و ادم کنجکاو می شه بدونه کیه؟ ولی یه بار به خودم گفتم چه دلیلی داره کنجکاوی نشون بدم که کی هست و کی نیست ... خوب اگه این شخص ناشناس می خواست بدونم که حتما خودش می گفت...
عمر گذر دو ساله!
- امروز بیست و پنج دیماه ( پانزده ژانویه )این وبلاگ وارد سه سالگی اش می شود. اگر چه حدود یک ماهی می شه که ننوشتم ولی فراموشش نکردم. نه اینکه حرف برای نوشتن نبوده که نوشته نشده نه برعکس زیاد هم بوده ولی مشغله کاری بقدری زیاد بوده که فرصت نوشتن بهم نداده. می دانم که باید ایجاد فرصت می کردم ولی خب نشد..و گاهی لعنت می فرستم به این کارها و مشغله های بیهوده که ادمی را از انچه که باید دنبالش باشه باز می داره ولی چه فایده!!!! به خودم می گم دنبال بهونه نگرد و ...
۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه
مخاطره
- به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خود شوی
اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند
دوری کنی
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی
-
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
- شاعر : پاپلو نرودا ترجمه : احمد شاملو
۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه
ترا من چشم در راهم... بیست و یکسال!
- دلهره عجیبی دارم. الان هم که عصر جمعه ست و دلگیر کننده تر! ... می دانم حالا که قراره بعد از بیست و یک سال برگردی باید خوشحال باشم ولی نمی دانم چرا حالم غریبه!!! خوشحال هستم ولی بغض گلویم را می فشارد... گوله گوله اشک می ریزم ... کنترلش دست خودم نیست!!!... تا نبینمت باور نمی کنم که میای!!! اون سالی که رفتی یادته؟ من که خوب یادمه... خیلی غریبانه رفتی و یه جورایی بی خبر... وقتی ازت می پرسیدیم چند وقته می ری می گفتی من که زیاد رفتم و برگشتم این سؤالا چیه می پرسین!! از یه هفته قبلش یادته چه کارها که نکردی برامون... چقدر خرید کردی!!! هی سفارش می کردی وهی امانتی می دادی دستم و گفتی اینا را نگه دار تا من بیام... من حیرون کارهات بودم و می گفتم مگه نمی گی زود بر می گردی پس این کارا چیه؟ و تو می گفتی آدمیه دیگه... اون روز که رفتی فقط من بودم و من ... قران را بالا سرت گرفتم و با چشمان پر از اشک بدرقه ات کردم... بعد از یک ماه زنگ زدی که استهکلمی و ... بعدش هم موندگار شدی و همه را چشم براه گذاشتی... بیست و یکسال می دونی یعنی چی؟ یعنی یه کم بیشتر از سن ساره و فاطمه که اصلا ندیدنت و یه کم کمتر از سن مهسا و زهرا و عاطفه و زینب و دانیال که سه چهار ساله بودن که رفتی و نه تو از اونا چیزی به یاد داری و نه اونها از تو... فقط داوود و محمد یه چیزایی یادشونه !!! می دونی که داود قراره با خانمش بیان به استقبالت و زهرا هم با نامزدش... حالا وقتی بیای جای خالیه خیلیا را هم حس می کنی...
- هر روز تقویم را ورق می زنم و روز شماری می کنم که دوم دیماه برسه... پنج روز دیگه... خدا کنه من تا اون موقع زنده باشم...
۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه
من از راهی دگر رفتم
- هر چند وقت یکبار، همون وقتی که دل می گیره ، چاره ای ندارم که پا به پاش برم به اونجاهایی که خودش می خواد!!! امروز سه چهار ساعت منو برد بین کتابهای شعر... می دونه و می دونم که بعضی وقتها دل کندن از بعضی شعرها و شاعرها برامون سخته... امروز غرق شعرای نصرت رحمانی بودم...
شعری که نشان از عصیان دارد :
به من گفتند راه
اینست
چاه اینست
ولی آن را نکردم گوش
من از راهی دگر رفتم
ز راهی پرت و دور و کور
من اکنون بر هدف هستم
و در کلام تلخگونه ای به زمانه چنین می گوید :
ای دوست
این روزها
با هر که دوست می شوم
احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم
که دیگر
وقت خیانت است
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
حقیقت
- حقیقت، آینه ای بود که از دستان خداوند به زمین افتاد و شکست، پس هرکس تکه ای برداشت و خودش را در آن دید و پنداشت حقیقت در دستان اوست. ولی حقیقت در میان مردمان پخش بود...
۱۳۸۸ آذر ۱۰, سهشنبه
امید
- بیا هر وقت در برابر گامهایمان سنگهای سیاه ناامیدی دیدیم آنها را کنار بزنیم و محکم تر گام برداریم.
- بیا هر وقت گلهای کاغذی در گلدان دستهایمان قد علم کردند آنها را بکنیم و به جایشان گل یاس بکاریم.
- بیا هر وقت مرغ نگاهمان در حصار یآس محصور شد حصار را بشکنیم تا به دیاریی انسوی نا امیدی پرواز کند.
- بیا هروقت قناری کلاممان از یآس سخن به میان اورد جریمه اش کنیم که هزار بار بگوید :
- " آنسوی دیار ناامیدی دروازه ای است به دیار امیدواری، تنها تلنگری می خواهد، دروازه را بگشا."
- این متن یکی از دستنوشته های نوشته شده در تاریخ : چهارشنبه ساعت 9 صبح سوم تیرماه هفتاد و یک. یعنی هفده سال و پنج ماه و هفت روز قبل!!! می باشه. فکر می کنم هر جند وقت یکبار جریمه هزار مرتبه ای را پرداخت کرده ام و می دانم که این جریمه ها برعکس جرایم رانندگی و ... نتیجه داده ! امروز هم جریمه شدم!!!
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه
یاد
- یاد ایام جوانی جگرم خون می کرد
- خوب شد پیر شدم آخر و نسیان آورد
گاهی این بیت را زیر لب زمزمه می کنم ... وانمود می کنم فراموش کرده ام همه اون خاطرات و ... ولی می دانم فراموش نکرده ام... خودم را نمی توانم گول بزنم...
۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه
۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه
یکمین سالگرد پدر
- باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی
- ترک ما کردی و باخاک هم آغوش شدی
- خانه را نوری اگر بود ز رخسار تو بود
- ای چـــراغ دل ما از چه تو خاموش شدی
۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
ادعا
- در ترافیک نا بهنجار و کلافه کننده خیابانهای تهران گیر کرده بودم و بدنبال سرگرمی برای خودم بودم یک کامیون هم بین همه خود روها ( که اصلا خود نمی رفتند!!!) خودنمای می کرد یک کمی غر زدم که این کامیون اینجا چه کار داره!!! یادم به نوشته های پشت بعضی از اتوبوس و کامیونها افتاد با دقت بیشتری کامیون را برانداز کردم دیدم بلـــــــــــــــــه این یکی هم نوشته ای داره، وقتی خوندمش گفتم مرسی کامیون که امروز تو ترافیک دیدمت!!! پشت نوشته اش این جمله بود : "ادعا نمی کنم همواره به یاد کسانی هستم که دوستشان دارم ولی می توانم ادعا کنم لحظاتی هم که بیادشان نیستم نیز دوستشان دارم. "
۱۳۸۸ آبان ۱۲, سهشنبه
شما سه نفر
- در این دنیای مجازی سه نفر هستند که برایشان احترام زیادی قایلم. هیچگاه ندیدمشون و شاید هم نبینمشون ولی قابل اعتمادند و جزء دوستان خوبم محسوب می شن، اگر چه شاید خودشان هم ندانند!!! سه دوست با هوش، با معرفت، بامرام و با اخلاق ... دلم می خواد اینجا ثبت کنم ارزشمند بودنشان را ...
اشتراک در:
پستها (Atom)