۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

دو بي ربط !!

  • مطلب يكم : اين تغيير ساعت را اصلاً دوست ندارم! من كاري ندارم كه كارشناسان چه مي گويند . صحبت از صرفه جويي انرژي و ... مي كنند يا نه! ( كه به نظرم تو مملكت ما چنين اتفاقي نمي افته و اين حرفا فقط رو كاغذه و نه بيشتر!) مشكلم اينه كه ساعت ِ بدنم نمي تونه تغيير كنه . سيستم خوابم بهم مي خوره و اون بازدهي لازم را در طول روز ندارم. امروز اول صبح داشتم با خودم فكر مي كردم كه اگه يك وقتي منم مثل بعضي دانشچو ها سر كلاس چرت بزنم و يا مثلاً بخوابم چي مي شه!! يعني ارزو مي كردم كه كاشكي مي شد وسط درس دادن همينجوري كه از اين سر تخته تا ته اون يكي تخته مي نويسم و پاك مي كنم يواشكي چرت بزنم !!! مثل آدمي كه تو خواب راه مي ره!! ... به به چه شود!! مسلماً پرت و پلا زياد مي گم و يك دفعه با سؤال يكي از دانشجو ها از خواب مي پرم و ...
  • به جاي اين كاشكي ها كه كاشته مي شن و سبز نمي شن يادم باشه سال ديگه اول وقت كلاس نگيرم!


  • مطلب دوم : اگه من خداي ناكرده معلم نبودم و پليس بودم و يه كسي بدون اينكه بدونه من چه سمتي دارم بهم اعتماد مي كرد و منو امين خودش ميدونست وباهام درد دل مي كردو توي درد دلهاش مي فهميدم كه طرف خلافكاره! اونوقت به وظيفه ام عمل مي كردم يا به امانتداري. با قاطعيت ميگم: امانتداري مقدم بر وظيفه ست. اعتقاد دارم بايد براي اون اعتماد ارزش قايل شد. ... بهم اعتماد كن و اطمينان داشته باش.

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

آزرده خاطر

  • هر آنچه می گویم زین خاطر

  • چون آینه است

  • ولی شکسته


۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

درد مشترک

  • در خامشی حضورم مرابفهم

  • یا برای عشق، زبانی تازه پیدا کن

  • تا درد مشترک

  • زبان مشترکمان باشد

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

یاد ِ دوست

  • ای صمیمی، ای دوست
  • گاه بیگاه
  • لب پنجره خاطره ام می ایی!
  • ای قدیمی، ای خوب
  • تو مرا یاد کنی یا نکنی
  • من به یادت هستم
  • آرزویم همه سرسبزی توست
  • دایم از خنده لبانت لبریز!
  • دامنت پر گل باد

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

شصتچی نباش

  • مسعود شصت چی یکهزار چهره پارسال با مسعود دوهزار چهره امسال کلی فرق کرده بود و این دفعه یاد گرفته بود که چه جوری خوب خودش را توجیه کنه! توجیهات پارسال یک جورایی به دل آدم می نشست و با خود می گفتیم شاید حق داشته! ولی امسال نه! حتی یک جاهایی باورش شده بود که باید فلان سمت را داشته باشه و اصلا فلان پست و مقام حق ِاوست!! از این جور شصت چی ها زیاد دور و برمون پیدا می شه و شاید منهم در زندگی خودم یک شصتچی باشم! و خیلی وقتها کارهامو توجیه کنم! یک جمله ای همیشه تو ذهنم هست که خیلی وقتها زمزمه می کنم : و خدا انسان را افرید و انسان هم توجیه کردن را !!...
  • دیالوگ پایانی شصتچی هزار چهره به نظرم فوق العاده بود و میخکوبم کرد! امسال هم منتظر دیالوگی شبیه قبلی بودم ولی متأسفانه نداشت. هنوز هم اون دیالوگ قابل تأمل و اندیشیدن است... یکبار دیگه به سراغ دیالوگ سکانس ِ پایانی شصتچی هزارچهره می روم :

من اشتباهیم........چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟ من بی دفاعم……من شریف تربیت شدم. من شریف بزرگ شدم. نه کسی منو میشناخت، نه کسی بنده رو میدید. نه ثروت مند بودم ونه هیچ چیز دیگر…..همه ی سهم من از زندگی کار کردن در زیرزمین اداره ی بایگانی بود، لای پرونده ها….من ساده بودم. من همه چیز رو باور میکردم. من با هیچ کس مخالفت نمیکردم. سرم به کار خودم بود و شریف بودم…..من نمیخواستم به بانک برم، من نمیتونستم طبیب باشم، من نمیتونستم سرهنگ باشم، من نمیخواستم شعر بگم. من مقاومت کردم تا حد توانم، اما توانم کم بود……بنده ضعیف بودم. برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران. و من به همه احترام میگذاشتم، من به همه احترام میگذاشتم و من شروع کردم به بازی کردن، شروع کردم به سرگرم شدن و بعضی وقتها یادم رفت که کجام و همه ی اینهایی که میگند مال من نیست، حق من نیست و من اشتباهیم......تقصیر من بود، تقصیر دیگران هم بود…..اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو برای خودم بر نداشتم…. من هیچ چیزی رو توی جیبم نذاشتم، من از سهم کسی نزدم. من فقط اشتباهی بودم ..
خدایا تو شاهدی که من چیزی رو خراب نکردم، خدایا تو شاهدی که من کسی رو اذیت نکردم. من فقط اشتباهیم…….چه دفاعی از خودم بکنم؟ من بی دفاعم…….حالا من مانده ام و تقاص این همه اشتباه دیگران و بازیگوشی خودم…….جناب قاضی من از هیچکس توقعی ندارم...خدایا تو منو ببخش ...

  • یادم افتاد پارسال یک شصتچی تو مجلس، وقتی داشتند استیضاحش می کردند، مشابه همین حرفها را زد با این تفاوت که بعضی حرفاش شبیه به شصتچی امسال بود!!!...
  • هشدار و نصیحتی به خود : سعی کن کمتر تو زندگی شخصی ات نقش بازی کنی و مسعود شصتچی باشی! با توجیه اشتباهاتت خودت را گول نزن، و ضعیف نباش!...


۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

ببار بارون که باریدنت قشنگه

  • امشب بارون خوبی بارید و روحم را جلا بخشید. هنوز هم بوی خاک بارون خورده مدهوشم می کند مرا می بره تا انتهای رؤیاهام. هر وقت زیر بارون ، زیر آسمان بی انتها بدون چتر قدم می زنم دلم آروم می شه و با رؤیاهای خودم تا ناکجا اباد سفر می کنم...

  • ببار بارون که باریدنت قشنگه ...
  • بارون که می باره هوا احساس تازه ای پیدا می کند و به آدما هم حسی نو هدیه می ده. ... ای کاش این زلال بشوید هر آنچه را که زلال نیست... بشوید بدی ها و زشتی ها و نامردمی ها را، و از دل بزداید غم و کینه و سیاهی ها را...

  • ببار بارون که باریدنت قشنگه ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

منتظر

  • از تبار گل سرخم، شبها هم آغوش نسیم و روزها غریبه با نگاهها! زنده ام به خیالی باطل از عشق، سر سپرده ام به رویا، چشم دوخته به کرانه دریا. به دنبال مهری بی پایان، در حسرت نگاهی مهربان و دستی گرم... منتظر یک راز ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

عيدي دانشجوها

  • امروز وقتي ذاشتم با دانشجوها خوش و بش مي كردم و عيد مباركي مي گفتم يكي از دانشجوهاي زبل گفت به ما عيدي نمي دين؟ ديدم نمي شه نه گفت! گفتم عيدي هم مي ديم! حدس مي زدم كه منظور از عيدي يعني نمره! ولي براي محكم كاري گفتم عيدي چي مي خواين؟ همه با هم گقتند نمره! فوري گفتم باشه نمره پايان ترمتون را از 21 حساب مي كنم! صداي به به و مرسي و خيلي خوبه در هم پيچيده شد و چند دقيقه اي كلاس را رو سرشون گذاشتند! ( خدا رحم كرد سوت و دست نزدند وگرنه ... ) البته من اگه خودم بودم تقاضاي نمره نمي كردم چون ممكن است استاد بگونه اي سؤال بده كه اون يك نمره بي تاثير باشه! ولي خوب حالا سعي مي كنم كه ديگه اينقدر خسيس نباشم!! همون دانشجوي زبل گفت استاد من عيدي غير از نمره مي خوام! منم يك اسكناس ... ريالي بهش عيدي دادم و البته بقيه روشون نشد بگن پس ما چي وگرنه ورشكست مي شدم!!
  • خبرها اينقدر سريع پخش مي شه و يك كلاغ چهل كلاغ مي شه كه نيازي به گزارش دادن نداره! امروز ظهر منشي دانشكده گفت: شنيدم امروز به دانشجو ها پول دادين!! گفتم بشنو و باور نكن. دانشجوها نه و فقط يك دانشجو!

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

اولین پُست ِ 88

  • دهمین روز سال است . دیروز از مسافرت ده روزه برگشتم با کلی خاطره. خیلی حرف برای نوشتن دارم ولی نوشتنم نمیاد! مثل همون وقتایی که ادم خیلی خسته است و از فرط خستگی زیاد خوابش نمی بره و هی از این پهلو به اون پهلو می شه! می خوام بنویسم ( یعنی بتایپم! ) ولی هی از این شاخه به اون شاخه می پرم و کلمات جفت و جور نمی شن که در قالب جمله نگاشته بشن، به نظرم وقتش نیست! پس به همین بسنده کنم که خدا را شکر همه دور ِ هم جمع بودیم و همه امور بر وفق مراد. البته سال، سال ِ گاو است ولی ما بر خر مراد سوار شدیم!!

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

من از تأمل بهار بر می گردم!!!

  • دیشب تا دم ِ اذان ِ صبح برگ برگ ِ دفتر زندگی ام را ورق زدم و یکسال را مرور کردم. بهار رسید، با رسیدنش سالی هم گذشت. و باز این سؤالها : سال را چگونه سر آوردی؟ در سبدت برای بهار چه داری؟ بهاری دیگر در راه است چه گلی بر سر زده ای؟ با دستانی پر به استقبالش می روی یا خالی ... از اون بهار تا این بهار چگونه به دنیا نگریستی؟ با چه نیتی به دیگران کمک کردی؟ ای سرگردان چقدر غفلت کردی؟ ... صدای اذان صبح که بلند شد بغضم ترکید و فهمیدم که شرمنده ام و دستانم خالی!

  • خدایا به بزرگی و عظمت خودت، مرا ببخش! در استانه سال جدید از تو می خواهم مرا به حال ِ خود رها نکنی و اگر غفلت کردم ازم غافل نشی. ... یا مقلب القلوب والابصار... یا محول حول والاحوال ، حول حالنا الا احسن الحال...

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

کتاب

  • به بهانه خونه تکونی کتابها را از قفسه بیرون آوردم که گرد گیریشون کنم. با اینکه بعضی هاشون را چندین بار خونده ام ولی بازم قسمتهایی که می دونستم جالبن را ورق زدم و خوندم! ساعتها تو کتابهام گم شدم! از کوچیکی پدر ما را عادت داد به کتاب خوندن. یادمه اولین کتابی که برام خرید کتاب "هایدی " بود و به مناسبت قبولی دوم دبستان. ( مثلاً باسواد شده بودم!) پدر کتابخانه بزرگی داره با کتابهای قدیمی و کمیاب یا حتی نایاب. به قول مادر وقتی می رفت میوه و سبزی بخره بعضی وقتها بجاش کتاب می خرید! به تقلید از پدر سعی می کنم از کتاب خریدن غافل نشم ( البته نه مثل پدر) .
  • دستخط و جملات مکتوب شده در اولین صفحه کتاب هایی که هدیه گرفته ام، یادگاری های خوبیست که دیگران از خود بجا گذاشته اند. اون جملات روح دارند و وقتی می خوندمشون حس می کردم صدای هدیه دهنده تو گوشمه! حیف که از بعضی ها بی خبرم و نمی دونم کجا هستند و چی کار می کنند!
  • اون موقع ها می گفتند کتاب بهترین دوست انسان است و من امروز با دوستانم ساعتها گپ زدم و در خاطراتم سیر کردم!


۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

بوی بهار ـ بوی پدر

  • هر چه رو به پایان سال نزدیکتر می شویم دلهره من بیشتر می شود. بغض گلوم بزرگتر و بزرگتر می شه، یک کم می ترکونمش ولی باز هم باد می کنه! به خاطر پدر و نیز مادر که همیشه دوست دارند همه دور سفره هفت سینشان جمع باشیم باید به نزد مادر برویم ولی اینکه چگونه جای خالی پدر را تحمل کنیم سخت است... خیلی هم سخته... اشکها همین جور گوله گوله سرازیر می شن و تجسم اون لحظه برام دردناکه... اصلاً از وقتی بوی بهار اومده بوی پدر بیشتر و بیشتر حس می شه، جای خالیش بیشتر و بیشتر معلومه ... گلدونای شمعدونی باغبونشون را می خوان، گلهای رز و محمدی باغچه از خواب بیدار شدند و نمی دونند یک زمستان کی بالا سرشون نبوده... داداشی برای باغچه بنفشه های زرد و بنفش سفارش داده و می گه نمی گذارم باغچه حس کنه پدر نیست ... ولی می دونم باغچه می فهمه... گیاهان از نظر احساس شبیه به ادمها هستند!... تحمل همه اینها سخته ولی به خاطر مادر باید بغضم را پنهان کنم! خدا کنه این دُخی بابا بتونه تحمل کنه...


۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

اخراجی ها

  • هشت صبح بری سر ِ کلاس و ده دقیقه بعد بیست و پنج نفر را از کلاس بیرون کنی و کلاس را با پنج نفر تشکیل بدی ، چه معنی و مفهومی می تونه داشته باشه؟ این کار یعنی گاهی لازم است دانشجو را تنبیه کنی تا متوجه بشه که اون شرط و شروطهای ِ اول ترم و قول و قرارها هیچ کدام بیخودی نیست و باید حرفها را جدی بگیرند! و بدونند حرف و عمل یکی است!

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

آدمها و زندگی

  • بعضی ادمها جوری زندگی می کنند که انگار هیچوقت نمی میرند،
  • و بعضی ها جوری می میرند که انگار هیچوقت زندگی نکردن!!

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

50 - 52 = 2

  • پنجاه هفته از سال گذشته و فقط دو هفته آن باقی مانده. با اینکه می دونیم این دو هفته هم تا چشم بهم بزنیم می گذره ، ولی نمی دونم چرا باز هم گذشت سریع زمان را باور نداریم...
  • 60.60.24.7.2 = 1209600 ثانیه باقی مانده. از نظر عدد و رقم بزرگه ولی همین الان هیچی نشده 600 تاش گذشت!
  • دراین زمان باقی مانده شاید بهترین کاری که می توان انجام داد شاد کردن دل ِ دیگران باشه، و یکی دیگه بدست آوردن دلی که شاید در پنجاه هفته گذشته شکسته باشیم ! اگر حضوری یا با تلفن سختمان است یکی از کاربردهای ایمیل ، اس ام اس ، کامنت و ... می تونه همین باشه!

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

...

  • یک آسمان ابری ِ لبریز، در من است! دلتنگی ام بزرگتر از گریه کردن است ...

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

فریاد ِ بیهوده

  • آن کس که به فریاد دلش بیدار نشود، به فریاد دیگران نیز بیدار نخواهد شد ...


۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

وصف ِ حال یک دوست ِ خوب

  • این شعر وصف حال دوستی است که برادرش پس از رفتن ِ او به اون سر ِ دنیا براش سروده بود.
  • یک دفعه به یادش افتادم و به سراغ این شعر رفتم، فکر می کنم او هم به یادم است. همیشه قرارمون این بود که هر وقت دلمون برا همدیگه تنگ شد و به یاد ِ هم افتادیم به ماه نگاه کنیم و یقین داشته باشیم اون طرف مقابل هم داره ماه ُ نگاه می کنه!! ...

  • گامهایت پر از رفتن
  • چشمانت پر از جاده های دور
  • قلب مهربانت پر از تِرَک
  • و بغضت پر از هزار حرف نگفته

  • چقدر خوب دستانت را
  • به فاصله عادت داده ای
  • پاهایت را به رفتن های دور
  • لب هایت را به سکوت
  • و خاطره هایت را به جاودانگی

  • جسمت پر از فاصله است
  • و روحت پر از نزدیکی

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

نهم اسفندی دیگر

  • دیروز کسی را دوست داشتیم
  • امروز دلتنگیم ...
  • این روزها تنهاییم
  • تنها...
  • تمام عمر به همین سادگی گذشت!


ساعت 30: 12 ، فراموشم نمی شه!


۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

چه کنم؟

  • نه حسرت وصالش از دل بدر توان کرد

  • نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

درد بی کسی!

  • پروردگارا!
  • من در اینجا در میان انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم ...

  • " بودن من " بی مخاطب مانده، دردم " درد ِ بی کسی " است...

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

...

  • دروغ می گوییم که راست را تحمل می کنیم!

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

سؤالی دیگر

  • ما از پشت به زندگی خنجر می زنیم یا او به ما؟!!

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

در استانه

  • باید استاد و فرود آمد
    بر آستان دري كه كوبه ندارد
    چرا كه اگر به گاه آمده باشي دربان به انتظار توست
    و اگر بيگاه ، به در كوفتن ات پاسخي نمي آيد.
  • ...
  • ...

شاملو



۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

دوست

  • دوست ، تو را به بازی نمی گیرد، اما در بازی با تو حرکت می کند.

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

درس ِ تقلب

  • ـ می دونی ترم چندمه که مشروط شدی؟
  • ـ ترم چهارم!!
  • ـ می دونی که یعنی اخراج؟
  • ـ اره!
  • ـ پس چرا درس نخوندی؟
  • ـ شما که می دونید به زور بابا اومدم تو این رشته!
  • ـ آره، ولی خُب مگه قرار نبود دست از لج و لجبازی برداری و درس بخونی؟
  • ـ آره! راستش استاد می دونید چیه؟ من ورقه هامو خوب نوشتم ولی بهم نمره ندادن!
  • ـ مگه می شه؟
  • ـ آره! اخه ما چهار نفر، ورقه درس ... و درس ... را همه مثل هم نوشتیم، ولی فقط یکیمون نمره خیلی خوب گرفته و بقیه افتادیم!

  • بعدش می شینه رو صندلی، انواع و اقسام روشهای تقلب را برام توضیح می ده!! بعضی شیوه ها را بلد بودم و یک سری هم تازگی داره!!
  • خوبیش به اینه که اگه او در این مدت سه سال هیچی از درس های ما را یاد نگرفته، لااقل من با روشهای جدید تقلب آشنایی پیدا کردم شاید در اینده کاربرد داشته باشه!!

از اعتماد به نفس زیادی که داره خوشم میاد.


۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

مات

  • چشمم افتاد به جعبه کوچک شطرنج که چند سالی است از وقتی دیگه همبازی نداشتم ، همینجوری تو کشو، اون زیر خوابیده! اصلاً یادم نیست از کی و از چه زمانی شطرنج یاد گرفتم ، قاعدتاً باید از داداشی ها و بابا یاد گرفته باشم . فقط اینو یادمه که سال سوم دبستان بودم، تابستان اون سال مدرسه برنامه های تفریحی داشت و برای گروههای مختلف کلاسهای خاصی در نظر گرفته بودند . برای شطرنج فقط سال چهارمی ها به بالا می تونستند شرکت کنند! از کلاسای دیگه خوشم نمی اومد و با کلی رفت و امد و صحبت با مسؤل کلاسها بزور رفتم تو کلاس شطرنج! مربی کلاس برای رو کم کنی به یکی که مثلا زرنگ بود گفت بشین باهاش بازی کن ( می خواستند زود از کلاس بیرونم کنند! ) خوشبختانه بازی را بردم، نفرات دوم و سوم را هم همین جور! خلاصه تو اون تابستان کلی اسمم رفت سر زبانها!! ناگفته نماند که تو خونه با داداشی ها که بازی می کردم مرتب می باختم ولی از رو نمی رفتم تا اینکه کم کم یاد گرفتم که مات نشم! الا به این خان داداشی که تا حالا حریفش نشدم!! محمد هم از کوچیکی شطرنج را زود یاد گرفت، و این جعبه شطرنج کوچیک به خاطر او خریده شد. محمد اینقدر با عمه اش بازی کرد تا بلاخره تونست عمه را مات کنه!! اولین بار که برده بود با هیجان زیاد به خان داداشی می گفت : بابا من تونستم عمه را مات کنم!! بابا، بابا من عمه را مات کردم...
  • دلم برای او، بازی با او و اون روزها تنگ شده! زنگ زدم به محمد، گفت قول می دم تابستون بیام با هم بازی کنیم!

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

پ ا ن د ی

  • از اون موقع هایی هست که حرف برای گفتن خیلی زیاده ولی حرفا گیر کرده تو گلو و بالا نمی یاد!! ... فردا روز بزرگی برای پ ان دی است و نگرانشم... چرا زندگیش اینجوری باید شروع بشه؟ ... ایتقدر که به همه حرفها و عملکردها فکر کرده ام سرم درد گرفته... کاملاً از رفتارهای مادرش شوکه و گیجم. رفتارهایی که کاملاً با عاطفه مادری در تضاد است و قابل درک و باور کردنی نیست... نمی دانم چه بنویسم ... می دانم او امشب خوابش نخواهد برد و فردا شب مادرش!!...

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

سؤال

  • هر که رفت
  • پاره ای از دل ِ ما را با خود برد
  • اما او که با ماست
  • او که نرفته است
  • از او بپرسید
  • که چه می کند با دل ِ ما

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

به یادت ـ با خیالت

  • عادتم داده خیال ِ تو، که تنها نشوم. یاد ِ من هم نکنی باز به یادت هستم !

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه


  • دوباره جا ماندم از دلی که هر شب پیاده و تنها تا پیش خدا می رود

  • و باز نمی دانم من دیر رسیدم یا او زود رفت؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

جشنواره فیلم

  • به نظرم جشنواره فیلم فجر شروع شده و من حتی شماره اختصاصی مجله فیلم را هم نخریدم!! هر سال به روزنامه فروشی سفارش می دادم ولی امسال یادم رفت... یادش بخیر اون سالها، برا دیدن فیلم های جشنواره با دوستان چه تلاشی که نمی کردیم!! اون موقع ها مثل حالا دانشجو ها سهمیه بلیط نداشتند، و پیش فروشی در کار نبود . برای دیدن فیلمهای مورد علاقه مان باید از این سینما به اون سینما می رفتیم. عجب اشتیاقی ... اولین سالی که سینما کریستال را تو خیابون لاله زار کشف کردیم، برای دیدن فیلم " شاید وقتی دیگر " بهرام بیضایی بود. آن سال آخرین جایی بود که این فیلم اکران می شد و ما کاملاً اتفاقی تو صف خبرنگاران ( بدون اینکه خبر نگار باشیم! ) بدون هیچ دردسری از گیشه داخل سینما بلیط گیر آوردیم! وقتی از دفتر مدیر سینما به خان دادش زنگ زدیم و یواشکی گفتیم ما بلیط اضافه داریم زود خودتو برسون! با تعجب و صدای بلند گفت چی ؟ سینما کریستال؟!!! لاله زار؟!!! شما چه جوری از اونجا سر در آوردین؟!!! سال بعد باز هم رفتیم سینما کریستال و اونهم برای دیدن فیلمهای مخملباف! دو تا فیلمی که بعد ها خیلی سر و صدا به پا کرد و هیچ وقت اکران عمومی نشد!! خوشحالم که فیلمهای " شبهای زاینده رود" و " نوبت عاشقی " را تو جشنواره دیدم.

  • خاطرات خیلی خوبی از جشنواره دارم... تو صف ها ی عریض و طویل و داخل سالن انتظار، بحث های خوبی راجع به فیلمها می شد. ادمهای که برای دیدن فیلم ها می آمدند واقعاً علاقه مند بودند و با مطالعه... الان دو سه سالی هست که دیگه آون شور و هیجان را برای دیدن فیلمهای جشنواره ندارم به چند دلیل 1) سطح کیفی فیلمها پایین اومده و بیشتر گیشه ای شدند 2) بعد از جشنواره، فیلمها براحتی در اختیار آدم هست و می تونه ببینه 3) انگار فیلم ِ جشنواره دیدن یه جورایی مُد شده و مخاطبای اصلی و بیننده های واقعی کمتر شده اند 4) کارگردانهای خوب کمتر فیلم می سازند 5 ) هنر پیشه های خوب کمتر فیلم بازی می کنند 6 ) فیلمنامه ها اخیراً اصلاً جذاب و جالب نیست 7) ...

  • آخرین فیلم هایی که تو جشنواره دیدم " بنام پدر " حاتمی کیا ( خیلی برام قابل احترامه و دوستش دارم) و فیلم " میم مثل مادر " رسول ملا قلی پور ( خدا رحمتش کنه ) بود، و بعد از اون دیگه یه جورایی با جشنواره خدا حافظی کردم!...

پینوشت : الان که به یاد اون روز ها افتادم، دلم هوای دیدن ِ فیلم های جشنواره را کرده! شاید رفتم!! " شاید هم وقتی دیگر ! " ...


۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

نان ِ سنگک و ورقه های امتحانی

  • ورقه های امتحانی مثل نان ِ سنگک می مونند! نان ِ سنگک تازه به تازه و داغش خوشمزه است و زود خورده می شه ولی اگه بمونه و بیات بشه، خوردنش سخته. ورقه های امتحانی را هم باید خیلی زود تصحیح کرد و گرنه اگه بمونه، رو دست ِ آدم باد می کنه و ...
  • یک دسته نان سنگک داشتم که حسابی بیات شده بود و هر دفعه سعی می کردم چشمم بهشون نیفته!! تا اینکه دیروز به خودم نهیب زدم اگه سراغشون نری کپک می زنند و آه ِ چشم براهان ممکن است گریبانت را بگیره!! دیشب تا دیر وقت درگیرشون بودم و بلافاصله هم نمره ها رفت رو سایت.
  • دیشب با خیال راحت خوابیدم، راستش فکر می کردم اگه من بمیرم تکلیف ِ نمرات ِ این بنده خدا ها چی می شه، که بخیر گذشت!...
  • همان روزی که امتحان گرفته می شه ورقه ها باید تصحیح بشه، حتی اگر شب تا صبح بیدار بمونیم!

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

مست عشقم

مست شوقم

مست دوست

مست ان دلبر که عالم مال اوست



۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

از که بنالیم؟ از یار ...

  • زندگی شاید همین باشد، یک فریب ساده و کوچک، آنهم از دست ِ عزیزی که تو
  • دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی ...
  • به گمانم زندگی همین باشد!
هر شکستی قصه ای دارد و صدایی نیز هم ...


۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

...

  • دلتنگی را خیلی وقتها در قالب کلمات نمی توان گنجاند...

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

حکمتش چیست؟

  • این چه حکمتی است که وقتی درس نمی خونیم و امتحانمون را خوب نمی دیم و نمره نمی یاریم می گیم استاد بهم نمره نداد! ... یا مثلاً ردم کرد ... و وقتی درس می خونیم ( شاید هم نمی خونیم!) و نمره خوب می گیریم ( یا با کمک دوستان نمره میاریم! ) می گیم نمره آوردم... یا مثلاً شانزده شدم ... یا قبول شدم ... امان از وقتی که با التماس نمره های زیر ِ 10 را به 9.5 می رسونیم و بعدش به دوستان می گیم این استاد ِ بی انصاف به من 10 نداد!!
  • بهترین راه حل برای اینکه متهم به بی انصافی نشی اینست که اصلاً نمره 9.5 نداشته باشی!!

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

90

  • هفته پر مشغله ای داشتم و زی ن ب اومده بود تا بهش درس بدم. دوشنبه شب مثل ِ همیشه منتظر برنامه 90 بودم ! از اوضاع و احوال بی خبر و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده. این خانم خانمها هم که اصلاً به فوتبال علاقه ای نداشت و متعجب از اینکه فوتبال می بینم و 90! بهش که می گفتم یک عضو ثابت تیم بابات و عموهات من بودم ! قهقهه می زد و باور نمی کرد. وسط درس دادن بهش هر از چند گاهی دستم می رفت به کنترل. تا اینکه بلاخره سر و کله عادل خان پیدا شد. قیافه اش داد می زد اوضاع روبراه نیست . چند بار گفتم این چرا امشب اینجوریه؟ از انجایی که درس دادن به برادرزاده مهمتر بود از خیر ِ 90 گذشتم تا اینکه فردا ش فهمیدم اوضاع از چه قرار بوده!
  • به هر سایت و روزنامه ای که سر زدم دیدم حرف از عادل و 90 است. از یه چیزی خیلی حرصم گرفته، بعضی ها که اینقدر سنگ فردوسی پور را به سینه می زنند از اونهایی هستند که خودشان فرق توپ و هندونه را نمی دونند و از جمله کسانی هستند که می خوان سر به تنش نباشه و حالا هی چاپلوسی می کنند و دارن از آب گل الود ماهی می گیرند. تا بوده همین بوده...

  • به نظرم منم یه پُست در مورد 90 گذاشتم که از قافله عقب نمونم!!!

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

مخلصتم ناشناس

  • از درد ِ دل کردن اصلاً خوشم نمیاد. قاعدتاً ادم وقتی با کسی درد دل می کند بعدش باید احساس سبکی کند، ولی برای من اینطور نیست . همیشه ترجیح دادم بنویسم تا حرف بزنم، بسیاری از دستنوشته هام بایگانی شده و خواننده ای نداشته. ولی زمانی که اینجا نوشتن ( به اصطلاح وبلاگ نویسی ) را اغاز کردم می دانستم که هر از چند گاهی ممکن است خواننده ای هم داشته باشم. اون موقع ها می گفتم برا دل ِ خودم می نویسم و دوست نداشتم کسی دستنوشته هامو بخونه و حتی گاهی ناراحت هم می شدم ، حالا باز هم برا دل ِ خودم می نویسم و نه تنها بدم نمیاد کسی بخونه بلکه خوشحال هم می شم، و خوشحالتر از اون که نظر هم بدهد.

  • وقتی ناشناسی برام پیغام گذاشته بود که تقریباً همه نوشته هامو خونده ، احساس بسیار خوشایندی بهم دست داد، این حس از نوع خوشحالی نبود از یه جنس ِ دیگه بود ! از چه جنسی واقعاً نمی دونم. فقط اینو می دونم آدم احساس ارزشمند بودن می کنه ، وقتی می بینه یک کسی پیدا شده و برات وقت گذاشته و نوشته هات را خونده ، و این یعنی بهت ارزش داده و براش اهمیت داشتی. برات وفت گذاشته و بهت اهمیت داده نه به خاطر شغلت، مقامت، شهرتت ، ثروتت و ... بلکه فقط و فقط به واسطه خودت ، احساست ، فکرت و ...

  • ختم کلام : ناشناس خیلی مخلصتم.

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

عمر گذر یکساله

  • امروز یک سال است که اینجا می نویسم. شادی ها غم ها دلنوشته ها و... همه اینجا ثبت شده اند. حدود یازده روز است که نتونستم بنویسم، به این دلیل که مشغله زیادی تو این مدت داشتم و حدود یک هفته دیگه هم سرم شلوغه و نمی تونم براحتی بنویسم. انشاء الله در فرصت مناسب.

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

سرعت ـ دقت ـ جریمه

  • تو شش هفته، شش دفعه این اتوبان را رفتیم و برگشتیم. دفعه اول شب بود و با بغض نترکیده ای که تو گلومون بود فقط می خواستیم زودتر بریم تا زودتر برسیم. تو اتوبانی که پرنده پر نمی زد و فقط زوزه های باد به بدنه ماشین می خورد، اصلاً حالیمون نبود که سرعت کمتر از 150 نیست! دفعه های بعد با یک کمی تذکر هر از چند گاهی سرعت ماشین کم می شد ولی خوب تو اتوبان ِ سه بانده پهن ِ به اون خلوتی و اسفالت به اون خوبی مگه می شد ماشین با سرعت پایین حرکت کنه؟ خود بخود سرعت می رفت بالا!! تا اینکه کم کم فهمیدیم دوربین کنترل هست و احتمالاً پلیس هم در کمین! آخرین بار به یکباره دیدیم پلیس چهار تا ماشینو نگه داشته و به ما هم علامت داد که بزن کنار. یه خانمی از ماشین جلویی پیاده شده بود و سعی می کرد پلیس راضی کنه که شوهرش با سرعت زیاد رانندگی نمی کرده. با خودم گفتم اگه دروغ بگیم بعداً چه جوری رومون می شه چشم تو چشم ِ این کیلومتر شماره بندازیم!! فقط گفتیم جناب سرهنگ ما با سرعت مطمينه حرکت می کردیم همون سرعتی که تو کتاب آیین نامه راهنمایی و رانندگی اومده ! و اگه می شه برگه جریمه ما را بدین تا زودتر بریم !! دوباره که راه افتادیم دیدیم نمی شه با سرعت 120 حرکت کرد، به اجبار با همان سرعت مطمینه به راهمان ادامه دادیم در عوض تو تهران جبران کردیم...


۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

یکنواخت و بی روح

  • می خواستم در مورد یکنواختی زندگی و روز مرگی هام بنویسم که به یاد ِ این مطلب ساده و گویا، افتادم که چند وقت پیش تو وبلاگ ِ یه بنده خدایی دیده بودم . ( و چه بد که یادم نیست کی بود ... )

  • ... خُب ساعتمو که پیدا نمی کنم ... بریم
  • ... ساعتت ایناهاش
  • ... بریم ... خُب ساعتمم که پیدا شد...

  • این مثال ساده ای است از این حقیقت و در عین حال شگفت انگیز که زندگی من همیشه همینطور بوده است، مقدمات هر چه باشد نتیجه همواره ثابت است !

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

بیست گرفتنم آرزوست

  • یک ترم ِ دیگه با همه خوبی ، بدی و خاطراتش گذشت . با دانشجویان یک کلاس که از قبل اشنایی داشتم و این سومین درسی بود که با من داشتند. اگه بعضی هاشون ارشد قبول بشن احتمالاً باز هم باید بنده را تحمل کنند!! جو ِکلاس به نظرم خوب بود و می دونستم بعضی وقتها مخصوصاً یه کاری می کنند که تیکه بپرونم و منم که کم نمیاوردم!!! امان از دست ِ ف ـ ت ! که آخرش هم نشد یه مساله اضافی بهش بدم حل کنه تا به قول ِ خودش بلاخره بتونه بیست بگیره!! یه بار گفتم بیست به چه کارآیدت؟ گفت : از استاد ... بیست گرفتنم آرزوست!!!...
  • کلاس دوم با دانشجویانی بود که برای اولین بار با من کلاس داشتند علی رغم حرف و حدیث های همکارای دیگه ، خیلی راضی بودم و به نظرم ارتباط بسیار خوبی تونستیم با هم برقرار کنیم. هم من راضی بودم و هم ظاهراً آنها ( الله ُ و اعلم...) ... کلاس خیلی پویا بود و همیشه مجال سؤال پرسیدن را داشتند و هیچگاه به خاطر سؤالای پیش پا افتاده تحقیرشون نمی کردم. چون اعتقاد دارم اگه تو کلاس سؤال نپرسه پس چیکار کنه تا مطلب براش جا بیفته؟ و به قول خودشون همین مساله باعث علاقه مند شدنشان به درس شده بود. از معدود کلاسایی بود که وقتی پیشنهاد دادم برای اینکه درس کامل تموم بشه کلاس فوق العاده بگذاریم بدون هیچ چون و چرایی قبول کردند و تقریبا نصف ترم هر هفته دو ساعت اضافه کلاس اومدند... احتمالاً ترم آینده هم یک درس ِ دیگه با هم داریم...
  • کلاس ِ سومی هم داشتم که اصلا دلم نمی خوام در موردش حرف بزنم!!! یه کلاس تو یه دانشکده دیگه با دانشجوهای عجیب غریب... با کلاس نامناسب که درش بسته نمی شد و از همه بدتر یک تخته وایت برد بسیار نامناسب تر... انقدر از وضعیت فیزیکی کلاس شاکی بودم که جلسه آخر یک نامه بالا بلند برای رییس دانشکده شان نوشتم و گفتم از این به یعد من عطای چنین دانشکده هایی را به لقایشان می بخشم... در طول ترم چند بار تذکر داده بودم ولی کو گوش شنوا... مثلا خیر سرشون با بنده هم رودربایستی داشتند و هی می گفتند چشم...

۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

باید رها شوم

  • دوست دارم تمام دغدغه های خود را به آبشار ِ عظیمی بسپارم و همانند یک ماهی در مسیر رودخانه ای مواج شنا کنم... می خواهم همانند یک ماهی آزاد، خود را از همه وابستگی ها رها کنم و فارغ و آزاد در آبهای زلال و پاک شنا کنم... باید رها شوم ... باید خود را به آبهای روان بسپارم ...

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

چله نشینی

  • چله نشینت شدیم و چه زود گذشت ... پدر نبودنت را باور ندارم چه برسد به اینکه باور کنم چهل روز هم گذشته ... هنوز هر گاه که به مادر تلفن می زنم اولین جمله ای که به ذهنم خطور می کند احوالپرسیت از مادر است که با بغض فرو می دهمش و چند ثانیه ای سکوت می کنم ... هنوز منتظرم که گوشی را از مادر بگیری و احوالم را بپرسی ... ولی ... پدر باور ندارم که یتیم شده ام ...

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

یاد ِ طاقت سوز

  • ای پدر رسم ِ صداقت از تو، من آموختم

  • از فضیلت، از نجابت، تکته ها آموختم

  • ای همیشه در دل ما یاد ِ طاقت سوز ِ تو

  • همجو شمع نیمه شب با چشم گریان سوختم

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

چون باد ـ چون باران

  • چون باد پرواز کن

  • چون باران طراوتی بخش بر این گلبرگها

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

جرم است مهربانی

  • با طعنه و بهانه رنگ از رخم پراندند

  • در عصر ِ تازیانه جرم است مهربانی

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

تفال شب ِ یلدا

  • اگر آن طايـر قدسـي ز دَرَم بـاز آيد

    عُمر بگذشته به پيـرانه سرم باز آيد

    دارم امّيد بر اين اشك چو باران كه دگر

    برق دولـت كه برفـت از نظـرم ، باز آيد

    آنكه تاجِ سرِ من خاكِ كفِ پايش بود

    از خـدا مي طلبم تا به سَـرَم باز آيد

    خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز

    شخـصم ار باز نيــايد ، خبـرم بـاز آيــد

    گر نثـــارِ قـدمِ يــارِ گـرامــــــي نكنم

    گوهر جان ، به چه كار دگرم باز آيد

    كوس نودولتي از بام سعادت بزنم

    گر ببيــنم كه مَـهِ نوسفــــرم باز آيد

    مانعش غلغل چنگ است و شكر خواب صبوح

    ور نـــه گـر بشـنوَد آهِ سحَــــــــرم ، بـاز آيـــد

    آرزومند رُخ شاه چو ماهم حافظ

    همّتي تا به سلامت زدَرَم باز آيد


۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

  • دلم براي كسي تنگ است كه آفتاب صداقت را به ميهماني گلهاي باغ مي آورد.