- دو سه روز، ساعتها وقت گذاشتم شاید یکی از خر شیطون پیاده بشه و به روح و روان دو تا جوون 26 ـ28 ساله توجه کنه و چشمش را باز کنه و ببینه چه جوری دارن پژمرده می شن ولی نشد که نشد...
- دیروز که یادم به اون حرفای پوچ و بی اساس ، واقعآ پوچ چ چ چ چ چ چ ... می اُفتاد حالم خیلی بد می شد ... اونها فرهنگ ندارن! چرا؟ چون هر کسی برای اولین بار می ره یه جایی یه جعبه شیرینی با خودش می بره!! اونا برای خواستگاری فقط گل اوردن و شیرینی نیاوردن! وقت خدا حافظی دست ندادن !! از ما راجع به خانواده مون سؤال کردن!!!!...
- امروز که یاد اون حرفا می اُفتم مثل اینکه جُک خیلی با مزه ای شنیده باشم قهقهه می زنم... با خودم فکر می کنم ببینم من تا حالا چند بار بی فرهنگ شده ام و خودم خبر ندارم... اوه ه ه ه ه ه ه ه اگه بخوام بشمارم زیاده !!! می گم بی خیال فرهنگ! بی فرهنگی را بچسب!!!
۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه
بی فرهنگی
۱۳۸۷ مهر ۹, سهشنبه
پایان میهمانی الهی
-
ماه رمضان هم به پایان رسید، چه سعادتمندند اونهایی که از این ماه بهره بردند. اونهایی که گذشتشون بیشتر شد و درجه غرور و تکبرشون پایین اومد. اونهای که مهربونتر از قبل شدند و نشانه هایی از این ماه در رفتارشون دیده می شه...
خدایا شرمنده که میهمان خوبی نبودم...خدایا مرا ببخش...
۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه
اولین روز
- امروز سال تحصیلی جدید رسمآ از طرف دانشجویان آغاز شد! یکی از کلاسها هم چهره و شیوه کارم برای آنها آشنا بود و هم چهره تک تک آنها برای من! دیگه لازم نبود نطق کنم ، خودشان از حفظ بودند که روش کار به چه صورت است. هم تقویم داشتند برای تعیین آزمونهای میان ترم و کوییز ها و هم می دانستند آزمونها به چه صورت برگزار می شه. و به قول اون شیطون کلاس اگر و اما نداریم ! ... این دانشجوها از اون دسته دانشجویان مورد علاقه ام هستند و کلاس درس هم از اون کلاسای پویا و پر جنب و جوش ! از اون کلاسایی که توش اشتیاق هست و سؤال و جواب. خدا کنه تا آخر همین جور پیش بره.
- یک کلاس دیگه چهره ها نا اشنا، البته شاید اونها برای من و نه من برای اونها. گر چه می دونستم اکثرشون از سال بالاییها راجع به شیوه کار پرسیدند ولی ترجیح دادم یه نیم ساعتی نطق پیش از درس داشته باشم تا کمتر به شنیده ها و نشنیده ها توجه کنند! با بسم الله درس شروع شد. اولین جلسه خیلی ساکت و ارام گذشت ، که نتیجه همان نطق بود! ولی کم کم باید بدونند من کلاس بی روح و یکنواخت که فقط من حرف بزنم را نمی خوام! به گفته دانشجویان سالهای قبل ( که حالا بعضی هاشون از دوستان خوبم هستند ) اون نطق پیش از درس بعضی مواقع کار ساز است و گاهی هم باعث ترس! گاهی هم باعث می شه تا دانشجوها یک کم بیشتر شش دانگ حواسشون تو کلاس جمع باشه و تا مدتی کلاس و درس را جدی بگیرند! فقط خدا کنه بتونم ارتباط خوبی با دانشجویان این کلاس هم برقرار کنم. انشاءالله.
۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه
افطاری متفاوت با بقیه افطارها
- دیشب اولین باری بود که امسال سحر خواب موندم ( یک خواب سنگین برای کسی مثل من که همیشه خوابش سبک بوده بی سابقه بود ) وقتی بیدار شدم درست مثل همان موقع ها که خیلی کوچیک بودم و اگه برا سحر بیدارم نمی کردند، گریه می کردم، زدم زیر گریه و زار زار گریستم! یه ساعتی دوباره خوابیدم و بعدش دنبال بهونه برا روزه نگرفتن! دلیل خواب موندن را اصلآ بی خوابی شبهای قبل و خستگی نمی دونستم و مثلآ می خواستم دلیل فلسفی بیارم! تو ذهن مغشوشم این نقش بسته بود که اینروزها عبادتهات تبدیل به عادت شده و خدا هم اینجور عبادتها را دوست نداره! و اگه اینجوری باشه پس فایده نداره روزه بگیری! اینجور روزه گرفتن ها فقط گرسنگی کشیدنه و روح نداره! بهونه هامو بیشتر می کردم که بی سحری روزه نگیرم! یکدفعه نمی دونم چی شد، واقعآ نمی دونم !!... زدم زیر گریه ... و این دفعه مثل دیوانه ها با خودم حرف می زدم و گریه می کردم، ... گریه می کردم و حرف می زدم...
- اینو می دونم که علت گریه کردنم در مواقعی که سحر بیدار نمی شم ( اگر چه عمری ازم گذشته و شاید گریه کردن ِ من خنده دار هم باشه! ) اینه که احساس می کنم خدا یک جورایی ازم دلخوره و نخواسته تو مهمونیش شرکت کنم! و این همیشه برام دردناک بوده. خیلی خطاها ازم سر زده ،اینو خوب می دونم ، ولی همیشه از خدا خواستم به خاطر گناهانم ازم رو بر نگردونه که اونوقت وای بر احوالمه... و وای بر احوالم اگه امروز را روزه نمی گرفتم! خدا را شکر که تلنگر خوردم.
۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه
ساری گلین
- دامن کشان ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد
- بر جام می از شرنگ دوری بر غم مهجوری چون شرابی جوشان می بریزد
- دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
- ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد
- دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
- ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد
همه وجودم لبریز از احساس می شه وقتی به این آهنگ گوش می کنم ...
فقط می تونم بگم فوق العاده ست... محشرررررررررره ...
اول پاییز
- اولین ساعات روز اول پاییزه، درختای حیاط را نگاه کردم هنوز برگهاشون سبزند. پاییز آدم را غافل گیر می کنه ، یک دفعه می بینی یه قلمو دستش گرفته و طبیعت را رنگ کرده! دلم از آن پاییزای رنگارنگ می خواد! امسال ، بهار، حسرت دیدن بارون را به دلمون گذاشت، خدا کنه پاییز با دلمون این کار را نکنه. دلم از اون شر شر ِ بارونایی می خواد که یک ریز بباره و بخوره به پنجره و من از پشت شیشه تماشا کنم، پنجره را باز کنم تا بوی بارون مستم کنه! بعدش برم زیر بارون قدم بزنم، قطره های بارون بریزه رو صورتم و نفس عمیق بکشم . یک نفس عمیق با چشمای بسته تو هوای بارونی دم صبح! همیشه بارون و بوش یک احساسی بهم می ده که هیپوقت نتونستم توصیفش کنم یا با حسای دیگه مقایسه اش کنم. دلم لک زده برا بارون ...
۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه
حس ِ دلتنگی
- بعضي وقتا در اوج خوشحالي احساس خلاء شادي داريم و گاهي در منتهاي غمگيني احساس خوشبختي. گاهي هم يه حس عجيب، انگار همه چي روال عادي رو طي مي کنه، به موقع مي خنديم، بجا حرف مي زنيم، درس مي خونيم، کار می کنیم و بجا زندگي مي کنيم، اما ته دلمون يه چيزيه، يه چيزي،... که ظاهرا بهش ميگن دلتنگي.
۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه
رهایم کن
- دلتنگی جیزی است از جنس زمان، نه مکان... ای کاش رهایم می کرد و می گفت برو...
- به اندازه ای دلم پُره که نمی دونم چه جوری خالیش کنم!
۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه
استدلال محمد شش ساله
- عکسای فارغ التحصیلی محمد بدستم رسیده و زل زدم نگاش می کنم!! چقدر دلم براش تنگ شده، برای شیطونی های هوشیارانش، برای حرفا و استدلالهاش، برای بهونه گیریهاش، برای خنده هاو نقاشی هاش و... عکسها را که نگاه می کنم باورم نمی شه که این همون محمد است که یه روز برای وارد شدن به دبستان ِ... باهاش مصاحبه کردند تا ببینند باهوشه یا نه؟( من با اون مدرسه و روش موافق نبودم ولی خب ... ) حرفای بعد از مصاحبه اش جالب بود و هنوز استدلالش با اون لحن تعریف کردنش تو ذهنمه. ازش پرسیده بودند یک خروس رو دیوار داره راه می ره ، یک طرف دیوار پنبه است و طرف دیگه آهن. اگه خروسه بخواد تخم بگذاره کدوم طرف را باید انتخاب کنه!! و محمد جواب داده بود اون طرفی که پنبه است! و من تا دهنم را بار کردم که بگم اشتباه کردی باید می گفتی خروس اصلاً تخم نمیذاره! فوری گفت : من به اون آقاهه گفتم خروس تخم نمیذاره ولی اگه بخواد بذاره باید رو پنبه ها بره!!! با دستش صورتم را گرفته بود که یعنی شش دنگ حواست به من باشه و چند بار تکرار کرد : گفت اگه بخواد تخم بذاره، اگه... اگه ...!!! او داشت منطق گزاره ها را به من یاد می داد و استدلالش قابل قبول بود!... خیلی دلم می خواست او ریاضی می خوند و این سنت ِ حسنه را در خانواده ما ادامه می داد!! ولی خُب جور ِ دیگه هدایتش کردن و سر از طب در آورد. به قول مادر که گاهی به شوخی می گه، نمی دونم چی شد که شماها همه معلم شدید! و به درد کسی نمی خورید!! حالا محمد به درد می خوره!!!
۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه
احترام پدر و مادر
- پدر مادرها با چه شور و شوقی آمده بودند برای ثبت نام بچه هاشون، بچه که چه عرض کنم! جوانهای تازه وارد دانشگاه شده . پدر و پسرـ پدر و دخترـ مادر و دخترـ مادر و پسر. آمده بودند تا شاهد موفقیت بدست آمده جوانهاشون باشند. تو چهره ها و چشماشون که نگاه می کردی حس می کردی از فرزنداشون شادمانترن! سعی می کردند گام بگام پسرا و ختراشون را همراهی کنند و کنجکاو بودند ببینند چه واحد های باید بگذرونند. اولش فکر کردم همه اینها از شهرستان آمدند ولی یه کم که گذشت فهمیدم نه خیلی هاشون از همین تهرانند و فقط و فقط از سر شوق جوانشون را همراهی می کنند. پدری همه جا همراه پسرش بود و فقط نظاره می کرد ، انگار می خواست به پسرش بگه تا امروز همراهت بودم ولی از حالا به بعد دیگه باید بدونی که با یک رسالت دیگه وارد جامعه شده ای ، دلم می خواد مثل همین الان که بهت افتخار می کنم همیشه بهت افتخار کنم ! این چهره ها را که می دیدم تنها کلامی که از ذهنم خطور می کرد این بود که خدایا کاری کن که این پدر همیشه به وجود پسرش افتخار کنه و پسر نیز به پدر!
- احترام به پدر و مادر ـ احترام به پدر و مادر ـ احترام به پدر و مادر ... قدر دانی ـ قدر دانی ـ قدر دانی ... هیچگاه از یادمان نرود، مخصوصاً وقتی برای خودمان کسی شدیم و به قول معروف سری تو سرها در آوردیم!
۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه
همه تو
- ای دوست قبولم کن و جانم بستان
- مستم کن و از هر دو جهانم بستان
- با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
- آتش به من اندر زن و آنم بستان
- ای زندگی من و تو آنم همه تو
- جانی و دلی، دل و جانم همه تو
- تو هستی من شدی، از آنی همه من
- من نیست شدم در تو، از آنم همه تو
یا خدا
- بعضی لذتها آنی هستند، مثل یه جرعه آب که حتی اگه در اوج تشنگی هم بنوشی، لذتش فقط چند لحظه دوام میاره. ولی بعضی لذتها نه، گاهی فقط کافیه بگی : یا خدا، این " یا خدا " جوری بهت لذت می ده که ممکنه تا سالیان سال لذتش را حس کنی!
۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه
در گیری با خود
- آدمی از اون لحظه ای که دلش را زیر ِ پا می گذاره و می ره دنبال نام و نشان تموم می شه. از همون لحظه ای که فکر می کنی داری برا خودت کسی می شی و گوشهاتو اینقدر محکم می گیری که صدای آرزو هاتو نشنوی، بدون که تموم شدی.
- یه جایی ، یه لحظه ای تو زندگی گذشته آدم هست که بعدها بد جوری تاوانش را پس می ده! همونجایی که در یک قدمیش بودی و باید می رفتی دنبالش ولی نرفتی . همانجایی که می خواستی از راه نا صواب منحرف نشی و راه کج کردی و نرفتی...
۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه
درخواست اول وقت
- خدایا خوب از حال و روزم خبر داری. دیدی که دیشب چه حالی داشتم. حالا پنجمین روز میهمانی ات هم شروع شده ، این میهمان ِپُر رو، همین اول وقت ازت درخواست داره . زیاده گویی نمی کنم وهمه خواسته ام را در یک جمله می گم : مرا به حال خود رها مکن.
۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه
برادرزاده ها
- احساس بسیار خوشایند و دلپذیری به آدم دس می ده وقتی می بینی که برادرزاده ها به قصد دیدار با عمه شان از شیراز پا می شن میان تهران و می گن دلمون برات تنگ شده بود آمدیم از دلتنگی در بیاییم! چهار روز تمام با هم اینور و انور رفتیم ، گفتیم و خندیدیم. شبها تا ساعت یک و دو بیدار بودیم و دیشب که می دونستیم شب آخره ، دنبال بهونه می گشتیم برای بیشتر با هم بودن و گپ زدن. گاهی که از دوستان و آشنایان می شنوم : عمه ها خیلی مورد علاقه برادر زاده ها نیستند تعجب می کنم! و وقتی من می گم که خیلی برادر زاده ها مو دوست دارم و اونها هم همینطور ، دیگران تعجب می کنند!
- تنها حرفی که می تونم بگم اینست که اگر محبت کنی محبت می بینی و رفتار آدمها با یکدیگه منعکس کننده رفتار خود آنهاست.
- وقتی محمد پشت تلفن از اونور آب می گه دلم برا شیطونی های عمه و بازی کردن باهاش تنگ شده، دخترا می خندن و می گن هنوز هم شیطونه !! و من بغض می کنم و یک دنیا احساس دلتنگی برای محمد که خاطرش را خیلی می خوام. ... همشون را دوست دارم...
- هم صحبت و همراه بودن با جوانهای با نشاط و شیطون، چه نشاط آور است!
۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه
۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۵, سهشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه
تولد
دو سه ده سال که از عمر جوانی گذرد
آینه بانگ زند :
ای جوان ! پیر شدی!
قله عمر گذشت
با خبر باش که از قله سرازیر شدی
آینه بانگ زند :
ای جوان ! پیر شدی!
قله عمر گذشت
با خبر باش که از قله سرازیر شدی
- چه زود گذشت ، انگار همین دیروز بود که چشمام به این جهان هستی گشوده شد و آدمای غریبُ که دیدم زدم زیر گریه... اگر چه سالیان سال عمر سپری شده ولی وقتی دفتر زندگیم را ورق می زنم می بینم چندان هم خالی نیست و به خیلی از آرمانها و ایده هایی که تو زندگی مد نظرم بوده ، رسیدم ولی هنوز برنامه ها و آرزوهایی هم باقی مانده که دوست دارم بهشون برسم و باید تلاش کنم تا بدستشون بیارم . مهم تلاش است و اینکه هیچگاه امیدم را برای رسیدن به هدفم از دست ندم . خیلی وقتها به آنچه می خواستم نرسیدم ولی در عوض، در بین راه به چیزهایی رسیدم که ارزشش بیشتر از خود اون آرمان بود . تجربه های زیادی تو زندگیم بدست آوردم که حاضرم براحتی در اختیار دیگران قرار بدم. همیشه دلم می خواد اون اشتباهاتی که من تو زندگیم داشتم جوانها و اونهایی که دوستشون دارم ، نداشته باشند ولی ادمی هر چقدر هم از تجربیات دیگران استفاده کنه باز هم دوست داره یک سری کارها را خودش تجربه کنه ، چون فکر می کنه شاید او به گونه ای عمل کنه که بهتر از دیگران نتیجه بگیرد . ... با همه تجربه های خوب و بد هنوز باید تجربه کسب کنم... و هنوز جوانم...!!
۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه
۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه
حس ِ قشنگ
- دو سه روزه می خوام در موردش بنویسم ولی کلمات جور نمی شن! همش به اون احساس فکر می کنم... وقتی داشتم بهش تبریک می گفتم دلم می خواست مثل این خبر نگارا ازش می پرسیدم احساس ِ شما اون زمانی که عروس بله را گفت چی بود!!! تو یک هفته چهار تا عروسی رفتم ولی این یکی با بقیه فرق می کرد. این آقا داماد ، خاطر خواه عروس بود ولی مثل همه عاشقا عمل نکرد. با اینکه همیشه رنگ رخسار خبر از سرّ ضمیرش می داد ولی صبورانه عمل کرد و از این کارش خیلی خوشم اومد. وقتی عاقد داشت خطبه عقدُ می خوند من تمام مدت چشمم به داماد بود! نمی تونم توصیف کنم ولی حس می کردم با تمام وجود دارم تو افکارش سیر می کنم و کاملاً با احساساتش همراهم. ...وقتی عروس بله را گفت آرامش و نشاط خاصی تو چهره اش ظاهر شده بود و اولین نگاهش به عروس به تمام معنا عاشقانه بود... اشک تو چشمام حلقه زده بود و خوشحال بودم ... هنوز تمام اون صحنه ها جلوی چشمامه ولی نمی تونم اون احساس را بازگو کنم، فقط می دونم حس قشنگیه...
۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سهشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه
همه مثل هم نیستند
- یک چیزی که به موازات دروغ نگفتن در آدمها رشد می کنه ، انتظار راستگویی از دیگران است ... اولی را آدم خودش می تونه رعایت کنه ولی مواظب دومی باش که ممکن است شکننده ت کنه ...
۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه
صداقت
- من از آدمهایی که برای رسیدن به اهداف پلید شان از هر وسیله ای استفاده می کنند و دست به هر حیله ای می زنند متنفرمممممممممممممم!
- من از آدمهایی که دم از صداقت می زنند ولی اصلاً نمی دونند صادق کیست بدم میاددددددددددددددددددد!
- من از آدمهایی که از اعتماد دیگران سوء استفاده می کنند بشدت بیزارمممممممممممممممممم ...
- *&*&*&*&*&*&*&*&*
- خدایا : تو می دانی که که تا کنون چگونه زندگی کرده ام، تو می دانی که تا کنون سعی کرده ام که از کسی کینه ای به دل نگیرم ، سعی کرده ام متنفر نباشم و بیزار بودن را از خودم دور کنم، پس اکنون نیز کمکم کن تا تا باز هم تنفر و بیزاری و بد آمدنها را از ذهنم پاک کنم و از کسی کینه ای به دلم باقی نماند. و این تنفر و بیزاری در همین حد نوشتن باشد.
- خدایا : می دانم که هنوز خیلی از آدمها صادق و امانتدارند.
۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه
ضرب المثل های قدیمی
- گفت : این کفش ها به پای مرغ هم بند نمی شه!!! به کفشاش نگاه کردم ، فهمیدم منظورش اینه که دیگه به درد نمی خورن!!!
- داشت از شوهرش گلایه می کرد و غُر می زد که : ا نگار از خر افتاده پایین و گردو جُسته!!! اینُ که شنیدم تا کلی وقت می خندیدم، این ضرب المثل ُ اصلاً نشنیده بودم! با توضیحاتی که داد متوجه شدم منظورش اینه که از وقتی شوهرش مریض شده و دکتر گفته باید استراحت کنه ، دیگه کمکش نمی کنه و اکثر اوقات نشسته!!
۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه
کاش می شد فک خُرد کرد
- کاش می شد آدم تو عمرش حق داشته باشه فک چند نفر رو خرد کنه. مثل یک جور سهمیه ...
- این جمله را که خوندم گفتم آخ گفتی! منم دنبال یک همچین سهمیه ای هستم! حالا بماند که این روش یک کم مردونه س و بعضی ها می گن خانوما که از این کارا نمی کنند! ولی من می گم زنونه مردونه نداره !
- خانم دکتر ... از دست یکی عصبانی بود و گفت : این دفعه اگه ببینمش یه چک می زنم تو گوشش!!! آقای دکتر ... هم که همیشه خونسرد بود و می خندید گفت : نمی تونی این کار و بکنی آخه نامحرمه!! و خانم دکتر گفت : دستکش دستم می کنم و می زنم که محرم نامحرمیشم رعایت شده باشه!!! قهقهه های آقای دکتر به هوا رفت!...
۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه
خلوت با خود
- گاهی اوقات آدمها نياز دارند با خودشان خلوت کنند. خودشان باشند و بس. آدم تا با خودش تنهای تنها نباشد، نمیتواند گره ی اندوه را باز کند. نمیتواند اين دمل چرکين غم را بشکافد. بايد اين خلوت را در عمل داشت، خلوت ذهنی و تصفيهی خيال.
- بايد بتوانی کوتاه مدتی هم که شده انقطاعی داشته باشی از عالم و آدم تا بتوانی گريبان خودت را محکم بچسبی و به حساب خودت برسی. اينهمه زرق و برق دنیا گاهی بهانههای کوچک و بزرگی است برای گريز از خویشتن خویش. اما وقتی بخواهی بیپروا ساعتی هم که شده خودت باشی بدون اينکه سايههای وجودت مزاحم هستهی درونات باشند به اسرار درونت میرسی. آنجا که باید بدیها را بزدایی و خوبیها را بیشتر کنی.
- آدمها همهشان هميشه چيزی توی کارنامهشان هست که بايد به حساباش برسند. اين رسيدگی فرصت و مجال میخواهد. مثل کسی که قرار است مقالهای بنويسد يا تحقيقی جدی بکند که بايد برود توی اتاقاش، در را به روی آدم و عالم ببندد و کارش را انجام دهد.
- باید با تمام وجود به تار و پود درون خود نفوذ کنم و کارنامه ی اعمال را بررسی کنم.
۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه
سفر
سفر مرا به باغ در چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
- یک هفته سفر و یک هفته آرامش.
- همه چیز خیلی خوب و عالی بود. اینجور سفر ها را دوست دارم. توی ایوان خوابیدن، تو سیاهی قیرگون شب چشم به آسمون دوختن و ستاره ها را دیدن، سردی هوا دم دمه های سحر که بدن آدم را کرخت می کنه! ( و من خیلی دوست دارم! ) ، گردش های دسته جمعی با همه اونهایی که دوستشون داری و یاد آوری خاطرات دوران کودکی ، پا توی نهر آب کردن و تذکر مادر که زود بیا بیرون نکنه سرما بخوری ( درست مثل تذکرات دوران کودکی) !! همه و همه خیلی خوب بود و نیاز داشتم به این سفر.
- کوله بارم پر از شادی و انرژی است!
۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه
انتظار
- انتظار کشیدن خیلی سخته، بیش از هر سختی دیگه!
- انتظار را هر چه بکشی ، بیشتر کش می آید !
- از انتظار کشیدن برای آمدن ِآدم های دوست داشتنی ، متنفرم.
- ای دل برخیز تا فکری برای رفتن کنیم!
۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه
خطابه ای برای خود
- چرا از دیروز تا حالا کلافه ای ؟ مگر قرار مون یادت رفته؟ اینجور موقع ها چیکار می کردی؟ مگه همیشه نمی گفتی قلم و کاغذ معجزه می کنه؟ یادته اول ِ همه سر رسید ها چی می نوشتی؟ خوبه که یک بار دیگه با هم مرور کنیم این خطابه را :
- اگر می خواهی نقش خودت را در دنیا بهتر بفهمی، بنویس. سعی کن روحت را در نوشته ات بگذاری. بنویس حتی اگر نوشته هات خواننده ای نداشته باشه ـ یا بدتر، حتی اگر کسی نوشته ای را که نمی خواهی خوانده شود را بخواند. همین نوشتن ها کمک می کند، افکارت را تنظیم کنی و پیرامونت را بهتر ببینی . نوشتن معجزه می کند، دردها را تسکین می دهد ، رؤیاها را تحقق می بخشد و امید های از دست رفته را باز می گرداند. بنویس... بنویس... به قدرت کلمه ایمان داشته باش!
۱۳۸۷ مرداد ۱, سهشنبه
حاجی زیارت قبول
- مادر بزرگ تعریف می کرد اون قدیما کسی که به زیارت می رفت، کلید خونه اش دست همسایه ها بود و اونها هر روز خونه اش را آب و جارو می کردند و لحظه شماری که برگرده و از اون سفر براشون تعریف کنه و اونها را با خودش به حال و هوای اون زیارت ببره. حالا یکی رفته زیارت خانه خدا، و من هر روز می بینم صفحه 360 یاهوش ، آب و جارو می شه و بوی عطر گلهای باغچه اش تو هوا می پیچه! به نظر می رسه کلید خونه اش را داده به یک دوست صمیمی و خوب و اونم هر روز با آب ِ زمزم چشمه دلش این صفحه را آب پاشی می کنه و خودش را وصل می کنه به دل ِ حاجی که تو طواف کعبه گرد معبود بچرخه! ... چه صفایی داره اینجوری طواف کردن و هروله کردن تو صفای سعی و مروه... امروز دیدم زمینه ای که برای صفحه اش انتخاب کرده همون رنگی هست که حاجی دوست داره! چقدر از این کار ِ دوستش لذت بردم. اینجور دوستی ها واقعاً ارزش دارن، باید حفظ بشن و قدر دونست. حتماً حاجی خودش خیلی چیزها در مورد این دوستش می دونه که کلید بهش داده. ولی حاجی تو که نبودی که این چیزا را ببینی نکنه یه وقت خدای ناکرده یادت بره !... نه یادت نمی ره...
- راستی حاجی زیارت قبول، خوش به حالت که دستات پُره! دو روز دیگه بیشتر اونجا نیستی ها ، تو این روزای باقیمانده یه یادی هم از... چی بگم... اگه لایق باشم حتماً خدا به دلت میندازه که یادم باشی اگر هم نباشم هیچی نگم بهتره!
۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه
کاغذ باطله
- اگر چه وقتی برق می ره کلی پکر می شم و هی شروع می کنم به غر زدن، ولی خوب این دفعه یک توفیق اجباری شد که نگاهی به زیر میز بیندازم و زیر میز تکونی کنم! این زیر میزی ها از اونایی بود که باید سر فزصت می نشستم و یکی یکی کاغذ ها را بررسی می کردم که اگه دور ریخته می شن، اشتباهی نرن تو کیسه زباله!! چه خوب شد که از دستشون راحت شدم!! مدتها بود که تا چشمم بهشون میفتاد زود می گفتم نه هنوز سر فرصت نشده! و چه فرصت خوبی بود که گذشت زمان را حس نکنی و یک دفعه سرت ُ بالا کنی با کمال تعجب ببینی که برق اومده!! ذوق زده شدم!!( ببین کار به کجا رسیده که در قرن 21 باید برای داشتن برق ذوق کرد!! ل ع ن ت ... )
- کاغذ باطله ها را که بسته بندی کردم برای مأمور شهرداری، یاد ِحرف دکتر پاشا افتادم ( چقدر این شخص برام عزیزه و ارادت خاصی نسبت بهش دارم ) دکتر تعریف می کرد که زمان دانشجویی دوره فوق لیسانسش، نزدیک دانشگاه یک اتاق اجاره کرده بوده. هفت صبح تا هشت شب یکسره دانشگاه بوده و صبحانه و ناهار وشام را هم همانجا می خورده، در نتیجه تو سطل زباله اش فقط کاغذ باطله پیدا می شده !! یکروز که پدرش برای سر زدن به خونه اش میاد صاحبخونه به پدرش می گه اقا این پسر شما مریض نشه ! آخه هیچی نمی خوره فقط تو سطلش کاغذ پیدا می شه!!! حالا حکایت خونه ما!! البته نه دیگه به اون شوری شور!
۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه
سبز زیست و سبز هم رفت
- خسرو شکیبایی... هامون.. سال ِ شصت و هشت. صف طولانی سینما آزادی.
- گاهی آدم از یک سری خاطرات زندگی اش فرار می کند، و البته هر چقدر که بیشتر فرار کنه بیشتر سراغش میان. این یاد آوری ناخواسته و بر اثر یک سری عوامل دیگه به سراغت میان، مثل همین دو هفته قبل که تلویزیون فیلم ِ " مشق شب " را پخش کرد و تا دو روز ذهن ِ من در گیر بود و امروز حدود ظهر که تو خبرها خوندم " خسرو شکیبایی بر اثر سکته قلبی در گذشت". از شکیبایی زیاد فیلم و سریال دیدم ولی همیشه نام ِ او با " هامون " تو ذهنم نقش می بندد. و وقتی به یاد ِ هامون باشم یعنی یاد اوری یک سری خاطرات اواخر دوران شصت! و امشب وقتی تلفن زنگ خورد ، احساس کردم صدای زنگ با بقیه فرق داره !! درست همان حس ِاون دوران!! و وقتی بدون هیچ کلامی قطعش کرد می دانستم که یکی مثل ِ خود من به یاد اون زمان افتاده و خواسته یاد آوری کنه!! ... اره منم " هامون " یادمه، منم بغض اون سالها الان تو گلومه!! و شاید خیلی بیشتر از اونی که تو فکر می کنی من از اون سالها یادمه...
- اولش خواستم به یاد و در سوگ خسرو شکیبایی بنویسم ولی نشد که بنویسم...
- سلام گرمش یاد باد
- خانه سبزش یاد باد
- بغض قشنگش یاد باد
- گریه سبزش یاد باد
- آن روزگاران یاد باد
- سبز زیست و سبز هم رفت.
- روحش شاد و قرین رحمت الهی .
۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه
پدر
- پدر عزیزم نمی دانم چه حرفی بزنم که لایق تو باشد هرچه بگویم کم است ولی می گویم : روزت مبارک پدر .
- در مورد پدر حرف بسیار دارم، هر وقت که به او فکر می کنم بسیاری از خوبیهای نهانی اش جلوی دیدگانم نمایان می شود. من پدر را هیچگاه خشن ندیدم، هیچگاه عصبانی ندیدم، همیشه صبور و مهربان، همیشه آرام ، همیشه متفکر، همیشه خوش فکر، همیشه تکیه گاهی برای همه فرزندانش و بهتر است بگویم برای بسیاری از بچه های فامیل. همیشه مشاور خوب برای همه. پدر بسیار کم حرف است ولی گاه که سخن به زبان می آورد همگان در می یابند که درونش چه اقیانوس عظیمی است ، پُر از اطلاعات علمی، فرهنگی ، هنری ، سیاسی ، اجتماعی... تا این سن ندیدم هیچگاه روزانه چند ساعتی از وقتش را به مطالعه اختصاص ندهد. پدر بسیار خوش برخورد و خوش رو است. تا کنون ندیدم کودکی با او روبرو شود و پس از پایان دیدار دلش با پدر نباشد و هنوز دوست دارد پدر با او بازی کند . جوانها و نوجونها همیشه مشتاق شنیدن داستانها و قصه هایش هستند. نوه هایش عاشق او هستند، و مثل پروانه گردش می چرخند! و هر کدام سعی می کنند به نوعی محبت او را به خود جلب کنند ولی او در عین حال که به همه محبت می کند همه را یکسان دوست می دارد.
- از حافظ خوانی اش، شاهنامه خوانی اش، تلاوت قرآنش، ضرب المثل گفتن هایش، تعریف داستانهای طنز، گاهی همراهی کردن نوه هایش در جک گفتن و... از حافظه قوی او از کدام بگویم؟ از مهربانی هاش، از برخورد صحیح با فرزندانش و دیگران. از بکار گیری اصول صحیح تربیتی در مورد فرزندانش، از الگو بودنش برای همه... از قابل احترام بودنش برای همه ... از کدام حُسن اخلاق و رفتارش سخن بگویم که چیزی از قلم نیفتد و تمام و کمال گفته باشم، می دانم که هر چه بگویم باز کم گفته ام...
- تنها می توانم بگویم که پدر دوستت دارم و افتخار همه فرزندانت هستی، و از داشتن چنین پدری بر خود می بالم.
-
- خدا حفظش کند و همیشه سایه اش بر سرمان باشد، آمیــن!
۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه
باید این مسأله را حل کنم
- برای حل هر مسأله همواره باید عزم را جزم کرد تا حل بشه. شعار همیشگی که برای حل مسایل دارم این است که " باید این مسأله را حل کنم" . امروز پس از سه ماه دیدم دیگه خیلی داره بهم بر می خوره که یه مسأله ای اینقدر من ُ معطل کرده و حل نمی شه! به یاد این شعارم افتادم و پس از سه ساعت فکر متمرکز ، حلش کردم و کلی خوشحالی پس از آن!
- هیچ مشکلی نیست که راه حل نداشته باشه، فقط کافیه خوب تجزیه و تحلیل بشه و ابزارهای موجود بررسی بشه ، پس از ان راه حل بدست میاد.
۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه
حج عمره دعوت است
- خوش به حال ِ اونهایی که این روزها عازم مکّه هستند. حج عمره دعوت است. میزبان خدا است که بنده هاش ُ دعوت می کنه. انگار خدا یک دفعه تصمیم می گیره که بعضی ها را دعوت کنه . هیچ وقت یادم نمی ره اولین باری که دعوت شدم ! ساعت نُه صبح در حال ِ درس دادن جبر 2 بودم که مریم خانم ( یادش بخیر) با یک یادداشت امد دم کلاس گفت : دکتر ... گفته زود جواب این نامه را بگیر و بیا! متن یادداشت چنین بود : آیا تمایل دارید امسال به حج عمره بروید ؟
- بـاز پیــک روضـه رضـوان عشق
- خــواند مـرا جـانـب سـلطان عشق
- کــای همایون طایر عـرش آشیـان
- وقت آن شد تا شوی مهمان عشق
- هاج و واج مانده بودم که چی گم! پرسیدم اخه زمانش کیه؟ گفت اواخر تیر ماه . گفتم برو بگو یک ساعت ِ دیگه میام ببینم موضوع چیه؟ مریم خانم گفت : به من گفتند جواب آره یا نه را بگیر و بیا، یعنی نمی خواین برین؟ ضربان قلبم شروع کرد به زدن و حال ِ عجیبی پیدا کردم! نمی دونستم چی بگم، گفتم برو بگو میام ولی زمانش را خودم تعیین می کنم ! نمی دانم بقیه کلاس ُ چه جوری ادامه دادم و به دفترم رفتم! تا آخر تیر ماه ِ اون سال چند تا کار ِ واجب داشتم و از طرف دیگه چه جوری می تونستم این دعوت ُرا رد کنم! ؟ می خواستم بگم من فقط فلان موقع می تونم بیام که یک دفعه یک ندایی بهم نهیب زد ای وای بر تو، برای خدا هم تکلیف تعیین می کنی؟! خودش که از کارهات خبر داره ، حتماً ردیفش می کنه فقط بگو باشه و حرف نزن .
- ز هاتـف غیـبـــــم رسـید مژده به گوش
- چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
- همین جور هم شد. همه کارها تا یک هفته قبل از رفتن انجام شد و تو اون یک هفته هم لباسها ی احرام دوخته شد و من عازم شدم. ( مثل یک خواب سفر انجام شد. ای کاش دوباره از این خوابها داشته باشم! )
- بعد از این سفر بار امانت بر دوش سفر کرده سنگینی می کنه. وای بر من که غافل مانده ام !! وای بر من...
خدایا! لحظه ای مرا به حال خود وامگذار، که اگر لطف ِ تو نباشد محکوم به فنایم.
۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه
تابستان و اب پاشی
- هفده روز از تابستان گذشت و حداقل تا بیست و پنج تیر هم درگیر ِ این ورقه ها و پایان نامه ها هستم. ای کاش زودتر تموم می شدند. امروز صبح احساس کردم قیافه ام شبیه به پایان نامه شده!!! یک کم تو آینه به خودم نگاه کردم و به دنبال اثبات ِ خودم بودم ! ... دلیل وجودی من چیه؟... چه خوب که بیش از یک دقیقه فرصت نداشتم که دلایل را پیدا کنم وگرنه شاید تناقض های زیادی در خودم پیدا می کردم می گفتم چون به تناقض رسیدیم پس حکم باطل است !!!
- اگه این روزها از من بپرسند ماههای تابستان را نام ببر می گویم فقط یک ماه آنهم مرداد !! یاد اون موقع ها بخیر که تابستان سه ماه و نیم بود!
- من از اون تابستانها می خوام . همونهایی که ظهراش اول که مامان می گفت بگیرید بخوابید ، دراز می کشیدیم و یواشکی چشمامونُ می بستیم. بعدش یکی یکی ، پاورچین پاورچین می رفتیم تو حیاط زیر سایه درختها و دستهامون می بردیم تو حوض مثل ماهی ها این ور و اون ور حرکت می دادیم و با اب بازی می کردیم. اول ارام آرام بهم اب می پاشیدیم ، ریز و ریز می خندیدیم و برای اینکه که مامان بیدار نشه! همسایه ها شاکی نشن ، سعی می کردیم خنده هامون تو گلو و سینه حبس کنیم !! ولی لذت خیس کردن و مسابقه اب پاشی ها باعث می شد که دیگه یادمون بره که کی خوابه و کی بیدار!! صدای خنده و قهقهه و دنبال هم دویدن ها بیشتر و بیشتر می شد و یک وقت به خودمون میومدیم که سر تا پا خیس و موش اب کشیده شدیم و مامان هم بالای سرمون وایساده می گه مگه شما ها خواب نبودین ... یک شوک ِ ناگهانی وارد می شد!!! ... مامان بنده خدا با اینکه می گفت تنبیهتون می کنم ولی چند دقیقه بعد یادش می رفت و تا ما می رفتیم لباس هامونُ عوض کنیم یک ظرف هندونه می اورد و می گفت : بچه ها بیاین هندونه بخورین!
۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه
مشق شب
- تیر ماه ... شش بعداز ظهر... عجله... زمین خوردن ... ساق خونین ... هفت بعداز ظهر... سینما آزادی ... مشق شب ... کیا رستمی ... محو تماشا ... فراموشی درد پا... خنده تلخ... بغض ... همزاد پنداری مجید با مجید ِ توی فیلم... نُه شب ... خیابان عباس آباد... سکوت ... قدم زدن ... سکوت ... قدم زدن... پرتاب ساندویچ نخورده توی سطل زباله... میدان آرژانتین ... تاکسی... قدم زدن... سکوت ... سکوت ... خدا حافظ.
- دلم بد جوری هوایی شد...
۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه
حق و نا حق
- ای کاش می فهمیدیم که وقتی حق و نا حق می کنیم باید تاوانش را هم پس بدیم.
- این همه ادعا داریم ولی بجای وصل به الله ، به الهه های دست ساز ِخودمون آویزون می شیم . در قرن جدید بُتها مدرن تر شدند!!!
اشتراک در:
پستها (Atom)