- گفت : این کفش ها به پای مرغ هم بند نمی شه!!! به کفشاش نگاه کردم ، فهمیدم منظورش اینه که دیگه به درد نمی خورن!!!
- داشت از شوهرش گلایه می کرد و غُر می زد که : ا نگار از خر افتاده پایین و گردو جُسته!!! اینُ که شنیدم تا کلی وقت می خندیدم، این ضرب المثل ُ اصلاً نشنیده بودم! با توضیحاتی که داد متوجه شدم منظورش اینه که از وقتی شوهرش مریض شده و دکتر گفته باید استراحت کنه ، دیگه کمکش نمی کنه و اکثر اوقات نشسته!!
۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه
ضرب المثل های قدیمی
۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه
کاش می شد فک خُرد کرد
- کاش می شد آدم تو عمرش حق داشته باشه فک چند نفر رو خرد کنه. مثل یک جور سهمیه ...
- این جمله را که خوندم گفتم آخ گفتی! منم دنبال یک همچین سهمیه ای هستم! حالا بماند که این روش یک کم مردونه س و بعضی ها می گن خانوما که از این کارا نمی کنند! ولی من می گم زنونه مردونه نداره !
- خانم دکتر ... از دست یکی عصبانی بود و گفت : این دفعه اگه ببینمش یه چک می زنم تو گوشش!!! آقای دکتر ... هم که همیشه خونسرد بود و می خندید گفت : نمی تونی این کار و بکنی آخه نامحرمه!! و خانم دکتر گفت : دستکش دستم می کنم و می زنم که محرم نامحرمیشم رعایت شده باشه!!! قهقهه های آقای دکتر به هوا رفت!...
۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه
خلوت با خود
- گاهی اوقات آدمها نياز دارند با خودشان خلوت کنند. خودشان باشند و بس. آدم تا با خودش تنهای تنها نباشد، نمیتواند گره ی اندوه را باز کند. نمیتواند اين دمل چرکين غم را بشکافد. بايد اين خلوت را در عمل داشت، خلوت ذهنی و تصفيهی خيال.
- بايد بتوانی کوتاه مدتی هم که شده انقطاعی داشته باشی از عالم و آدم تا بتوانی گريبان خودت را محکم بچسبی و به حساب خودت برسی. اينهمه زرق و برق دنیا گاهی بهانههای کوچک و بزرگی است برای گريز از خویشتن خویش. اما وقتی بخواهی بیپروا ساعتی هم که شده خودت باشی بدون اينکه سايههای وجودت مزاحم هستهی درونات باشند به اسرار درونت میرسی. آنجا که باید بدیها را بزدایی و خوبیها را بیشتر کنی.
- آدمها همهشان هميشه چيزی توی کارنامهشان هست که بايد به حساباش برسند. اين رسيدگی فرصت و مجال میخواهد. مثل کسی که قرار است مقالهای بنويسد يا تحقيقی جدی بکند که بايد برود توی اتاقاش، در را به روی آدم و عالم ببندد و کارش را انجام دهد.
- باید با تمام وجود به تار و پود درون خود نفوذ کنم و کارنامه ی اعمال را بررسی کنم.
۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه
سفر
سفر مرا به باغ در چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
- یک هفته سفر و یک هفته آرامش.
- همه چیز خیلی خوب و عالی بود. اینجور سفر ها را دوست دارم. توی ایوان خوابیدن، تو سیاهی قیرگون شب چشم به آسمون دوختن و ستاره ها را دیدن، سردی هوا دم دمه های سحر که بدن آدم را کرخت می کنه! ( و من خیلی دوست دارم! ) ، گردش های دسته جمعی با همه اونهایی که دوستشون داری و یاد آوری خاطرات دوران کودکی ، پا توی نهر آب کردن و تذکر مادر که زود بیا بیرون نکنه سرما بخوری ( درست مثل تذکرات دوران کودکی) !! همه و همه خیلی خوب بود و نیاز داشتم به این سفر.
- کوله بارم پر از شادی و انرژی است!
۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه
انتظار
- انتظار کشیدن خیلی سخته، بیش از هر سختی دیگه!
- انتظار را هر چه بکشی ، بیشتر کش می آید !
- از انتظار کشیدن برای آمدن ِآدم های دوست داشتنی ، متنفرم.
- ای دل برخیز تا فکری برای رفتن کنیم!
۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه
خطابه ای برای خود
- چرا از دیروز تا حالا کلافه ای ؟ مگر قرار مون یادت رفته؟ اینجور موقع ها چیکار می کردی؟ مگه همیشه نمی گفتی قلم و کاغذ معجزه می کنه؟ یادته اول ِ همه سر رسید ها چی می نوشتی؟ خوبه که یک بار دیگه با هم مرور کنیم این خطابه را :
- اگر می خواهی نقش خودت را در دنیا بهتر بفهمی، بنویس. سعی کن روحت را در نوشته ات بگذاری. بنویس حتی اگر نوشته هات خواننده ای نداشته باشه ـ یا بدتر، حتی اگر کسی نوشته ای را که نمی خواهی خوانده شود را بخواند. همین نوشتن ها کمک می کند، افکارت را تنظیم کنی و پیرامونت را بهتر ببینی . نوشتن معجزه می کند، دردها را تسکین می دهد ، رؤیاها را تحقق می بخشد و امید های از دست رفته را باز می گرداند. بنویس... بنویس... به قدرت کلمه ایمان داشته باش!
۱۳۸۷ مرداد ۱, سهشنبه
حاجی زیارت قبول
- مادر بزرگ تعریف می کرد اون قدیما کسی که به زیارت می رفت، کلید خونه اش دست همسایه ها بود و اونها هر روز خونه اش را آب و جارو می کردند و لحظه شماری که برگرده و از اون سفر براشون تعریف کنه و اونها را با خودش به حال و هوای اون زیارت ببره. حالا یکی رفته زیارت خانه خدا، و من هر روز می بینم صفحه 360 یاهوش ، آب و جارو می شه و بوی عطر گلهای باغچه اش تو هوا می پیچه! به نظر می رسه کلید خونه اش را داده به یک دوست صمیمی و خوب و اونم هر روز با آب ِ زمزم چشمه دلش این صفحه را آب پاشی می کنه و خودش را وصل می کنه به دل ِ حاجی که تو طواف کعبه گرد معبود بچرخه! ... چه صفایی داره اینجوری طواف کردن و هروله کردن تو صفای سعی و مروه... امروز دیدم زمینه ای که برای صفحه اش انتخاب کرده همون رنگی هست که حاجی دوست داره! چقدر از این کار ِ دوستش لذت بردم. اینجور دوستی ها واقعاً ارزش دارن، باید حفظ بشن و قدر دونست. حتماً حاجی خودش خیلی چیزها در مورد این دوستش می دونه که کلید بهش داده. ولی حاجی تو که نبودی که این چیزا را ببینی نکنه یه وقت خدای ناکرده یادت بره !... نه یادت نمی ره...
- راستی حاجی زیارت قبول، خوش به حالت که دستات پُره! دو روز دیگه بیشتر اونجا نیستی ها ، تو این روزای باقیمانده یه یادی هم از... چی بگم... اگه لایق باشم حتماً خدا به دلت میندازه که یادم باشی اگر هم نباشم هیچی نگم بهتره!
۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه
کاغذ باطله
- اگر چه وقتی برق می ره کلی پکر می شم و هی شروع می کنم به غر زدن، ولی خوب این دفعه یک توفیق اجباری شد که نگاهی به زیر میز بیندازم و زیر میز تکونی کنم! این زیر میزی ها از اونایی بود که باید سر فزصت می نشستم و یکی یکی کاغذ ها را بررسی می کردم که اگه دور ریخته می شن، اشتباهی نرن تو کیسه زباله!! چه خوب شد که از دستشون راحت شدم!! مدتها بود که تا چشمم بهشون میفتاد زود می گفتم نه هنوز سر فرصت نشده! و چه فرصت خوبی بود که گذشت زمان را حس نکنی و یک دفعه سرت ُ بالا کنی با کمال تعجب ببینی که برق اومده!! ذوق زده شدم!!( ببین کار به کجا رسیده که در قرن 21 باید برای داشتن برق ذوق کرد!! ل ع ن ت ... )
- کاغذ باطله ها را که بسته بندی کردم برای مأمور شهرداری، یاد ِحرف دکتر پاشا افتادم ( چقدر این شخص برام عزیزه و ارادت خاصی نسبت بهش دارم ) دکتر تعریف می کرد که زمان دانشجویی دوره فوق لیسانسش، نزدیک دانشگاه یک اتاق اجاره کرده بوده. هفت صبح تا هشت شب یکسره دانشگاه بوده و صبحانه و ناهار وشام را هم همانجا می خورده، در نتیجه تو سطل زباله اش فقط کاغذ باطله پیدا می شده !! یکروز که پدرش برای سر زدن به خونه اش میاد صاحبخونه به پدرش می گه اقا این پسر شما مریض نشه ! آخه هیچی نمی خوره فقط تو سطلش کاغذ پیدا می شه!!! حالا حکایت خونه ما!! البته نه دیگه به اون شوری شور!
۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه
سبز زیست و سبز هم رفت
- خسرو شکیبایی... هامون.. سال ِ شصت و هشت. صف طولانی سینما آزادی.
- گاهی آدم از یک سری خاطرات زندگی اش فرار می کند، و البته هر چقدر که بیشتر فرار کنه بیشتر سراغش میان. این یاد آوری ناخواسته و بر اثر یک سری عوامل دیگه به سراغت میان، مثل همین دو هفته قبل که تلویزیون فیلم ِ " مشق شب " را پخش کرد و تا دو روز ذهن ِ من در گیر بود و امروز حدود ظهر که تو خبرها خوندم " خسرو شکیبایی بر اثر سکته قلبی در گذشت". از شکیبایی زیاد فیلم و سریال دیدم ولی همیشه نام ِ او با " هامون " تو ذهنم نقش می بندد. و وقتی به یاد ِ هامون باشم یعنی یاد اوری یک سری خاطرات اواخر دوران شصت! و امشب وقتی تلفن زنگ خورد ، احساس کردم صدای زنگ با بقیه فرق داره !! درست همان حس ِاون دوران!! و وقتی بدون هیچ کلامی قطعش کرد می دانستم که یکی مثل ِ خود من به یاد اون زمان افتاده و خواسته یاد آوری کنه!! ... اره منم " هامون " یادمه، منم بغض اون سالها الان تو گلومه!! و شاید خیلی بیشتر از اونی که تو فکر می کنی من از اون سالها یادمه...
- اولش خواستم به یاد و در سوگ خسرو شکیبایی بنویسم ولی نشد که بنویسم...
- سلام گرمش یاد باد
- خانه سبزش یاد باد
- بغض قشنگش یاد باد
- گریه سبزش یاد باد
- آن روزگاران یاد باد
- سبز زیست و سبز هم رفت.
- روحش شاد و قرین رحمت الهی .
۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه
پدر
- پدر عزیزم نمی دانم چه حرفی بزنم که لایق تو باشد هرچه بگویم کم است ولی می گویم : روزت مبارک پدر .
- در مورد پدر حرف بسیار دارم، هر وقت که به او فکر می کنم بسیاری از خوبیهای نهانی اش جلوی دیدگانم نمایان می شود. من پدر را هیچگاه خشن ندیدم، هیچگاه عصبانی ندیدم، همیشه صبور و مهربان، همیشه آرام ، همیشه متفکر، همیشه خوش فکر، همیشه تکیه گاهی برای همه فرزندانش و بهتر است بگویم برای بسیاری از بچه های فامیل. همیشه مشاور خوب برای همه. پدر بسیار کم حرف است ولی گاه که سخن به زبان می آورد همگان در می یابند که درونش چه اقیانوس عظیمی است ، پُر از اطلاعات علمی، فرهنگی ، هنری ، سیاسی ، اجتماعی... تا این سن ندیدم هیچگاه روزانه چند ساعتی از وقتش را به مطالعه اختصاص ندهد. پدر بسیار خوش برخورد و خوش رو است. تا کنون ندیدم کودکی با او روبرو شود و پس از پایان دیدار دلش با پدر نباشد و هنوز دوست دارد پدر با او بازی کند . جوانها و نوجونها همیشه مشتاق شنیدن داستانها و قصه هایش هستند. نوه هایش عاشق او هستند، و مثل پروانه گردش می چرخند! و هر کدام سعی می کنند به نوعی محبت او را به خود جلب کنند ولی او در عین حال که به همه محبت می کند همه را یکسان دوست می دارد.
- از حافظ خوانی اش، شاهنامه خوانی اش، تلاوت قرآنش، ضرب المثل گفتن هایش، تعریف داستانهای طنز، گاهی همراهی کردن نوه هایش در جک گفتن و... از حافظه قوی او از کدام بگویم؟ از مهربانی هاش، از برخورد صحیح با فرزندانش و دیگران. از بکار گیری اصول صحیح تربیتی در مورد فرزندانش، از الگو بودنش برای همه... از قابل احترام بودنش برای همه ... از کدام حُسن اخلاق و رفتارش سخن بگویم که چیزی از قلم نیفتد و تمام و کمال گفته باشم، می دانم که هر چه بگویم باز کم گفته ام...
- تنها می توانم بگویم که پدر دوستت دارم و افتخار همه فرزندانت هستی، و از داشتن چنین پدری بر خود می بالم.
-
- خدا حفظش کند و همیشه سایه اش بر سرمان باشد، آمیــن!
۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه
باید این مسأله را حل کنم
- برای حل هر مسأله همواره باید عزم را جزم کرد تا حل بشه. شعار همیشگی که برای حل مسایل دارم این است که " باید این مسأله را حل کنم" . امروز پس از سه ماه دیدم دیگه خیلی داره بهم بر می خوره که یه مسأله ای اینقدر من ُ معطل کرده و حل نمی شه! به یاد این شعارم افتادم و پس از سه ساعت فکر متمرکز ، حلش کردم و کلی خوشحالی پس از آن!
- هیچ مشکلی نیست که راه حل نداشته باشه، فقط کافیه خوب تجزیه و تحلیل بشه و ابزارهای موجود بررسی بشه ، پس از ان راه حل بدست میاد.
۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه
حج عمره دعوت است
- خوش به حال ِ اونهایی که این روزها عازم مکّه هستند. حج عمره دعوت است. میزبان خدا است که بنده هاش ُ دعوت می کنه. انگار خدا یک دفعه تصمیم می گیره که بعضی ها را دعوت کنه . هیچ وقت یادم نمی ره اولین باری که دعوت شدم ! ساعت نُه صبح در حال ِ درس دادن جبر 2 بودم که مریم خانم ( یادش بخیر) با یک یادداشت امد دم کلاس گفت : دکتر ... گفته زود جواب این نامه را بگیر و بیا! متن یادداشت چنین بود : آیا تمایل دارید امسال به حج عمره بروید ؟
- بـاز پیــک روضـه رضـوان عشق
- خــواند مـرا جـانـب سـلطان عشق
- کــای همایون طایر عـرش آشیـان
- وقت آن شد تا شوی مهمان عشق
- هاج و واج مانده بودم که چی گم! پرسیدم اخه زمانش کیه؟ گفت اواخر تیر ماه . گفتم برو بگو یک ساعت ِ دیگه میام ببینم موضوع چیه؟ مریم خانم گفت : به من گفتند جواب آره یا نه را بگیر و بیا، یعنی نمی خواین برین؟ ضربان قلبم شروع کرد به زدن و حال ِ عجیبی پیدا کردم! نمی دونستم چی بگم، گفتم برو بگو میام ولی زمانش را خودم تعیین می کنم ! نمی دانم بقیه کلاس ُ چه جوری ادامه دادم و به دفترم رفتم! تا آخر تیر ماه ِ اون سال چند تا کار ِ واجب داشتم و از طرف دیگه چه جوری می تونستم این دعوت ُرا رد کنم! ؟ می خواستم بگم من فقط فلان موقع می تونم بیام که یک دفعه یک ندایی بهم نهیب زد ای وای بر تو، برای خدا هم تکلیف تعیین می کنی؟! خودش که از کارهات خبر داره ، حتماً ردیفش می کنه فقط بگو باشه و حرف نزن .
- ز هاتـف غیـبـــــم رسـید مژده به گوش
- چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
- همین جور هم شد. همه کارها تا یک هفته قبل از رفتن انجام شد و تو اون یک هفته هم لباسها ی احرام دوخته شد و من عازم شدم. ( مثل یک خواب سفر انجام شد. ای کاش دوباره از این خوابها داشته باشم! )
- بعد از این سفر بار امانت بر دوش سفر کرده سنگینی می کنه. وای بر من که غافل مانده ام !! وای بر من...
خدایا! لحظه ای مرا به حال خود وامگذار، که اگر لطف ِ تو نباشد محکوم به فنایم.
۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه
تابستان و اب پاشی
- هفده روز از تابستان گذشت و حداقل تا بیست و پنج تیر هم درگیر ِ این ورقه ها و پایان نامه ها هستم. ای کاش زودتر تموم می شدند. امروز صبح احساس کردم قیافه ام شبیه به پایان نامه شده!!! یک کم تو آینه به خودم نگاه کردم و به دنبال اثبات ِ خودم بودم ! ... دلیل وجودی من چیه؟... چه خوب که بیش از یک دقیقه فرصت نداشتم که دلایل را پیدا کنم وگرنه شاید تناقض های زیادی در خودم پیدا می کردم می گفتم چون به تناقض رسیدیم پس حکم باطل است !!!
- اگه این روزها از من بپرسند ماههای تابستان را نام ببر می گویم فقط یک ماه آنهم مرداد !! یاد اون موقع ها بخیر که تابستان سه ماه و نیم بود!
- من از اون تابستانها می خوام . همونهایی که ظهراش اول که مامان می گفت بگیرید بخوابید ، دراز می کشیدیم و یواشکی چشمامونُ می بستیم. بعدش یکی یکی ، پاورچین پاورچین می رفتیم تو حیاط زیر سایه درختها و دستهامون می بردیم تو حوض مثل ماهی ها این ور و اون ور حرکت می دادیم و با اب بازی می کردیم. اول ارام آرام بهم اب می پاشیدیم ، ریز و ریز می خندیدیم و برای اینکه که مامان بیدار نشه! همسایه ها شاکی نشن ، سعی می کردیم خنده هامون تو گلو و سینه حبس کنیم !! ولی لذت خیس کردن و مسابقه اب پاشی ها باعث می شد که دیگه یادمون بره که کی خوابه و کی بیدار!! صدای خنده و قهقهه و دنبال هم دویدن ها بیشتر و بیشتر می شد و یک وقت به خودمون میومدیم که سر تا پا خیس و موش اب کشیده شدیم و مامان هم بالای سرمون وایساده می گه مگه شما ها خواب نبودین ... یک شوک ِ ناگهانی وارد می شد!!! ... مامان بنده خدا با اینکه می گفت تنبیهتون می کنم ولی چند دقیقه بعد یادش می رفت و تا ما می رفتیم لباس هامونُ عوض کنیم یک ظرف هندونه می اورد و می گفت : بچه ها بیاین هندونه بخورین!
۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه
مشق شب
- تیر ماه ... شش بعداز ظهر... عجله... زمین خوردن ... ساق خونین ... هفت بعداز ظهر... سینما آزادی ... مشق شب ... کیا رستمی ... محو تماشا ... فراموشی درد پا... خنده تلخ... بغض ... همزاد پنداری مجید با مجید ِ توی فیلم... نُه شب ... خیابان عباس آباد... سکوت ... قدم زدن ... سکوت ... قدم زدن... پرتاب ساندویچ نخورده توی سطل زباله... میدان آرژانتین ... تاکسی... قدم زدن... سکوت ... سکوت ... خدا حافظ.
- دلم بد جوری هوایی شد...
۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه
حق و نا حق
- ای کاش می فهمیدیم که وقتی حق و نا حق می کنیم باید تاوانش را هم پس بدیم.
- این همه ادعا داریم ولی بجای وصل به الله ، به الهه های دست ساز ِخودمون آویزون می شیم . در قرن جدید بُتها مدرن تر شدند!!!
۱۳۸۷ تیر ۱۱, سهشنبه
نامردی
- وقتی با پارتی بازی و کلی این و اونو دیدن از یک دانشگاه درجه سه به یکی از دانشگاه های تهران منتقلش می کردند نمی دونستند که چه ظلمی در حقش و نیز از همه مهمتر در حق دیگران می کنند. به خیال خودشون می خواستند پسری که در همه دوران زندگیش نماز و حتی نماز شبش ترک نمی شده را به کنار خودشون بیارند که خدای نا کرده گمراه نشه! غافل از اینکه ترم اولی که انتقالی می گیره مشروط می شه! ترم دوم عاشق می شه! آنهم عاشق کسی با افکار و عقاید کاملاً مخالف از هر نظر. یک سالی زار و دل شکسته می شه و بعدش دوباره عاشق یکی دیگه!! این یکی را هم خانواده می پسندند و هم طرف مقابل او را! ولی حالا چند روزی است احساس می کنه که همون قبلی را دوست داره و به این بنده خدا کم محلی می کنه !! واقعاً نامردیه!
۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه
نسل ِ دات کام ـ آی پاد
- امروز ضرورت داشت که حتماً سری به بانک بزنم، می دونستم که روز اول هفته است و بانک یقیناً شلوغ ـ ولی چاره ای نبود و باید صبوری می کردم . از خوش شانسی من و از آنجایی که از ایستادن در این جور صفها متنفرم ،دستگاه شماره دهنده بانک خراب بود و باید تو نوبت می ایستادم!! ( این صف ها واقعاً عذاب آورند) . یک خانم مسنی با عصا تو صف ایستاده بود و یک کم غر می زد که : چرا وضع اینجوری است و ای کاش دیگران نوبتشان را به من می دادند و از این حرفا. بعضی ها هم غر می زدند که : خانم ، خُب همه کار دارند ـ شما چرا امدی بانک ـ می دادی یکی از بچه ها یا نوه هات بیان دنبال کارهات و از این حرفای همیشگی! تازه نوبت آن خانم رسیده بود که یک آقا پسر هفده هیجده ساله با موهای جوجه تیغی اش و قیافه به ظاهر دخترانه اش آمد کنارش و شروع کرد به بد اخلاقی کردن که : مگه هنوز نوبتت نشده، دو سه بار تا حالا آمدم دور زدم و رفتم، حالا هم ماشینُ بد جایی پارک کردم زود باش دیگه!!! آن خانم کار بانکی را انجام داد وعصا زنان و آرام آرام به طرف در خروجی رفت و صدای عذاب آور ِ اون پسرک هنوز شنیده می شد که می گفت : زود باش ، کار دارم ، یک کمی تندتر بیا ... حالا بلاخره قبض موبایلُ تونستی پرداخت کنی یا...
- از بانک که آمدم بیرون یک دختر هم سن و سال همون پسرک با کلی آرایش و قیافه گریم شده آنچنانی، کنار یک پیرمرد مسنی نشسته بود تا براش فال بگیره و سر کتاب باز کنه!!! یه کمی کنجکاو شدم ببینم مشکل این دخترک چیه که دست به دامان فال و سر کتاب شده، دیدم داره می گه آقا می خوام بدونم نامزدم ( به گمانم روش نشد بگه دوست پسرم !) منُ دوست داره یا نه؟!!! و می شه یه کاری کنی که همیشه دوستم داشته باشه..!!!!
- معمولاً این عادت را ندارم که ظاهر آدمها را به افکار و باطنشون ربط بدم ، ولی این دو نفر امروز آنچنان رو اعصاب من راه رفتند که مجبور شدم تو این نوشته فکر و اعمالشون را هم به ظاهرشون ربط بدم، اگر چه ظاهر ادمها خیلی با درونشون فرق داره.
- با خودم می گم ای کاش یکی زده بودم تو دهن اون پسرک که به مادر بزرگش توهین نکنه... اگر چه با این کار ِ من او اصلاح نمی شد ولی دل ِ من که خنک می شد!! مقصر همان مادر بزرگ و پدر مادرش هستند که او را اصلاً تربیت نکرده اند...
- به نظرم این نسل را نسل ِدات کام و ای پاد نامیده اند!!
- نمی خواهم توهین کنم ولی من به اینجور آدمها از این نسل می گویم : نسل ِ احمق و بی فکر، نسل ِ بی مسؤلیت ، نسل ِ پوچ و بیهوده...
۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه
خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار
- وقتی داشتیم برای همیشه از هم خدا حافظی می کردیم ، گفت حرفها بسیارند... راست می گفت حرفها بسیار بودند و وقت گویا تنگ. باید تصمیم می گرفتیم و هر کدام بسویی می رفتیم. او رفت و من ماندم با یک صفحه خالی در ذهنم که باید با حرفهایمان پر می شد و هنوز پس از سالها، سطر های این صفحه انتظار می کشند ...
- ضیافتهای عاشق را
- خوشا بخشش خوشا ایثار
- خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار
- چه دریایی میان ماست
- خوشا دیدار ما در خواب
- ...
- ...
- مرا آتش زدی ای عشق
- خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
- خوشا مردن، خوشا از عاشقی مردن
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
مادر
- امروز روز مادر است، صبح به مامان زنگ زدم و بهش تبریک گفتم. دلم می خواست کنارش بودم و بغلش می کردم. خیلی دلم براش تنگ شده، اولش که می خواستم زنگ بزنم بغض گلومُ گرفته بود کلی خودم ُ آروم کردم که بتونم براحتی باهاش حرف بزنم. حسّ فوق العاده قوی داره و بسیار باهوش، خیلی زود به حالات روحی و روانی آدمها مخصوصاً بچه هاش پی می بره و می فهمه که در چه وضعیتی هستند، با اینکه گفته می شه این خصلت اکثر مادرهاست ولی من به جرأت می گم که نه مامان حسّش خیلی قوی تر از این حرفاست.
- خیلی جملات و کلمات و اشعار در وصف مقام مادر گفته شده که همش شامل حال مامان خوبم می شه ولی همه اینها برایش کم است، واقعاً وقتی می خواهم کلامی بگم که وصف حال و خوبی هاش باشه ، نمی توانم و احساس درماندگی می کنم. آخه چی بگم که بتونه بیانگر ارزش و شان ومنزلت این موجود عزیز بشه؟... هیچی .. کلمات جور نمی شن... جملات پاره پاره اند... ذهنم قفل کرده نمی دونم چی بنویسم... خوبی هاش، مهربونی های بی توقعش، فداکاری هاش، دل نگرانی هاش، همراه بودنش، با محبت بودنش، مدیر و مدبّر بودنش، باهوش بودنش، صبور بودنش ... از کدومش بگم... زبانم الکن است...
- شاید اینها را نوشتم که یک کمی تسلی برای دلتنگی خودم باشه... شاید روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر را گرفتن...
- به وجود مادرم افتخار می کنم . مادر ِ از جان بهترم خیلی دوست دارم.
۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه
برج زهر مار
- امروز شدم برج زهر مار و به هیچ سوالی جواب ندادم! کسی که درس ُ خوب خونده براحتی می تونه بفهمه که سؤال چیه و چه جوابی باید بده، کسی هم که نخونده برای چی سؤال می پرسه !! هدف ؟؟ ...معلومه دیگه!... پرسیدن نداره!!
- به نظرم بهترین تصمیم همین بود که به هیچ سؤالی جواب ندم و بشینم چار چشمی نگاهشون کنم!!
- نتیجه اخلاقی : آنهایی که دیدند امروز میر غضب شدم و کاری از دستشون بر نمیاد زود ورقه های سفیدُ دادند و رفتند! حالا ورقه های بقیه زودتر تصحیح می شه!!
- راستی برج زهر مار یعنی؟...
۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه
لحظه ها
- لحظه ها در گذرند و هر دم دمادم خاطره می شوند. خاطرات آلام و آرام خاطر است.
- زندگی نیست جز توالی لام و راء...
- زندگی در گذر است...
- این زندگی نیست که در گذر است، گذر عمر است... لحظه ها خواه نا خواه می گذرند و از اینکه گاه و بی گاه بیهوده می گذرند کلافه ام...
- باز هم عصر جمعه... باز هم ...
۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه
مبارزه با نفس
- وقتی آدمها دنبال شهوت و امیال نفسانی خود می روند ، خلق و خوی حیوانی پیدا می کنند . اخبار بسیار بد و شرم آوری که دیشب شنیدم، بسیار ناراحت کننده و آزار دهنده است. بعضی ها حیوان ِ آدم نما هستند و فقط و فقط به دنبال ِ برآورده شدن خواسته شان و آنهم همانند یک حیوان هستند. انسانها نسبت به رفتار خودشان مسؤلند و باید رفتاری شایسته در حد نامی که خداوند " اشرف مخلوقات " نامیده اش، داشته باشند. به حیوانات آدم نما می گویم : حیوان، رفتار شایسته پیشکش، لا اقل رفتاری در حد یک آدم داشته باش!
- مبارزه با نفس خیلی مهمّه!
۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه
کسی راز مرا داند
- هفته قبل " سینا " یکی از دوستان 360 ، در بلاگ خود اشاره ای به شعر "کتیبه " از مهدی اخوان ثالث داشت. تو این مدت دو خط از این شعر که تو ذهنم نقش بسته ، ورد زبونم شده بود! و گاه و بی گاه زمزمه می کردم :
- کسی راز مرا داند
- که از این رو به آن رویم بگرداند
- و امروز به سراغ مجموعه اشعار این شاعر رفتم و کل شعر را چندین بار خواندم ...
- و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی.
- زن و مرد و جوان و پیر،
- همه با یکدگر پیوسته ، لیک از پای،
- وبا زنجیر.
- اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
- بسویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر
- ندانستم
- ندائی بود در رویا خوف و خستگیهامان،
- و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم .
- چنین می گفت :
- «فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
- بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت...»
- ...
- ...
- ...
- «کسی راز مرا داند
- که از اینرویم به آنرویم بگرداند.»
۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه
حس هم دردی
- یکی تو وبلاگش که دم سحر نوشته بود، با آه و ناله فراوان آرزو کرده بود که کاش می ُمردم ! اینکه گاهی ادم اینقدر دلش می گیره و عرصه بهش تنگ می شه و از این حرفا می زنه، عجیب نیست شاید تو زندگی برای خیلی ها پیش بیاد ولی ان چیزی که یک دفعه میخکوبم کرد و واقعاً نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم این بود که آخرش نوشته بود ای کاش منهم بابا داشتم...
- نویسنده یک آقای جوان 27 ساله بود... حرفش برام خیلی سنگین بود... حس سنگینیه، شاید به اندازه هزاران تُن روی دلم سنگینی می کنه... به نظرم خیلی سخته درک ِ غم و ناراحتی بی پدری ِ یک جوان بیست و چند ساله، و آنهم یک آقا پسر!
- می خواستم براش کامنت بگذارم ولی این کار را نکردم، به دو دلیل : یکی اینکه واقعاً نمی دونستم چقدر می تونم تسلی خاطرش باشم و دوم اینکه اصلاً پذیرای کامنت هست یا نه! نمی دونم در این دنیای مجازی باید احساس مسؤلیت کرد یا نه؟ تو این جور موقع ها وظیفه ام چیه؟... !!!
۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه
انتظار
- وقتی آدم دلتنگ یکی می شه باید چی کار کنه؟
- وقتی آدم مجبوره از کسی که دوستش داره، فاصله بگیره، باید چی کار کنه؟
- مثل همیشه انتظار کشیدن خیلی سخته، خیلیییییییییییی سخته!
- اگه یکی این سؤالها را از خودم پرسیده بود ، می رفتم بالای منبر و براش سخنرانی می کردم که باید چنین کنی و چنان.. باید اسوه صبر و مقاومت باشی و از این حرفا... ولی حالا لال شده ام و صدام در نمیاد ... همه حرفا و کلمات قلمبه شدن تو گلوم...
۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه
از اسمان گریه می آیم
- امروز به خود جرات دادم و سری به دستنوشته های سالهای دهه شصت و پنج تا هفتاد و پنج زدم. آن سالها سالنامه ها براحتی پُر می شد و حتی جزیی ترین اتفاقات هم نوشته می شد و به دلایلی یک دفعه تا مدتها ننوشتم و دفتر ها را هم گُم و گور کردم! و هر دفعه که دل بهانه آن سالها را می گرفت ، با او کلنجار می رفتم و منصرفش می کردم . ولی امروز طاقت نیاوردم و...
- از اسمان گریه می آیم
- با هق هق سرخی که در نگاهم
- خشکیده است
- از آسمان گریه می آیم
- و دل مجالم نمی دهد
- ای ابرهای خستگی
- که در چشمانم طلوع کرده اید
- دل را به دست که بسپارم
- در این وسعت اشک
- که مرهمی جز آه نمی بینم
۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سهشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه
افسوس آدمی
- بزرگترین افسوس آدمی آنست که می خواهد ولی نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می توانست ولی نخواست!
- نمی دانم این جمله از کیست، ولی یک بار به دانشجویان گفتم به مفهوم واقعی این جمله دقت کنید و فرصتها را از دست ندهید ، معمولاً در جوانی انسان فکر می کند هنوز خیلی فرصت و زمان برای انجام کارها و ایده الهاش داره و فرصتها را براحتی از دست می دهد به دلایلی ! هر کس یقیناً دلایلی داره ولی شاید دو تاش همگانی باشد : 1) از دست دادن فرصت به امید بدست آوردن فرصتهای بهتر 2 ) تنبلی و پشت گوش انداختن انجام آن کار و فرصت.
- هر کاری در زمان خاصّ خودش باید انجام بشه و در همان زمان هست که آدمی شور و نشاط برای انجامش داره و اگر از وقتش بگذره دیگه نه اینکه انجامش غیر ممکن باشه، نه ممکن هست ولی انگیزه و نشاط نداره.
- این فرصتهایی که از دست می دهیم لازم نیست خیلی آرمانی و بزرگ باشند بلکه گاهی خیلی ساده هم هستند که ما خودمان را از آنها محروم می کنیم، مثلاً : تفریح های سالم با دوستان و شاد بودن ، درس خواندن ، مطالعه کتب مختلف ، دیدن فیلمهای خوب، گرفتن گواهینامه و مسافرت رفتن، ادامه تحصیل ، ورزش کردن، یادگیری بعضی هنرها و حرفه ها،تمرین از خودگذشتگی وتحمل حرف دیگران و ... و ...
- و اینک من خود، برای انجام ندادن بعضی کارها افسوس می خورم...
۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه
از شنبه تا چهار شنبه
- عجب هفته پر مشغله ای!!!
- شنبه : تا ساعت 4.5 صبح کمک زهرا می کردم که سمینارش را آماده کنه. چقدر بهش غر زدم!!! راستش یک کمی حق داشتم ولی نه زیاد! اونهم یک کم مقصر بود ولی نه زیاد!! خیلی بد شانسی می خواد که آدم مطلبش را آماده کنه و یک دفعه پایان کار که همه را روی فلش ذخیره کردی ببینی که ویروسی شده!!و همه زحمات بر باد رفته! و زمان را هم از دست داده باشی! از این نظر به خودم حق می دادم، غر بزنم که چندین بار برایش تجربیاتم در مورد پایان نامه برایش گفته بودم و سفارش کرده بودم که حواسش جمع باشه، ولی خوب این عادت اکثر جوانهاست که به تجربه دیگران کم توجه می کنند!!! شاید من خودم هم هنوز همینجور باشم!!! ( یعنی جوانم!!! خوب معلومه چرا که نه!!!...)
- یکشنبه : از هشت صبح تا پنج بعد از ظهر کلاس وهمش سر پا!!! دروغ نگم وسط روز یک ساعت صرف ناهار و جایی شد! از ساعت پنج تا هشت شب هم جلسه و شورای برنامه ریزی !!! ساعت نُه رسیدم خونه و ساعت ده هم خوابیدم!!! با بی خوابی شب قبل و اینهمه کار چه جوری دوام اوردم دانشجو ها چه جوری تحمل کردن! فقط خواست خدا بوده.
- دوشنبه : ساعت پنج صبح بیدار شدم یادم افتاد که ساعت هشت کلاس فوق العاده گذاشتم، به خودم کلی غر زدم که آخه این کارا چیه می کنی!! یک کم ناز خودم را کشیدم و پا شدم راه افتادم!! از هشت تا دوازده کلاس و با یک ربع بینش استراحت و چایی و شیرینی! ( یک وقتهایی که دلت بخواد خدا می رسونه بدون هیچ مناسبتی! ) بعد از ناهار هم که "روشن" آمد و چند تا از اشکالات پایان نامه اش رفع شد، خدا را شکر مثل اینکه دیگه آماده دفاع است. ساعت چهار به یک جلسه رفتم ولی نه از نوع اداری! بلکه غیر رسمی و غیر علنی ! ( از بس تو اخبار می گه مجلس جلسه غیر رسمی و غیر علنی داشت، من هم یاد گرفتم !) با اینکه گاهی فکر می کنم که غیر رسمی و غیر علنی دیگه چه صیغه ایه؟!! ولی خوب، بلاخره گریبان گیر خودم هم شد ! ولی هنوز نوع صیغه اش را نمی دانم !!! البته جلسه خوبی بود.
- حدود ساعت هفت رسیدم خونه و با کلی خاک ریز توی کوچه روبرو شدم! همه ماشینها بیرون از کوچه بود و دم هر خونه ای یک کانال عمیق برای تعویض لوله های آب کنده بودند و منظره خاکی خاصی داشت! آب نداشتیم و همسایه ها از ابی که ذخیره کرده بودند یاریمان نمودند! داداشی بنده خدا هم از ساعت پنج امده بود و نتونسته بود حتی یک آبی به صورتش بزنه! فوری با آب طلبیده (که این دفعه مراد بود! ) بساط چایی را براه کردم.
- شب با این دو تا داداشی کلی گپ از اینور و اونور زدیم و برنامه نود دیدیم. گاهی کل کل کردن با این داداشی ها خوبه! حدود ساعت سه خوابیدیم. یادش بخیر اون وقتها چقدر من با اینها فوتبال بازی می کردم!!! ( دانشجو ها بفهمند چشماشون گرد می شه!! از بادومی به گردویی تبدیل می شه!!!)
- سه شنبه : اول صبح یک کم آگهی روزنامه ها را برای خرید آپارتمان زیر و رو کردیم و بعدش با داداشی رفتیم برای دیدن آپارتمانها. یکی دو تا بنگاه هم سر زدیم. این کارشناسان بنگاه معاملات ملکی خیلی کارشناسند ! ساختمان ها را می دیدیم و طرف از قیافه های ما می فهمید که نپسندیدیم! می دانستیم که نباید زیاد دلیل برای کارشناس بیاوریم تا بنده خدا سعی نکنه با حرفهای ضد و نقیضش ما را قانع کنه ! قرار شد نتیجه را به پدر گزارش دهیم ، اگر چه مادر در بین روز چندین بار گزارش را از ما گرفت ولی خوب باید به پدر هم تمام و کمال گزارش داد.
- چهارشنبه : از ساعت نُه تا سه بعد از ظهر کلاس بودم . در بین کلاسها چایی و ناهار خوردم و باز هم چایی هم نوشیدم! ولی راستش هر دو دفعه اینقدر مراجعه کننده داشتم که اخر سر نفهمیدم چایی نوشیدم یا خوردم!! "روشن" یک نسخه از پایان نامه اش را داد که بخونم ، مشق روزای تعطیلی مشخص شد! ساعت چهار دبیر انجمن ریاضی دانشجویی آمد و راجع به برنامه مهر ماه ِشون صحبت کرد. یک کمی تجربه نیاز دارند، که باید تزریق کرد!!
- ساعت شش امدم خونه دیدم داداشی رفته ، خیلی دلگیر شدم! بهش گفته بودم امروز نرو ولی خوب مثل همیشه پاش را می گذاره رو گاز و می ره!!
- هنوز دو روز دیگه از این هفته باقی مانده و کلی کار شخصی که باید انجام بدم. ولی هر چی باشه فردا روز آبی است! استقلال هم بازی داره و دیگه آبیه ابیه!!!
۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه
اینجا کسی است پنهان
- یکی دو ساعت قبل یک پُست جدید نوشتم که در همان لحظات پایانی که داشتم عنوانش را تایپ می کردم یک دفعه برق رفت و همه نوشته ها هم به همان سرعت برق محو شدند!! حالا دیگه حس نوشتن و تکرار آن مطالب را ندارم. تازه اگر هم حسش بود شاید به صلاح نباشه که نوشته و ثبت شود!
- این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
-
- خود را سپس کشیده پیشان من گرفته
-
- این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
-
- باغی به من نموده ایوان من گرفته
-
- این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
-
- اما فروغ رویش ارکان من گرفته
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سهشنبه
دختری به نام "ماهی"
- از دیروز بعداز ظهر تا حالا همش قیافه " ماهی" جلوی چشمم ظاهر می شه!! یک زمانی که مثلاً برای رضای خدا و خدمت به خلق خدا درس می دادم، ازم خواستند به پنج نفر دختر که خیلی دلشون می خواست درس بخونند ولی توی دهشان فقط دبستان وجود داشت، ریاضی اول راهنمایی را درس بدم و منهم قبول کردم. هر پنج نفر با شور و اشتیاق میومدند سر کلاس و الحق باهوش بودن. با اینکه رفت و آمد تو اون سرمای 20 درجه زبر صفر از شهر به ده خیلی سخت بود ، ولی اشتیاق و چشمان پر انتظار آنها ، انگیزه ای بود به قولم عمل کنم. تا اینکه به بهار فوق العاده زیبای اون ده رسیدیم و من باید دیگه کم کم آنها را برای امتحان پایان سال آماده می کردم که برن مدرسه پسرانه به صورت متفرقه امتحان بدن. یک دفعه یکی از دخترای کلاس که اسمش " ماهی" بود ! غیبش زد. { ماهی، قد بلند و اندام کشیده ای داشت و از همه شیطون تر! گاهی بهش می گفتم درست مثل ماهی همون موقع که می خوام مچتُ برا شیطونی هات بگیرم از دست ادم سُر می خوری و فرار می کنی .... او می خندید و از سر محبت دستی به لباسم می کشید...} از بقیه پرسیدم : ماهی چرا نیومده؟ همه با یک شرم و حیای خاصی سرشون انداختند پایین و حرفی نزدند... حدسی که باید می زدم را زدم ... ماهی نامزد کرده بود و دیگه اجازه نداشت به مدرسه بیاد! ... توی اون ده دخترا وقتی بزرگ می شدند و نامزد می کردند حتماً باید لباس محلی شون را می پوشیدند و دیگه اجازه نداشتند راحت تو ده رفت و آمد کنند... ماهی براستی لغزیده بود و رفته بود... روز پایانی کلاس دیدم یکی هی از پشت پنجره سرک می کشه و تا من نگاه می کنم خودشو قایم می کنه... بچه ها گفتند : خانم ماهی اومده شما را ببینه ولی روش نمی شه... تا دوباره نگاه کرد صداش زدم بیا تو، ولی فرار کرد! دوباره که برگشت بدون اینکه نگاش کنم گفتم ماهی منم دلم برات تنگ شده نمی خوای منُ از دلتنگی در بیاری، شاید دیگه ما هیچوقت همو نبینیم و اون وقت دلمون می سوزه که چرا با هم خداحافظی نکردیم... یک دفعه در را باز کرد و اومد تو بغلم شروع کرد به گریه... هیچوقت خاطره اون سال و اون روز یادم نمی ره... سالهای سال از اون زمان می گذره... من هیچوقت دوباره به اون ده نرفتم... نمی دانم الان ماهی چند تا بچه داره و چکار می کنه.. ولی احساس می کنم او هم همین روزا به فکر من هست...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه
عصر جمعه
- بی حوصله و دلتنگ بودم و هستم... قرار بود به یکی دو تا از دوستان زنگ بزنم و احوالی ازشون بپرسم، دیدم با این حال زار که نمی شه احوالپرسی کرد... عادت ندارم بی حوصلگی و دلتنگی های خودم را به دیگران منتقل کنم...
- یک سفر یکی دو روزه یا حتی یک کوهپیمایی دوای دردم است... سفر که با این فشردگی کلاسها امکانش کمه ولی می شه کوه را جور کرد...
- می روم خسته و افسرده و زار
- سوی منزلگه ویرانه خویش
- به خدا می برم از شهر شما
- دل شوریده و دیوانه خویش
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سهشنبه
سکوت
- مدتی است سكوتم بسيار بيشتر از گفتنم شده !
- سكوت داره تبديل به یک عادت ميشود! آيا عادت خوبيست؟
- خستهام و فقط تغييرات است كه مي تواند مرا از اين خستگي خارج كند !
آيا شما تغيير خوب سراغ نداريد؟ چند است قيمت اين تغييرات؟
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه
نمایشگاه کتاب
- این روزها نمایشگاه کتاب بر پاست و من هنوز نرفتم، فکر هم نکنم که برم! یادش بخیر، سالهای اولی که نمایشگاه شروع می شد همیشه با دوستان برنامه ریزی می کردیم که اگه روز اول نشد دیگه روز دوم حتماً یک سری بزنیم. مخصوصاً غرفه کتابهای خارجی که می دونستیم همان روز اول، دوم کتابهای خوبش تموم می شه. حالا دیگه به کتابهای اینترنتی و سفارش خرید به مسؤلین خرید کتاب اکتفا می کنم و دور نمایشگاه رفتن را خط کشیدم!!! ولی حس می کنم دلم برای دیدن کتابها و ورق زدن و لمس کردن کتابهای نو تنگ شده. ( بعضی کتابها چه جلدای خوشگل و نفیسی داشتند، مخصوصاً کتابهای هنر و معماری و دیوان شعرا!!) انگار این دنیای مجازی داره از دنیای واقعی دورم می کنه! امسال سال سومی است که نرفتم نمایشگاه! یادمه آخرین باری که رفتم شلوغی غرفه ها، بی برنامگی و صفهای طولانی خرید، و ... شاید از همه مهمتر دیدن یک عده ای که نمایشگاه براشون پیک نیک بود نه بازدید و آشنایی با کتابهای جدید، باعث شد که دلزده بشم و احساس بیهوده گی ازاینجور بازدید ها...
- ای کاش انگیزه رفتن به نمایشگاه را از دست نداده بودم...
- به قفسه های پر از کتاب کتابخونه که نگاه می کنم کلی خاطره برام زنده می شه...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سهشنبه
جوان با نشاط
- خوشحالم که شغلم باعث شده که با جوانها سر و کار داشته باشم. شادیهاشون، شوخی هاشون، جنب و جوش داشتن هاشون و این انرژی جوانی شون، به آدمی نشاط و انرژی می ده. گاهی احساس می کنم از انها جوانترم!!! بعضی وقتها اگه شانس بیاری و یک عده دانشجوی شیطون ِ مودب، باهوش و پرسشگر، درسخون و پر جنب و جوش تو کلاست باشند که دیگه نور علی نور می شه!! اگر چه ممکن است به مذاق بعضی ها خوش نباشه و از نظر آنها یک عده دانشجوی آرام درسخون ( با عرض معذرت من می گم بره خ ر خ و ن!! ) خوب باشند!!!
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
تعصب به ریاضی
- " زندگی یک اثر هنری است نه یک مسآله ریاضی"
- این جمله ر امروز توی یک نشریه علوم تربیتی خواندم. فکرم را مشغول کرده و با هاش مشکل دارم. مشکل من دیدگاهی است که بعضی از افرادی که با ریاضی بیگانه اند و یا از ریاضی می ترسند نسبت به ریاضی دارند! شاید تعصب تلقی شود ولی از نظر من زیبایی های زیادی در ریاضی نهفته شده که منجر به لذت بردن از زندگی و انبساط خاطر می شه. ریاضی به درک آثار هنری و حتی خلق آثار هنری کمک می کنه ...
- ریاضی ابزاری است برای درک مفاهیم و پرورش فکر و داشتن خلاقیت در هر رشته تحصیلی، حرفه شغلی، هنری و...
- حل یک مسآله ریاضی خیلی لذت بخشه!! اگر چه درک این مطلب برای بعضی ها سخته!!!
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه
اعتماد به نفس
- اعتماد به نفس در زندگی و در برخی آزمونها ( هر نوع آزمونی که در زندگی پیش می اد) نقش مهمی داره و از پارامتر های تاثیر گذار است. روی این نکته خیلی تآ کید کرده بودم که در مصاحبه علمی سعی کن اعتماد به نفس داشته باشی و به سؤالی که پرسیده می شه دقت کن، ولی متآسفانه این عدم تمرکز و نداشتن اعتماد به نفس زحماتش را بر باد .
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه
حرفهای انبار شده
- گاهی حرفهام آنقدر رو هم انبار می شه که دیگه حتی از گلوم هم رد نمی شه! یک جایی می مونه بین ذهن و فراموشی، یا شاید هم بین خواب و بیداری! هر چه تلاش می کنم نه فریاد می شن و نه میل فریاد شدن دارند. حرفهام یک جایی گیر کردن، شاید به این امید که فراموش بشن ولی حیف که نه نای فریاد زدن دارم و نه توان فراموشی!
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه
اشک شوق
- تلفن زنگ می خوره ، گوشی را بر می داری می گی : بله بفرمایین. یک نفر با محبت و پر احساس می گه سلام، زنگ زدم روزت را تبریک بگم... از اولین سری دانشجو ها که حالا اونور دنیا تو آمریکا زندگی می کنه به یادت هست و حتماً هم می خواسته صداتو بشنوه و مستقیماً تبریک بگه، این معنی اش چی می تونه باشه جز خوبی و قدر شناسی بعضی افراد. جز محبت داشتن ...
- نمی تونم احساسم را پنهان کنم...
- این قدردانی کردنها و محبت ها را می تونم چقدر قیمت براش تعیین کنم... اصلاً می شه قیمتی در نظر گرفت...
- اشک شوق خودش میاد...
معلم عزیزم روزت مبارک!
- روز معلم است و یاد آور دوران تحصیل. یک سری خاطرات هستند که یک گوشه مغز چا خوش کردن و ماندنی شدند، از جمله خاطرات دوران دبستان...
- اسم همه معلمهای دوران دبستان را بیاد دارم و حتی بعضی چهره ها را... خانم ها : عقیلی- منصوری- نصر- عسگری- هوشیار- نبید.
- خانم عقیلی همسایه و دوست خانوادگی بود و من از قبل می دانستم که معلم کلاس اوّلمه و قراره با دخترش ، دخترعمو و دختر عمه همکلاس باشم و ترسی از رفتن به مدرسه نداشتم. فقط آخرین روز اسفند زنگ ورزش دستم شکست!!! بعد از عید مدیر مدرسه" خانم جناب" برای دلجویی ، مرا به بالای سکو دعوت کرد که مثلاً تشویقم کنند ولی من از بس ازش می ترسیدم حاضر نشدم برم بالا! و خواهرم که سال آخر دبستان بود و بشدت مورد علاقه مدیر و معلمها! بجای من رفت بالا!!!
- خانم منصوری دیکته می گفت و نمره های من تا دو ماه اول سال زیر 10 بود!!! او می گفت " که" من می نوشتم "چه"! می گفت "گردو" من می نوشتم "جردو"! ..." گیلاس" و من می نوشتم "جیلاس" و با خود می گقتم جیلاس چه جور میوه ای است که من تا حالا ندیدم!!! نمرات ریاضی همه بیست و نمرات دیکته 6-5-7-... و او حیران مانده بود و هر روز به خانواده پیغام می داد !! دیکته های تو خونه همه 18-19-20 ولی ... تا اینکه پدر متوجه موضوع شد و به دادم رسید... کوچکتر که بودیم هر وقت این داداشای نازنینُ اذیت می کردم و انها هم می خواستند تلافی کنند نمره های درخشان را به رخم می کشیدند!!! و وقتی بزرگتر شدیم و با هم دوست ، برای خندیدن با هم به یاد اون دیکته ها می خندیدیم ! و وقتی دیگه بزرگتر تر شدیم به عنوان تجربه ای که دیگران دچارش نشن برای کوچکترها بیان می کنیم!!
- خانم نصر منجی من در کلاس خانم منصوری بود و مرا از دست اون نمرات درخشان نجات داد و بنده بلاخره تونستم نمره بیست را هم در دیکته از درس "تصمیم کبری " بگیرم!
- خانم عسگری برای اینکه سوگلی خودش را شاگرد اول کنه به من و یکی از دوستان ( الهه ) نمره خط و نقاشی را کمتر از اون سوگلی داد و باعث اعتراض شدید ما شد! برخورد ما اینقدر شدید بود که کار به مدیر مدرسه و آمدن یکی از والدین به مدرسه کشیده شد. در این رفت وآمد دو اتفاق خوشایند افتاد یکی اینکه پدر انمان همرشته ای و هم دانشگاهی بودند و کلی حال کردیم از این حسن اتفاق، دیگر اینکه ما برای اثبات حقانیت خودمان ایستادگی کردیم ( حتی حاضر بودیم اخراج شویم) و موفق شدیم، اگرچه شاگرد اول نشدیم!
- خانم هوشیار دانشجو بود و تاثیر گذارترین معلم دوران دبستان در زندگی من! روز اول که وارد کلاس شد بدون هیچ مقدمه ای کتاب "نمونه شعرهای ازاد " را از تو کیفش در اورد و شروع کرد به خوندن شعر " پریا " از شاملو... بعدها هم ما بیش از نصف آن شعر را از حفظ کردیم.( همون موقع کتاب را خریدم و هنوز دارمش ). همیشه از روی نقشه، جغرافی درس می داد و کشورها را یکی یکی با سیاستهای حاکم بر انها برایمان توصیف می کرد! کلاسهای انشا بسیار جالب بود، بعضی ها انشا می نوشتند و بعضی ها تحلیل اخبار روز ایران و جهان و بعضی ها هم خلاضه کتاب داشتند! از همان موقع بود که یاد گرفتم سری به کتابخانه پدر بزنم و علاقه مند به کتاب! زنگ تفریح ها تو کلاس می ماند و به دفتر نمی رفت و یکی دو تا از معلمای دیگه به او ملحق می شدند و ما می دانستیم مبارزند! همیشه به یادش هستم و سپاسگزارش.
- خانم نبید معلم ارامی بود و فقط به این فکر که ما با نمرات بالا در امتحان نهایی قبول بشیم و رتبه های خوبی کسب کنیم. اسم مرا هم در گروه سرود مدرسه قرار داد و یادم میاد که یکبارهم برنامه اجرا کردیم. بزرگتر که شدم فهمیدم که هیچ استعدادی در سرود خوانی ندارم و قرارگرفتنم در اون گروه سرود صرفاً به خاطر رودربایستی با پدر بوده!
اشتراک در:
پستها (Atom)